نامه ی بی نام- چهارده

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

از اینجا بخوان، آهسته و شمرده
طوری که بیش از پچپچه و نجوا نباشد. انگار که سرم در عطر مو هایت در خوابی ابدی است و لبهای تو آخرین سرود گنجشکی بی پناه که نغمه های بخشایش را در گوش مردان نیمه جان زمزمه می کند.
ای کاش آخرین خاطره ،آخرین تصویر، آخرین کلام، زندگی باشد:
صدای تو...
نم نم بارانی که بر پوست صورتم می نشیند و عطش قرن را سیراب می کند.
رنگ هوا سربی است، دهان ام گس است ، نفسم بوی خاک نم گرفته می دهد و حفرهایی ژرف تمام تنم را در بر کشیده. چشم هایم در گودی کبود ، ساکت و خاموش، خیره است. خیره به بلندای پیشانی ات و سایه ی عریان زنی در تکثر نجوای باران...
نجوای تو
بی تردید
نجوای باران
بالا ترین بهانه ی زنده ماندن.
ای کاش من نمرده بودم...
پچپچه کن، پچپچه کن، پچپچه...
باران باش
از اینجا
درست بر بالای پیکره ی نیمه جان من.
وقتی هنوز نمرده بودم....

؟ مهر - تهران

هیچ نظری موجود نیست: