قسمت پنجم: واشنگتن 3

۱۳۸۵ مرداد ۲۳, دوشنبه

خدمت آنوشا، نهال، رامین، و همه­ی علاقه­مندان به سرنوشت "گواهی­نامه­ ی این­جانب" که:
از بس منو هول کردین، از قلمم جاافتاد براتون بگم که ما با این پدیده­ی خبیثه­ی منحوسه­ی ...ه­ی راننده­گی، در همان سه هفته­ اقامت اول من در واشنگتن، یعنی پیش از برگشت موقت به پراگ، چه ماجراها که نداشتیم! ببخشین که از دست­تون رفت! حالا هم دیگه جای مناسبی برای تشریح اون همه قصه­ها و غصه­ها پیدا نمی­کنم. اما قلبم نمیاد زیاد دل­آزرده­تون کنم، پس به این­ مشتی از خروار بسنده می­کنیم که:
همون وقتی که من رفتم برای تبدیل گواهی­نامه­ی چکی به "درایورز لایسنس" واشنگتنی، مسیحا هم چون به سن قانونی رسیده بود، اجازه گرفت رانند­ه­گی کنه، به شرطی که یک "گواهی­نامه­دار" کنارش باشد، تا شش ماه بعد اصل تصدیق رو بگیره. این­جا رو تو پرانتز حساب کنین: آقا و خانمی که شما باشین، دیگه از اون به بعد، اگه شما پشت فرمون ماشین ما نشستین، بنده هم نشستم؛ البته در حضور مسیحا.
پرسیدین کدوم ماشین؟
حالا که پدر- کشیش شدین و من مجبورم از پشت این پنجره­های پولادین اینترنت براتون اعترافات قبیحه کنم، هِی باید از این­ور و اون­ور به حضورتون عرض کنم که این سراپاتقصیر از بچه­گی­م یه عقده­ی بزرگ داشتم و تو یه تناقض عظیم دست و پا می­زدم؛ یک طرف، از ماشینای گنده می­ترسیدم و از یک طرف دیگه، بدجوری وسوسه می­شدم جای راننده­شون باشم! حالا اگه نمی­تونستم زیرپیرهنی رکابی بپوشم و بازوی کلفت خال­کوبی شده­ام رو از پنجره بیرون بندازم و با یه دست فرمون رو بچرخونم (که بحث دیگه­ایه) لااقل می­شد دنیا رو از بالای سر بقیه دید زد. نَگین "سلطه­خواه" بودم­ها! شاید فقط یه کمی. یعنی اساساً یه جورایی تو سواری­های کوچیک یا کوتاه، احساس حقارت، یا نه، فروتنی می­کردم که هیچ خوشم نمی­اومد! دیدین آدم پشت فرمون اتومبیل­های شاسی بلند چه احساس سرافرازی می­کنه؟ به ولله نه بابای من فروید بوده و نه خود بنده روان­کاو هستم، ولی احتمالاً به­گونه­ای دنبال نوعی حس فخرآمیز بودم و همین­طور امنیت! دیگه چرا "امنیت"؟ چون بدین اعتقاد راسخ رسیدم که هر چی آدم اون پایین مایین­ها تواضع کنه، نه تنها راننده­های دیگه، بلکه عابرا هم کم کم باورشون می­شه که از آدم برترند! بلکه اصلاً آدم رو آدم به حساب نمیارن؛ راحت می­پیچن جلوت، حقت رو زیر چرخاشون خاکی مالی می­کنن و کلاً و اصولاً و یه مشت "لاً" دیگه، قواعد بازی رو به هیچ کجاشون نمی­گیرن و از این بی­ادبی­ها ... ­
خلاصه ما بعد از کرایسلر تیزتاز، ولی زمینی ِآقای ایروانی، یه فورد اجاره کردیم. اون هم کلی جریان داشت که در این ضییغ وقت (والا به خدا هم "مضیغه" نوشته شده و هم "مضیقه") تنها به یک مورد اکتفا و اشاره می­کنم.
داشتیم وارد گاراژ می­شدیم. ورودی ِ پارکینگ ِ محل ِاقامت ِ قبلی­ ِ ما، در خیابان کنتیکت، شیب تندی داشت. در نتیجه سر ماشین به پایین بود و راننده، آقا مسیحای گل، پشت­ش را نمی­دید. از سوی دیگر، تقریباً هرگز نمی­تونستیم طوری ترمز کنیم که ماشین کنار جعبه­ای بایستد که باید کارت را می­زدیم تا در گاراژ باز شود (عجب جمله­ی کمرشکنی!). مسیحا این بار کمی جلوتر رفت و در نتیجه دنده­عقب گرفت تا برگرده کنار جعبه­ی جادویی دربازکن! یه نیش گاز از مسیحا همانا و، یه "شَ تَ لَ ق" از عقب، همان! سر و صدایی مبهم دیگه­ای هم از پشت شنیدم. دستم رفت رو دستش روی دنده: ترمز کن! بذار تو دنده­ی پارک!
شیشه را کشیدم پایین: هوار هواری از ته ماشین بلند بود که مگو! پریدم پایین. و دودی دیدم که مپرس!
نگو یه ماشین داشته عقب سر ما میومده که در نتیجه­ی اون گاز ناگهانی پس پسکی ِ مسیحا به بالا، محکم کوبیدیم بهش!
و از آن­جا که اون اتول طفلک یا از فرط کهن­سالی، صدای بوقش درنیومده بود یا از بیخ و بن فاقد بوق بود، تنها چاره­ای که برای راننده­ی بینواش باقی مونده بود، داد و فریاد کردن بی­اختیار بود (بازم همه­ش شد "بود"! ببخشید، آخه بعضی "بود"ها، "هست" و انگارهمیشه "خواهد ماند").
خدا قسمت نکنه، شاهد صحنه­ی کمدی-درام-تراژیک-طنز غریبی شدیم؛ آقای بدبیار، دست حزن و مصیبت بر سر سراسر طاس گرفته، نظاره­گر دودی بود که از کاپوت باز یا ولو شده­ی "خود-روی" ِ"دیگر-نرو" یش رو به آسمان در حال پرواز و پراکنده­­گی بود. چونان که جگر سنگ به آب چشمه مبدل می­گشت.
البته، دیری به درازا نکشید که بر واقعه چیره گشته، خود را متقاعد نمودیم که بدین ترتیب، آن آقای راننده را از شر آن آهن قراضه، و یا آن اسب خسته را از دست آن سوار سمج که دست از آن مرکب پیر معصوم برنمی­داشت، خلاص کردیم. و با خیالی آسوده، وجدانی راحت و "دلی آرام" به خانه شتافتیم.
باری، گرچه ماشین اون بابا خراب شد، ما خودمون پیش­دستی کردیم و همون شب آغازیدیم (چیه؟ می­خواین بگین "متن یک­دست نیست"؟! خب بگین) به سرچ اینترنتی تا بنابر نصیحت بزرگترا و پیش­-راننده­ها، یه تویوتا پیدا کنیم که هم، هر سپیده­دم و شام­گاه ما را به زیر خود نکشاند و یا تنش به ناز طبیبان نیازمند نگردد، هم نرخ­ش از جیب ما بالا نزنه و هم (یا در عین حال)، حتی­المقدور حوائج روحانی مافوق­الذکر مرا مرتفع سازد!
وقتی از مَجاز ِ جهان پرپیچ و خم سایت­ها امید بریدیم، صبح پگاه راه افتادیم توی جاده­های واقعی. رفتیم و رفتیم، نه ببخشید، راندیم و راندیم تا کاملاً تصادفی رسیدیم، یه بار دیگه هم ببخشین، خوردیم به یه نمایش­گاه تویوتا که از قضای روزگار، یک مدیر ایرانی داشت!
در این­جا به اطلاع حضور انور عالی هم­وطنان گرامی برسانم (تا بادی تازه بر غبغب افتحارات ملی بیفتد)
که یکی از برجسته­ترین مدیران شرکت تویوتا در ایالت مریلند یا شایدم کل امریکا (من چه می­دونم؟) یک ایرانی است؛ تازه آن­هم "درویش"! قربونش برم وقتی سلطان بشه، چی می­شه؟! اما هم­چنان همین­جا یادآور شوم که مدیر مذکوری که ما بهش رسیدیم، آقای درویش نبود، مسلماً شأن ایشون خیلی پشت پرده­تر از این صحبت­هاست که مستقیماً با مشتریان دست خالی، یا به عبارتی، راننده­گان بی­گواهی­نامه­ای هم­چون ما چک و چانه بزند! این مدیری که ما را به گرمی و بسیار جوان­مردانه پذیرفت، "سعدی" بود. باور کنین! به پیر و پیغمبر راس می­گم. ای بابا! انصاف بدین! تا حالا یک کلمه، یه تک واژه، یا یه دونه واحد آوایی، (آنوشا نوکرتم! جون عزیزات گیرای زبان­شناسانه رو بذار برای قسمت کامنت­ها) از من چاخان شنیدین که حالا به من افترای چوپان دروغ­گو بزنین؟! خداوکیلی چوپونی به تیپ شاه­زاده­گی من میاد؟
داشتم می­گفتم با آقایی به نام سعدی آشنا شدیم (که خدا هنوزم از دوستی و لوتی­منشی برای ما کمش نکرده و سایه­ی آقایی­ش مستدام باد!) و بدون داشتن هیچ شناسنامه یا پیشینه­­ی بیزنس در آمریکا یا اعتبار بانکی، که این­جا بهش می­گن "کردیت"، یک قلم Toyota مدل RAV 4 ، از دم ق

هیچ نظری موجود نیست: