داشتم میگفتم ...
از اون به بعد انقده از اتوبان و سرعت و اصلاً خود رانندهگی میلرزیدم که گرفتن مجوز رانندن اتومبیل اینجانب، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تازه بقیهش رو داشته باشین:
میگن دنیا یه الاکلنگه؛ تا یه طرفش بره بالا، اون طرفش میاد پایین و البته برعکس. از همین قرار بود که پس از سالها، دخترم آمد.
چون قبلاً قول داده بودم تعریف کنم، خلاصهی قصهی این هجران این است که من بعد از مجلهی کیان، به دعوت مهدی خلجی، دبیر سرویس اندیشهی انتخاب در این روزنامه مشغول شدم. ازدواج کردیم! بعد از استعفای او، من هم بیرون آمدم. برای دانشگاه سوربن پاریس درخواست ثبت نام دادم. پذیرش دورهی دکترام اومد. رفتم. اما دخترکم، به دلایل چندجانبه، نتوانست همرام بیاید. ولی خلجی چون شوهرم بود، آمد پاریس پیشم. از آن طرف، پس از نه ماه که بچهکم مانده بود خانهی برادرم، پدر فرزانه او را برد هلند؛ بینشانی و هیچ راه تماسی. و چراغ رابطه خاموش شد. یعنی من از سال 79 خورشیدی دخترم رو ندیده بودم تا هشت نه ماه پیش که به مرحمت همین مختصر، او مرا پیدا کرد. وقتی خلجی عکسهای دختر زیبایم رو دید، او رو قانع کرد که بیاد امریکا. حدود ده روز فرزانه در آمستردام دنبال گرفتن پاسپورت هلندیش بود و ما اینجا مشغول تنظیم بلیطش.
میدونم اینجا جاش نیس، ولی میترسم فرصت مناسبی پیدا نکنم برای سپاسگزاری از همهی دوستانی که در این وصل کمک کردند؛ از پاریس؛ دکتر بنایی، آقای سلامتیان، دکتر نراقی و ... تا پراگ؛ شهران، شهپر، نیما و ... و تا هلند؛ دکتر تورج اتابکی، مریم و امیرفرشاد و ... تا امریکا؛ دکتر کریمی و دوستانشون و همهای که الان اسمشون در ذهنم حاضر نیست.
آنوشا جان! تو رو خدا یه چیز دیگهام بگم؟: اساساً آرزو به دل من مونده که یه بار بتونم به موقع به محل قرار برم؛ نود و نه درصد موارد دیر میرسم و اون یه درصد ِ تصادفی، خیلی زودتر! اما خداییش اون روز خلجی قرار قبلیش رو دیر تموم کرد و با یه ساعت تأخیر اومد خونه که بریم فرودگاه دنبال فرزانه.
گرچه تا آخرین لحظهای که فرزانه هنوز در فرودگاه آمستردام بود، باهاش حرف زده بودم و مشکلی نداشت، دل تو دلم نبود که نکنه براش مسألهای پیش اومده باشه و نیاد! حالا ساعت ِ اوج ترافیک هم هست. سراسر همون اتوبان کذایی و جادهی مخصوص فرودگاه (محل تصادف قبلی) از من دلشوره و غر و نق، از خلجی تلاش برای توجیه یا آرامشبخشی ِ من.
به مسافرهای از راه رسیده یا منتظر و یا مستقبلین نزدیک میشدیم که...
از دور یه شازدهخانم خوش قد و قامت و پریروی دیدم که به چشم من با آخرین نشانیهای " دخمل خودم"، مطابقت داشت. من دیوانه، شش سال پیش تو فرودگاه مهرآباد تهران با یه دختر نوجون وداع تلخی کردم؛ بغلم هنوز از اشکهاش خیسه. و حالا یه بانوی جوان (امریکاییهایی که میدیدنش اول میپرسیدن: "شما واقعا یه سوپر استارین... تو کدوم فیلما بازی کردین؟") در برابر منه!
در ِ ماشین ِ درحال ِ حرکت تو خیابون رو وا کرده-نکرده، پریدم
بیرون و زیباترین نام زندگیم رو از نای رگهام فریاد کشیدم:
فرزانه ...
مامان....
شدت شتاب و شوق و شور و شیرینی (و چندتا ش دیگه) چنان
بود که هر دو در آغوش هم ولو گشتیم اندر میان خیابان ...
تا بخواین گریه بود، جیغ بود، داد بود، بیداد بود، باران بوس
بود ... و حلقهی مردمی که حیران نمیدانستند ماجرا از چه قرار
است. اما هر کسی از ظن خود، لبخند میزد یا چشم تر میکرد.
مثلاً قرار بود خلجی از لحظهی ورود فرزانهام فیلم بگیره. کلی برنامه داشتیم که همه به هم ریخت. حتی دسته گل موند تو ماشین. بعداً زیر پا پیداش کردیم! خلجی ما رو کشوند تو ماشین و تازه فرزانه متوجه شد که وقتی افتاده، شلوارش یه جر اساسی خورده! آبروریزی! و بدتر اینکه بنده هم فهمیدم انقدر(ببخشن) جیش دارم که همین الان جان به جانآفرین تسلیم مینمایم (من همیشه با استرس و هیجان اینطوری میشم، یادتونه دفعهی اول رانندهگی امریکایی تو اتوبان؟ قابل توجه رماندانان: این نکته رو بیجا نیاوردم؛ بعداً میخوام بگم که هر بار میرفتم امتحان جاده بدم، همین حالت منو از تمرکز وامیداشت!).
خب، از فرودگاه فاصله گرفته بودیم. بعد هم کنار بزرگراه و اینحرفا؟! بیخیال ِ زشت و زیبایی؛ توقف مطلقاً ممنوعه. "مسیحا، جان ِ هر کیو که فکر میکنی دوست داری، اولین خروجی رو برو بیرون".
کار سختتر شد؛ توی جادهی باریک هم اصلاً نمیشه وایساد. از ما به خود پیچیدن و از خلجی گاز دادن تا سرانجام به کلیسایی رسیدیم. (یاد مسجدهای بین راه و مسافرتهای ایران به خیر).
اینو هم واسه این گفتم که، تو این هیری ویری، تاریخ تشکیل دادگاه از خاطر قاطی-پاطیام گریخت و با اجازهتون، جریمهای جدید روی جریمههای پیش افزوده گشت (راستی من یه سری از ماجراهای جریمه دادنهام رو هم تو مختصر نوشته بودم؛ درست قبل از تصادف! در یاد شریف هست که؟). اما (به قول آقا رضا تهرانی) "باری به هر جهت"، بدون وکیل یا دفاعی فصیح، مبلغ را از 1880 دلار به 50 دلار پایین کشیدم؛ که البته به احتساب جریمهی تشکیل دادگاه دوباره، 300 دلار پرداختم، ولی باز راضی بودم. نباید میبودم؟
دیگه حالا من و فرزانه بودیم و یه عالمه حرف و حدیث و نک و نال و از این قبیل و البته گردش و مهمونی و مهمونداری و مسافرت و چنین چیزایی تا پس از چندی، دوباره فیل دل یاد هندوستان کرد. انگاری دل صاب مردهی معتاد، واسه ادارهی راهنمایی و رانندهگی تنگ شده بود. به اون خانم مترجم ِهمون اداره که پیدا کرده بودم، زنگ زدم. سر قرار رفتیم.
به جان شما یه مترجم حرفهای نتونس به همکاراش بقبولونه که: به جدم من قبلاً گواهینامه داشتم. اینم کپیش که سعدی (از نوع شیرازیش نه عزیزم؛ سعدی راکویلی که تو قسمت "واشنگتن" خدمتتون معرفیشون کردم؛ یکی از مدیرای شرکت تویوتا و از همکارای "درویش دارکار" (خدا مرگم بده! زبونم لال اگه اسی خان به گوشش برسونه که من همچین لقبی بهشون جسارت کردم چی؟)) کمک کرد تا از شرکت بیمهی اون تویوتای مرحوم بگیرم. اینم سابقهی پروندهم.
- نه خیر خانم جان! مهم اینه که سابقهی پروندهی شما توی کامپیوتر ما باشه که بعد از شیش ماه خودبهخود پاک میشه و شده. شما تا حالا چرا نیومدین؟
حالا بیا و همهی جریاناتی رو که واسه آنوشا و شماها گفتم، برای این خانم سیاهپوست که فقط انگلیسی رو مثه قناری قهوهای ادا میکنه، حالی کن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر