"این شرافت به چه کار من میآید؟
حتی آن رفیق و درماندهگیاش به چه کار من میآید؟
درماندهگی خودم بیپایان است و تمام هستی در برابرش هیچ."
(با اندکی ویرایش، از کتاب حکم مرگ، موریس بلانشو، برگردان احمد پرهیزی. در بارهی این کتاب بیشتر خواهم نوشت)
این آیا همان درماندهگی همهگانی است که همه شب به جان من میریزد؟
چه دارم؟ یک چارچرخه؟ یک چاردیواری؟ جایگاه؟ خود؟ تن؟
همهاش ابلهانه.
از آن نمیهراسم که آنچه ناامیدی است، زندهگی چه میشود؛ امشب از آن لرزیدم که دیگر نوشتههای کتاب از چشم میگریزند و تنها چند واژه از کل، پرتابم میکنند به تمام تاریکی تردید.
چه قدر گفت و چه اندازه گفتم!
شرم دارم از که این همه شب سراغ مداد و کاغذی نرفتم؛ از این بدن که فسرده میشود؛ از این ذهن که یک واپسگرای پست میگردد.
میدان نامیستی میرو، پراگ، جمهوری چک؛ با فلاحتی بودیم. دامان خورشید چنان رنگ داشت که نگو! زرد، چهرهای، ارغوانی، نارنجی،قرمز، سرخ سرخ، خونی شاید.
- کسی جرآت ندارد این غروب را نقاشی کند، با همین رنگها.
- واقعیت گاه بهگونهای است که سخت ساختهگی مینماید اگر بیان شود. خاصه اگر کلمهی عشق باشد.
همیشه، همواره شکی شگرف و شگفت به امید مرا گرفته و به اینجا کشانده. از این میترسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر