قسمت هفتم: مریلند 1

۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

پس حالا ما موندیم و ...
زبونم لال، تمرین دست­فرمون و استغفرالله، عادت به "امریکن درایو استایل" و بلا دور، اداره­ی راهنمایی و راننده­گی مریلند که در تمام امریکا به "مدارا و تسامح!" معروفه. به روح پاک پدرم از آن روز که در بند این آخری­ افتادم به بعد، نه تنها هیچ گواهی­نامه­ای از هیچ نقطه­ی دنیا، بلکه هیچ نوع تصدیقی، از جمله خلبانی، دیگه پیش چشم من معتبر نیست؛ حاضرم خودم رو حلق آویز کنم اگه یه مدعی بتونه به سلامت از این هفت خان بگذره! (چی کار دارین که این­همه­ی دیگر اون رو چه جوری به دست آورده­اند؟ اصلاً شاید فقط فکر می­کنند که به­دست آوردند!).
رفع و رجوع امور خانه­ی جدید و پی­گیری­های مکرر در مورد تأخیر رسید اثاث پراگی، گشودن جعبه­ها، مرتب کردن اسبابیه، آن­هم با شکاف شدید سلیقه­ها و طرز فکرهایی که اختلاف عمیق طبقاتی رنج می­برد، خرید کم­ و کسری، از قبیل مبل و میز نهارخوری که پس از بارها و مدت­ها جست و جوی جان کاه برای یافتن اجناسی مناسب، چیزایی خریدیم که از همان روز اول تا کنون با شرکت "مارلو" مسأله داریم، (عجب جمله­ی کمر شکنی!) و خلاصه جا افتادن در این مبارک منزل نو، دست کم دو ماه وقت نفیس را بر باد فنا داد.
تا این­که روزی یادم آمد که ای بابا ما روزگاری راننده شده بودیم، درسته که این تصدیق چکی (که برای یادآوری شأن بالایش، همه­جا اون رو "یوروپین درایور لایسنس" یا گواهی­نامه­ی اروپایی، خطابش می­کردم) تا سال 2010 اعتبار داره، ولی بنا به اقوال متنوع، از سه ماه تا یک سال با اون نمی­شه در امریکا ماشین روند؛ تراکتور یا دوچرخه رو اطلاع ندارم. لذا دیگه وقتشه که مجوز این­جایی راندن اتومبیل رو هم داشته باشیم. چند وقتی هم صرف تهیه­ی مواد لازم شد؛ دو برگه­ی متفاوت رسمی که آدرس محل سکونت را تأیید کند، برگه­ی ثبت ماشین، بیمه، تأییدیه­ی اقامت قانونی در امریکا و ... باری به هر جهت، از هر کدام به مقدار کافی برداشته، خیلی درویشانه به محله­ی اعیان­نشین راک­ویل بردیم. درعوض، مسئولان وظیفه­شناس هم بسیار مهربانانه فرمودند: باید از سکوهایی چند، با سرافرازی بجهی؛ هم­چون: آزمون سلامت چشم، کلاس و امتحان خطرات مشروبات الکلی­خوری هنگام رانند­گی، پرسش­های مربوط به قوانین و اداب و رسوم خاص مریلند و نیز تست خیابان و الی آخر ِ بی­انتهایش. و دو کتاب قطور قوانین راه­نمایی و راننده­گی مریلند ِخاک­طلا را گذاشتند زیر بغل ما تا برویم برای آماده­سازی خویشتن. 1. دست پدر و مادرم درد نکند که بچه­ی سالمی تحویل جامعه داده بودند و مشکل چشم یا حتی نیاز به عینک نداشت. 2. امتحان الکل رو هم یه جوری پاسش کردم. 3. ولی ولی امان از این تست قوانین! یه نگاهی به کتاب­ها انداختم و دل به دریا سپردم و رفتم پای کامپیوتر؛ یکی، دوتا، سه­تا ... وقت تمام! اوا! من که هنوز همه­ی سئوالا رو نخوندم؛ چه رسد به جواب ... هفته­ی دیگه: یک، دو، ... دوازده، ... سرکار خانم، شما باید حداقل به 17 سئوال از این 20 تا رو ظرف 15 دقیقه درست جواب بدی؛ ایشاالله هفته­ی بعد می­تونی.
آخه پدر آمرزیده، لااقل این نوشته­ها رو با حروف معمولی می­نوشتین که تازه­واردی مثه من این­همه مشکل خوندن نداشته باشه. بابا جون ما خودمون از اول راهنمایی شروع کردیم به انگلیسی­خونی، اما هیچ وقت برامون کلاس تندخونی متون و اصطلاحات راننده­گی، اونم متنی تماماً با حروف کاپیتال نذاشتن. تا حالا به ما یاد داده بودن مثه آدم فقط اول جمله­ها و اسامی خاص رو با حروف بزرگ بنویسیم. آقا اجازه! چشممون به این جور متون عادت نداره!
اوکی، پس مشکل من سرعته. یواشکی، بدون این­که کسی بفهمه، از طریق دوست و آشنایان ایرانی پیش­کسوت در پدیده­ی راننده­گی، جست و جو برای یافتن یه مترجم را آغاز نمودم. ولی شبی از شب­های زمستانی سیاه و پرسوز، دیگ عشق آقای مسیحا خان ما فوران کرده از در وارد شده و غافل­گیرانه برای همسر گلش یک سورپریز گرفت: بلیط ایران !
-اوا! عزیزم ولی تا حالا که می­گفتی اگه برم ایران، منو به خاطر تو گرو می­گیرند!
- نه دیگه. خطر رفع شده. آقای احمدی­نژاد وقت این حرفا رو نداره. خودت هم که دیگه توی صدای آمریکا یا رادیو فردا نیستی.
و چشم­تون روز خورشیدگرفته نبینه! ایران رفتن همانا و ...
(تا من باقی قصه رو می­نویسم، بهتون پیشنهاد می­کنم دو قسمت آخر یادداشت­ام رو از ایران دوباره بخونین؛ خیلی بی­ربط نیست. )

قسمت ششم: پایان واشنگتن

خدمت دوستان، آشنایان، ...
بزرگورانی که از راه­های دور یا نزدیک قدم رنجه کردند، اول با پوزش از خواننده­ی پر و پا قرصم "پروانه خانم از تهران"، ما یه مختصر فوت موقت داشتیم و برگشتیم به این دار فانی، در ثانی خدا رفته­گان شما را هم رحمت کند و ثالثاً: طاهی جان، فعلاً این مقدمه (!) رو داشته باش:
اگه یادتون باشه، قصه­ی "من و تصدیق من" رو تا اونجا دنبال کردیم که این حقیرِ یه عالمه تقصیر به پراگ برگشتم برای تمام کردن کار با رادیو و اسباب کشی. دیگه وارد این مقوله نمی­شم که بستن اثاث­ها و سپردن آن­ها به کامیون­ یه شرکت بین­المللی حمل و نقل که اداره­اش را آن­جا چکی­ها به دست داشتند، به تنهایی چه راحت (!) بود. ولی از این نمی­تونم بگذرم که هیچ صحنه­ای سوزناک­تر از وداع من با گلدان­­ها و گل­های نادرم نبود؛ چون ورود هرگونه گیاه به ایالات متحده ممنوع است؛ به علاوه­ی خوراکی: پس داغ کلی نوشیدنی­ حلال (!) و آجیل و حداقل 100 کیلو برنج ایرانی و گوشت و دیگر مواد غذایی بر شکم مبارک ماند. فدای سرتان و نوش جان دوستان.
برگردیم سر اصل "گواهی­نامه". بله! به گوش جان­تان بگویم که تا ما برگردیم، آقای خلجی که تاحالا خدا را بنده نبود، دیگه هیچ راننده­ای را هم به شاگردی قبول نداشت و بلکه خود را یک راننده­ ی مادرزادی ساخته بود. با این حال برای رعایت جانب احتیاط در برابر من، و نه نزد قانون، بدون گواهی­نامه نیامد فرودگاه و من البته هر طور بود، خود را به خانه رساندم؛ خانه ­ای که یک استودیوی حدود 30 متری تشریف داشت و باید ب ه­زودی جای مناسب­تری می­یافتیم. از آن­جا که هر چه به مرکز شهر، نزدیک­تر، باید بهای گزاف­تری می­پرداختیم، به ناگزیر از کاخ سفید دوری گزیدیم و با معرفی دوست نازنین، سهیلا سازگارا رفتیم در همسایه­ گی­شان از مجموعه­ ی "بلرز" (که هیچ ربطی به رئیس انگلیس نداره)­ آپارتمانی یه خوابه رزرو کردیم. بازم انگار برای نیفزودن سردردتان، نباید وارد این­ امر بشم که آقامون گویا یادش رفته بود زمان تخلیه­ی آن استودیو را به صاحب­خانه­ی وقت اعلام کند و در نتیجه جریمه­ی کلانی بر ما بستند؛ هر چند بعدها مثل این­که یادشون رفت پول رو بگیرند! اثاثیه­ی اصلی که هنوز در راه جمهوری چک - امریکا (فکر کنم اون موقع تو کشتی بر فراز اقیانوس­ها) بود و اندک اسبابی را که در واشنگتن داشتیم با همان نازنین تویوتا از این ساختمان به آن ساختمان منتقل کردیم. در دوره­ی گذار از این سو به آن سوی شهر، اتفاق زیادی نیفتاد جز این­که مردمون خیلی به خسته­گی اعتراض کرد و همچنین، هنگام فشردن پای پربرکت بر پدال گاز، یک­باره طناب باربند باز شد و تشک خوش­خواب (!) پرتاب گشت وسط اتوبان! به هر روی اما ما به مقصد رسیدیم. ولی آپارتمانی که قرار بود به ما تحویل دهند، حاضر نبود! گفتند فعلاً وسایلتون رو بذارین تو یه آپارتمان خالی، تا مال خودتون آماده بشه. هنان هنان و کشان کشان خرت و پرت­ها رو بردیم طبقه­ی شانزدهم؛ مگه دیونه بودیم که با پله یا با دست اونا رو ببریم؟ این ساختمان ماورای مدرن، هم آسانسور داشت و هم چرخ دستی مخصوص ­چنین روزایی. با این حال وقتی نشستیم کف اتاق روی موکت کرم­رنگ تمیزش، دریافتیم که انصافاً دیگه حس و حالش نیست که فردا – پس­فردا همین بکش بکش رو تکرار کنیم. پس بنابراین (!) به خودمان توفیق اجباری دادیم که ماهی 400 دلار بیشتر تقدیم صاحب­خانه کنیم و درعوض خیلی شاهانه در یک آپارتمان دوخوابه در مرز واشنگتن - مریلند اقامت گزینیم.
ای داد بی­داد! پس از نظر شهرداری، ما جزء ایالت مریلند محسوب می­شویم؛ یعنی که از نظر گرفتن گواهی­نامه، بدبخت شدم رفت پی کارش.
با جمله­بندی­های بالا جور در نمی­اومد تعریف کنم امتحان آیین نامه در واشنگتن دی سی به این صورت بود که یک جزوه­ شامل (به گمانم) صد سئوال به انضمام جواب­های درست، به دست داوطلبان عزیز می­دادند تا مطالعه فرموده، برگردند آن­ها را پس بدهند. حضرت آقای ما هم در نوبت دوم به ساده­گی از عهده­ی این خطیر برآمده و شش ماه بعد (در همان پایتخت که هرچه آبادتر بادا؛ به ویژه خیابان­های پر چاله چوله­اش!) نوبت تست شهرش به یک افسر افتاد که مسلمان و عرب از آب در آمده و امور با چند "اهلاً و سهلاً" سهل گرفته شد و با یک دور کوتاه در خیابان معمولی، کارت زرین "درایورز لایسنس" پیش کش­اش شد. مبارک است انشاالله. خدا وکیلی اگه می­گین من بعد از اون شیش ماه خون دل خوردن برای تعلیم، بخیلی­م یا حسودی­م می­ومد که اون مدرکش رو بگیره، سخت اشتباه می­کنین؛ خدمتتون متذکر شده بودم که ایشون پیش از خرید تویوتای خوشگل من، یعنی با همون ماشین کرایه­ای قبلی و حتی قبل از دریافت اجازه­ی موقت راننده­گی کنار یه راننده هم به احدی اجازه­ی تکیه زدن بر جای بزرگان، پشت فرمون، ندادند و ما بی­بحث و جدل (همچین چیزی می­شه؟) غزل خداحافظی با راننده­گی رو خونده بودیم.
حالا ما موندیم و ...