برای دوام

۱۳۸۶ خرداد ۸, سه‌شنبه

جز یک دوست، هنوز از کسی درباره­ ی بخش هفتم سلسله برنامه­ ی "جنسیت و جامعه" چیزی نشنیده­ام؛ همین امروز روی سایت آمده.
پیش دستی کنم و باز فاش بگویم "تقدیم به پایداری، شهامت و آشکارگی".
از این مختصر نیز بهره می­گیرم تا بگویم حتی اگر نقدی تند و گزنده دریافت کنم، شنیدن یا خواندن دریافت تک تک شنونده­ها و خواننده­های این رشته برنامه برایم بسیار ارزشمند و جذاب است.
در اساس، کار رادیو زمانه از این زاویه برایم پسندیده است که ابزار گفت­وگو بین برنامه­ساز و مخاطب را بدین شکل، یعنی برای هر گزارش یا برنامه جداگانه، فراهم دارد.
از شما می­خواهم مرا از نظر خود بی خبر نگذارید. سپاسگزارم.

مهربونی همون پهلونیه

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه

امشب دوستی ازم پرسید آیا می­تونم براش یه آدرسی تو شهر پیدا کنم؟ دو دوست دیگه به ذهنم اومدن که یکی شون مشترک بود. گفت: اون تا شنید لازمه پای حرفش رو امضا کنه، به اِن و مِن افتاد.
به دومی زنگ زدم. قبل از این که توضیحاتم تموم بشه، گفت: اجاره نامه کارشو راه می­ندازه؟
هم­زمان داشتم فیلم "جهان پهلوان" رو می­دیدم. گفتم: به قول مَشتی­ها: دمت گرم، ایولا، مرد هم مردای قدیم.
چندی پیش از روی دل­تنگی برای دوستی نازنین نوشته بودم: " آخ که در میان ازدحام ادعاهای روشن­فکران مدرن ایرانی، گاه چه­اندازه حسرت آن جوان­مردی­های سنتی را می­خورم!".
پاریس که بودم یه روز احسان گفت: به من می­گن "چرا به دیگران کمک می­کنی؟ چه­طور اعتماد می­کنی؟" گفتم: از جوونی­م تا حالا همین بودم. از بین اون همه آدم که منو می­شناسن، گیرم دوتاشون هم ناتو از آب دراومدن. آخه من که نمی­تونم به خاطر اون دوتا هم خودمو عوض کنم و هم جورشو دیگران بکشن. همیشه هم در ِ خونه­م وازه.
روان پدرم شاد که می­گفت: در ِ خونه­ی "مرد" نباید بسته باشه.
پریروز رفته بودم سلامی به سعدی کنم. خودش کار داشت و گفت برم پیش اسی. این دوتا رو هم من طی این دو سال جزء همونایی شناختم که از این به بعد کم پیدا می­شن! دیگه اگه همچین جونمردایی ببینیم، خیلی تعجب می­کنیم و فوری می­پرسیم "واسه چی این کارو می­کنه؟" دیگه وقتی یه­ذره از یکی مهربونی ببینیم، اگه حیرت نکنیم، توطئه­اندیش می­شیم. "حتماً کاسه­ای زیر نیم­کاسه­س. لابد یه خودش یه نفعی از این کمک می­بره".
راستی راستی کاش منم می­تونستم از این سودها ببرم؛ لذت جونمردی. برای این، یعنی حس زنده بودن برای من، نیازی به جسم یا جنس مردونه نیست. پدرم این­جور "آدم"ها رو "باوجود" می­خوند.
می­دونی؟ داشتم به این نظر فکر می­کردم که انقلاب اخلاقی­ای که در جوامع در حال گذار می­افته، بسیار ویرانگرتر است؛ همه­ی الگوها و ارزش­ها و معیار و ملاک­ها به هم ریخته ولی یا هیچی جایش نیومده یا چیز قابل و بهتر از قبل نیست. ما معمولاً برای خراب کردن کلنگ­های محکمی داریم اما ابزار ساختن رو نمی­شناسیم. هنوز هم جایگزین مناسب­تر نیافته، از آن­چه هست ملول می­شیم و سقفش رو می­ریزیم رو سرمون؛ زیر آوار چه به دست می­آریم؟ آیا با ترمیم ستون­هایی که عمقی دارن، کم­هزینه­تر به اون­چه می­خواستیم نمی­رسیم؟
برخی البته تنها راه رسیدن به مدرنیته را تخریب بیخ و بن سنت می­دونند. نمی­دونم. من هنوز روشن­فکر نشدم.
مثه همیشه شدم؟ در ِ دلم که وا می­شه، همه­ی دردها یه ساز و سوزی سر می­دن؟ چه بد!
آره امشب اون جوان­مرد با محاسن جوگندمی­ش ثابت کرد که هنوز ادب پهلوانی یا به زبان امروزی "جنتل منی" نمرده؛ چه فرقی می­کنه که تختی خودکشی کرده یا به قتل رسیده باشد؟ مهم­تر اینه که خیلی­ها خودکشی کردن و خیلی­ها هم کشته شدن، ولی نام چندتاشون تو تاریخ امور انسانی جاودان مونده؟ تختی بیشتر به اخلاق پهلوونی معروفه تا کشتی­گیر.
فکر کردم شاید مهربونی همون پهلونیه. فقط فرقشون اینه که یکی­ش رو اسم دخترونه می­دونن یکیشو پسرونه. پس گور پدر "فمینیسم" و "مردسالاری". زنده باد انسانیت و شهامت؛ معرفت و شجاعت؛ مروت و جرأت؛ مرام و دلاوری؛ شرافت و دلیری؛ انصاف و بی­باکی...