سراسر در وهم خود

۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

"این شرافت به چه کار من می­آید؟
حتی آن رفیق و درمانده­گی­اش به چه کار من می­آید؟
درمانده­گی خودم بی­پایان است و تمام هستی در برابرش هیچ."
(با اندکی ویرایش، از کتاب حکم مرگ، موریس بلانشو، برگردان احمد پرهیزی. در باره­ی این کتاب بیشتر خواهم نوشت)
این آیا همان درمانده­گی همه­گانی است که همه شب به جان من می­ریزد؟
چه دارم؟ یک چارچرخه؟ یک چاردیواری؟ جای­گاه؟ خود؟ تن؟
همه­اش ابلهانه.
از آن نمی­هراسم که آن­چه ناامیدی است، زنده­گی چه می­شود؛ امشب از آن لرزیدم که دیگر نوشته­های کتاب از چشم می­گریزند و تنها چند واژه از کل، پرتاب­م می­کنند به تمام تاریکی­ تردید.
چه قدر گفت و چه اندازه گفتم!
شرم دارم از که این همه شب سراغ مداد و کاغذی نرفتم؛ از این بدن که فسرده می­شود؛ از این ذهن که یک واپس­گرای پست می­گردد.
میدان نامیستی میرو، پراگ، جمهوری چک؛ با فلاحتی بودیم. دامان خورشید چنان رنگ داشت که نگو! زرد، چهره­ای، ارغوانی، نارنجی،قرمز، سرخ سرخ، خونی شاید.
- کسی جرآت ندارد این غروب را نقاشی کند، با همین رنگ­ها.
- واقعیت گاه به­گونه­ای است که سخت ساخته­گی می­نماید اگر بیان شود. خاصه اگر کلمه­ی عشق باشد.
همیشه، همواره شکی شگرف و شگفت به امید مرا گرفته و به این­جا کشانده. از این می­ترسم.


هیچ نظری موجود نیست: