به صفای دل خواننده‌ی باوفام، پروانه خانم از ایران

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

سراسیمه رسیدم. جایی شبیه بیمارستان که نه، آسایشگاه هم نبود، بیشتر به محلی می‌خورد که افراد خیر، بعد از حادثه‌ای مثل بمب‌باران، مثل زلزله، از آدم‌های تنها‌مانده مراقبت می‌کنند. بدن رنجوری، عریان، روی یک سکو در حال احتضاراست. زنی بر بالین‌ش گویی مناجات می‌کند. از هلالی که روی پیشانی دارد، می‌شناسم‌ش. خط شکسته‌‌‌ای است از کودکی‌اش. همه‌ی سلول‌‌هام نعره شدند.
مامان چهارتا بچه‌ی مهربون داره. این منم که به مادر‌م نیاز دارم.
فیلم سنتوری رو دیدم؛ بعد از اون‌‌همه که اسمش تو بوق و کرنا شده بود. یک بار دیگه به این نتیجه رسیدم که هرچی تو ایران ممنوع بشه، مشهور هم می‌شه. انواع و اقسام تفسیرها و شایعه‌ها و روایت‌ها هم برای علت توقیف‌ش ساخته و منتشر می‌شه: به خاطر آواز محسن چاوشی! به خاطر برخورد علی سنتوری با آیین مذهبی مادرش! به خاطر این‌که در یک صحنه از فیلمی که تو این فیلم پخش می‌شه، زنی برای یک دلقک در خیابان، با دست بوس می‌فرسته! اما به نظر من، شاید فقط به خاطر چندتا صحنه‌ی آبکی ممنوع شده باشه؛ مثلا تو یه مهمونی بی‌مزه،‌ یه لحظه یه دختربچه‌،‌ یا جایی دیگه دوتا مرد نخواستنی، به شکل لوسی، اونم با سنتور "حرکات ناموزون" انجام می‌دن! چه قدر همه‌چیز سخیف شده! البته مهرجویی معمولا تم‌های ظریف و دقیق انسانی رو کار می‌کرد. مخاطب هم داشت. ولی سنتوری به یه موضوع اجتماعی و خیلی هم تکراری (اعتیاد) پرداخته. با این‌که در یه تکه‌‌هایی مثلا اکشن هم شده و از چند آیتم ظاهراً غیرقانونی در فیلم‌های ایران (لمس نامحرم، امور تداعی‌کننده‌ی سکس، خشونت، سیگار ...) هم استفاده کرده، و خواسته آخر عشقولانه هم باشه، به نظرم تو هیچ کدوم جذابیت پیدا نکرده. نه هیچ جلوه‌ی ویژه‌ای داره، نه هیچ نکته تو عشق و زندگی و نه هیچ عمقی. ببخشید آقای مهرجویی. حیفم از کارهای قبلی‌تون امد.
***
چندروزه دل‌مشغول یک دل‌گرفته‌گی هستم. خلاصه‌ی قصه اینه که برای وصل کردن آمدیم؛ بعد شنیدیم آن‌‌ها پیش‌ترها در فراق دیگری سهم داشته‌اند. و من نمی‌دانم کجای این داستانم؟ کاش هر درد دوری‌‌ای به مرهم و مرحمت نزدیکی التیام می‌یافت.
***
سراسیمه رسیدم. جایی شبیه بیمارستان که نه، آسایشگاه هم نبود، بیشتر به محلی می‌خورد که افراد خیر، بعد از حادثه‌ای مثل بمب‌باران، مثل زلزله، از آدم‌های تنها‌مانده مراقبت می‌کنند. بدن رنجوری، عریان، روی یک سکو در حال احتضاراست. زنی بر بالین‌ش گویی مناجات می‌کند. از هلالی که روی پیشانی دارد، می‌شناسم‌ش. خط شکسته‌‌‌ای است از کودکی‌اش. همه‌ی سلول‌‌هام نعره شدند.
مامان چهارتا بچه‌ی مهربون داره. این منم که به مادر‌م نیاز دارم.

هیچ نظری موجود نیست: