خوابم نمیبره. امشب شاید هنوز به خاطر درهمریختهگی زمان است. آخه به مرکز زمانه آمدم.
هلند رو، وقتی بچه بودم، با قول پدرم، به "گاوهای هلندی" یا اصلاحنژاد شدهاش، و بعد از عکس توی یه کتاب درسی شناختم؛ زنی که دمپاییهای چوبی سنتی به پاش داره، پیرهنی چیندار به تنش با یه لایهی دیگه مثه پیشبند روی دامنش، و یه دسته گل لاله توی دستاش.
ولی از شش سال پیش، هلند برای من شد چاهی که یوسفم رو در اون گم کردم. پیش از این، دو بار برای یافتن و دیدنش اومده بودم هلند.
پریروز اما فرزانهام در فرودگاه آمستردام به پیشوازم اومد. چه خوشدل آمدم اینبار!
قصه تمام نیست. از فراخوان دوست فرهیختهمان، مهدی جامی شش ماهی گذشت تا من توانستم امکان سفر مهیا کنم و به دفتر اصلی رادیو زمانه بیایم. چه از این مطلوبتر؟ زیارت شه و دیدار یار!
امشب، با اطمینان از این که هیچ تپقی نزده، یا به قول بچهها گافی نداده و موقر بودم، از آقای جامی پرسیدم اجرای زندهی برنامه چه طور بود؟
خیلی بیرحمانه گفت: خب! تو هنوز توی سبک رسمی رادیو بی بی سی و رادیو فردا و صدای آمریکا و اینهایی. باید با لحنهای خودمونی زمانه آشنا بشی.
مجبور شدم اعتراف کنم که هنوز فرصت نکردم منشور زمانه رو روی سایتش بخوندم. پذیرفتم که برنامه و گفت و گو را چنان اجرا و تهیه کردم که تاکنون فراگرفته بودم.
خلاصه فهمیدم شرط همراه زمانه شدن اینه که تقریباً همهی اون آموزشهای کلاسیک رو ببوسم و کنار بگذارم.
تازه روم نشد بگم فقط یه ماهه که میتونم رادیو رو آنلاین بشنوم (گرچه حالا که اینجام، فقط میرسم به برنامههای خودم بپردازم)، اما انصافاً میشنیدم. به خودش هم گفتم که: این رادیو زمونه، مثه تخمه میمونه.
لبخندش رو جمع کرد و نگاه استاد اندر ماهمنیر انداخت (یعنی که "منظورت چیه؟").
یه بار که با دخترای همسایه نشسته بودیم به گپ زدن و تخمه شکندون، مامان تعریف کرد: یه زنه داشت اتاقش رو جارو میکرد، هی گله به گله تخمه پیدا میکرد و میشکوند. خلاصه ظهر شد و شوهرش اومد خونه. دید بویی از نهار که نمیاد هیچ، اتاق هم کثیفتر از صبحه. زنشو طلاق داد. مادر! تخمه زنو بیشوور میکنه.
حالا من شانس آوردم که مجردم، اما زنای دیگه چی که این برنامههای وسوسهانگیز زمانه، داره بیخانمونشون میکنه؟
بگذریم و تا نگفتین دارم تملق زمانه رو میگم، بگم که (به قول پژمان) از پا و قدم من، هفتهی "عشق زمانه" شروع شد. گفتم منم (به قول نوجوونا) از خودم یه عشقولانهای در وکنم یا (به قول خودم) عشق رو زیر سئوال ببرم.
درست هشت سال پیش، یه همچین شبایی گفتم: چه طور باور کنم که این حرفا مثه باقی عاشقانههایی نیست که شنیدم؟
گفت: تقصیر من چیه که بدل رو از روی اصل میسازن؟
گفتم: میگن عشق مثه یه شاخه گل توی لیوان میمونه و عمرش کوتاهه. من دلم میخواد گلم توی آب ریشه بده، ببرمش تو باغچهی خونه بکارمش. یه درخت تنومند بشه که با هیچ بادی نشکنه. من یه عشق جاودانه آرزو میکنم.
گفت: تا دنیا دنیاست میخوام باهات زندگی کنم.
دیشب دیدم یه گاو به سمت دختر بچهای حمله میکنه. گلهای لاله از دستش میریزه زیر لگدهای گاو. دمپاییهای چوبی سنتیش رو پرت میکنه تا بتونه بدوه. میدوه ته باغ. پشت درخت تنومند نارون پنهان میشه. یادش اومد یکی از دخترای همسایه گفته بود: هر شاخهای تو آب ریشه نمیده.