نامه ی بی نام -تمام

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

در نهایت یک روز
که مجبور شدی به خودت در آینه خیره شوی و چیزی جز سایه ات در کنار نبود. دست ات می اید که از آن همه تب و تاب قرن در گذر عمر کوتاه ات چیزی به جز تنهایی دست گیرت نشده...
چیزی شبیه همان حس غریبی که در پی جدایی از زهدان مادر به گریه و شیون وادارت کرد. اما اینبار هیچ نداری تا برای از دست دادنش مویه کنی. تمام آن جزبه ی کهربایی ات را به خط رنج در چرتکه ی پیشانی کشیدی. خط هایی که درازای سال مرگ ات را چوب خط می کند. درخت هم اگر بودی باید خشک می شدی از این همه جراحت رنج، جان هزار سگ لابد در روح تو حلول کرده که تنها به واق واقی بسنده ای.
نه گمان نکنم که حتی حکایت عشق به چیزی بیش از روایتی رنگا رنگ منتهی شود. داستانی ساده و دم دستی که گرمت می کند و بعد دروغ ها ، حصار ها، خود خواهی ها و سکوتی سرد و دوباره تنهایی و باز یک خریت بزرگ تاریخی ... درست از سر سطر و الی آخر...
همان معامله منصفانه ی! دوست داشتن که در آن، این فعل غم زده در تمامی زمان های مضارع و ماضی صرف می شود تا آنقدراز خود خواهی ها انباشته شوی که فراموش کنی دیگری کجاست و خانه ات سال هاست که ویران است
با این همه گریزی نیست از تنهایی گریزی نیست. تنها یک چیز جان مرا به آتش می کشد، یک کلمه:
یا عشق دروغ بزرگی است یا ما دروغ گویانی بزرگ
باور کن

19 مهر - تهران

هیچ نظری موجود نیست: