قسمت نهم: مریلند 3

۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه

داشتم می­گفتم ...
از اون به بعد ان­قده از اتوبان و سرعت و اصلاً خود راننده­گی می­لرزیدم که گرفتن مجوز رانندن اتومبیل این­جانب، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تازه بقیه­ش رو داشته باشین:
می­گن دنیا یه الاکلنگه؛ تا یه طرفش بره بالا، اون طرفش میاد پایین و البته برعکس. از همین قرار بود که پس از سال­ها، دخترم آمد.
چون قبلاً قول داده بودم تعریف کنم، خلاصه­ی قصه­ی این هجران این است که من بعد از مجله­ی کیان، به دعوت مهدی خلجی، دبیر سرویس اندیشه­ی انتخاب در این روزنامه­ مشغول شدم. ازدواج کردیم! بعد از استعفای او، من هم بیرون آمدم. برای دانشگاه سوربن پاریس درخواست ثبت نام دادم. پذیرش دوره­ی دکترام اومد. رفتم. اما دخترکم، به دلایل چندجانبه، نتوانست همرام بیاید. ولی خلجی چون شوهرم بود، آمد پاریس پیشم. از آن طرف، پس از نه ماه که بچه­کم مانده بود خانه­ی برادرم، پدر فرزانه او را برد هلند؛ بی­نشانی و هیچ راه تماسی. و چراغ رابطه خاموش شد. یعنی من از سال 79 خورشیدی دخترم رو ندیده بودم تا هشت نه ماه پیش که به مرحمت همین مختصر، او مرا پیدا کرد. وقتی خلجی عکس­های دختر زیبایم رو دید، او رو قانع کرد که بیاد امریکا. حدود ده روز فرزانه در آمستردام دنبال گرفتن پاسپورت هلندی­ش بود و ما این­جا مشغول تنظیم بلیط­ش.
می­دونم این­جا جاش نیس، ولی می­ترسم فرصت مناسبی پیدا نکنم برای سپاس­گزاری از همه­ی دوستانی که در این وصل کمک کردند؛ از پاریس؛ دکتر بنایی، آقای سلامتیان، دکتر نراقی و ... تا پراگ؛ شهران، شهپر، نیما و ... و تا هلند؛ دکتر تورج اتابکی، مریم و امیرفرشاد و ... تا امریکا؛ دکتر کریمی و دوستانشون و همه­ای که الان اسمشون در ذهنم حاضر نیست.
آنوشا جان! تو رو خدا یه چیز دیگه­ام بگم؟: اساساً آرزو به دل من مونده که یه بار بتونم به موقع به محل قرار برم؛ نود و نه درصد موارد دیر می­رسم و اون یه درصد ِ تصادفی، خیلی زودتر! اما خداییش اون روز خلجی قرار قبلی­ش رو دیر تموم کرد و با یه ساعت تأخیر اومد خونه که بریم فرودگاه دنبال فرزانه.
گرچه تا آخرین لحظه­ای که فرزانه هنوز در فرودگاه آمستردام بود، باهاش حرف زده بودم و مشکلی نداشت، دل تو دلم نبود که نکنه براش مسأله­ای پیش اومده باشه و نیاد! حالا ساعت ِ اوج ترافیک هم هست. سراسر همون اتوبان کذایی و جاده­ی مخصوص فرودگاه (محل تصادف قبلی) از من دل­شوره و غر و نق، از خلجی تلاش برای توجیه یا آرامش­بخشی ِ من.
به مسافرهای از راه رسیده یا منتظر و یا مستقبلین نزدیک می­شدیم که...
از دور یه شازده­خانم خوش قد و قامت و پری­روی دیدم که به چشم من با آخرین نشانی­های " دخمل خودم"، مطابقت داشت. من دیوانه، شش سال پیش تو فرودگاه مهرآباد تهران با یه دختر نوجون وداع تلخی کردم؛ بغلم هنوز از اشک­هاش خیسه. و حالا یه بانوی جوان (امریکایی­هایی که می­دیدنش اول می­پرسیدن: "شما واقعا یه سوپر استارین... تو کدوم فیلما بازی کردین؟") در برابر منه!
در ِ ماشین ِ درحال ِ حرکت تو خیابون رو وا کرده-نکرده، پریدم
بیرون و زیباترین نام زندگی­م رو از نای رگ­هام فریاد کشیدم:
فرزانه ...
مامان....
شدت شتاب و شوق و شور و شیرینی (و چندتا ش دیگه) چنان
بود که هر دو در آغوش هم ولو گشتیم اندر میان خیابان ...
تا بخواین گریه بود، جیغ بود، داد بود، بی­داد بود، باران بوس
بود ... و حلقه­ی مردمی که حیران نمی­دانستند ماجرا از چه قرار
است. اما هر کسی از ظن خود، لبخند می­زد یا چشم تر می­کرد.
مثلاً قرار بود خلجی از لحظه­ی ورود فرزانه­ام فیلم بگیره. کلی برنامه داشتیم که همه به هم ریخت. حتی دسته گل موند تو ماشین. بعداً زیر پا پیداش کردیم! خلجی ما رو کشوند تو ماشین و تازه فرزانه متوجه شد که وقتی افتاده، شلوارش یه جر اساسی خورده! آبروریزی! و بدتر این­که بنده هم فهمیدم ان­قدر(ببخشن) جیش دارم که همین الان جان به جان­آفرین تسلیم می­نمایم (من همیشه با استرس و هیجان این­طوری می­شم، یادتونه دفعه­ی اول راننده­گی امریکایی تو اتوبان؟ قابل توجه رمان­دانان: این نکته رو بی­جا نیاوردم؛ بعداً می­خوام بگم که هر بار می­رفتم امتحان جاده بدم، همین حالت منو از تمرکز وامی­داشت!).
خب، از فرودگاه فاصله گرفته بودیم. بعد هم کنار بزرگ­راه و این­حرفا؟! بی­خیال ِ زشت و زیبایی؛ توقف مطلقاً ممنوعه. "مسیحا، جان ِ هر کیو که فکر می­کنی دوست داری، اولین خروجی رو برو بیرون".
کار سخت­تر شد؛ توی جاده­ی باریک هم اصلاً نمی­شه وایساد. از ما به خود پیچیدن و از خلجی گاز دادن تا سرانجام به کلیسایی رسیدیم. (یاد مسجدهای بین راه و مسافرت­های ایران به خیر).
اینو هم واسه این گفتم که، تو این هیری ویری، تاریخ تشکیل دادگاه از خاطر قاطی-پاطی­ام گریخت و با اجازه­تون، جریمه­ای جدید روی جریمه­های پیش افزوده گشت (راستی من یه سری از ماجراهای جریمه دادن­هام رو هم تو مختصر نوشته بودم؛ درست قبل از تصادف! در یاد شریف هست که؟). اما (به قول آقا رضا تهرانی) "باری به هر جهت"، بدون وکیل یا دفاعی فصیح، مبلغ را از 1880 دلار به 50 دلار پایین کشیدم؛ که البته به احتساب جریمه­ی تشکیل دادگاه دوباره، 300 دلار پرداختم، ولی باز راضی بودم. نباید می­بودم؟
دیگه حالا من و فرزانه بودیم و یه عالمه حرف و حدیث و نک و نال و از این قبیل و البته گردش و مهمونی و مهمون­داری و مسافرت و چنین چیزایی تا پس از چندی، دوباره فیل دل یاد هندوستان کرد. انگاری دل صاب مرده­ی معتاد، واسه اداره­ی راهنمایی و راننده­گی تنگ شده بود. به اون خانم مترجم ِهمون اداره که پیدا کرده بودم، زنگ زدم. سر قرار رفتیم.
به جان شما یه مترجم حرفه­ای نتونس به هم­کاراش بقبولونه که: به جدم من قبلاً گواهی­نامه داشتم. اینم کپی­ش که سعدی (از نوع شیرازی­ش نه عزیزم؛ سعدی راک­ویلی که تو قسمت "واشنگتن" خدمتتون معرفی­شون کردم؛ یکی از مدیرای شرکت تویوتا و از هم­کارای "درویش دارکار" (خدا مرگم بده! زبونم لال اگه اسی خان به گوشش برسونه که من همچین لقبی بهشون جسارت کردم چی؟)) کمک کرد تا از شرکت بیمه­ی اون تویوتای مرحوم بگیرم. اینم سابقه­ی پرونده­م.
- نه خیر خانم جان! مهم اینه که سابقه­ی پرونده­ی شما توی کامپیوتر ما باشه که بعد از شیش ماه خودبه­خود پاک می­شه و شده. شما تا حالا چرا نیومدین؟
حالا بیا و همه­ی جریاناتی رو که واسه آنوشا و شماها گفتم، برای این خانم سیاه­پوست که فقط انگلیسی رو مثه قناری قهوه­ای ادا می­کنه، حالی کن! 


هیچ نظری موجود نیست: