خدمت آنوشا، نهال، رامین، و همهی علاقهمندان به سرنوشت "گواهینامه ی اینجانب" که:
از بس منو هول کردین، از قلمم جاافتاد براتون بگم که ما با این پدیدهی خبیثهی منحوسهی ...هی رانندهگی، در همان سه هفته اقامت اول من در واشنگتن، یعنی پیش از برگشت موقت به پراگ، چه ماجراها که نداشتیم! ببخشین که از دستتون رفت! حالا هم دیگه جای مناسبی برای تشریح اون همه قصهها و غصهها پیدا نمیکنم. اما قلبم نمیاد زیاد دلآزردهتون کنم، پس به این مشتی از خروار بسنده میکنیم که:
همون وقتی که من رفتم برای تبدیل گواهینامهی چکی به "درایورز لایسنس" واشنگتنی، مسیحا هم چون به سن قانونی رسیده بود، اجازه گرفت رانندهگی کنه، به شرطی که یک "گواهینامهدار" کنارش باشد، تا شش ماه بعد اصل تصدیق رو بگیره. اینجا رو تو پرانتز حساب کنین: آقا و خانمی که شما باشین، دیگه از اون به بعد، اگه شما پشت فرمون ماشین ما نشستین، بنده هم نشستم؛ البته در حضور مسیحا.
پرسیدین کدوم ماشین؟
حالا که پدر- کشیش شدین و من مجبورم از پشت این پنجرههای پولادین اینترنت براتون اعترافات قبیحه کنم، هِی باید از اینور و اونور به حضورتون عرض کنم که این سراپاتقصیر از بچهگیم یه عقدهی بزرگ داشتم و تو یه تناقض عظیم دست و پا میزدم؛ یک طرف، از ماشینای گنده میترسیدم و از یک طرف دیگه، بدجوری وسوسه میشدم جای رانندهشون باشم! حالا اگه نمیتونستم زیرپیرهنی رکابی بپوشم و بازوی کلفت خالکوبی شدهام رو از پنجره بیرون بندازم و با یه دست فرمون رو بچرخونم (که بحث دیگهایه) لااقل میشد دنیا رو از بالای سر بقیه دید زد. نَگین "سلطهخواه" بودمها! شاید فقط یه کمی. یعنی اساساً یه جورایی تو سواریهای کوچیک یا کوتاه، احساس حقارت، یا نه، فروتنی میکردم که هیچ خوشم نمیاومد! دیدین آدم پشت فرمون اتومبیلهای شاسی بلند چه احساس سرافرازی میکنه؟ به ولله نه بابای من فروید بوده و نه خود بنده روانکاو هستم، ولی احتمالاً بهگونهای دنبال نوعی حس فخرآمیز بودم و همینطور امنیت! دیگه چرا "امنیت"؟ چون بدین اعتقاد راسخ رسیدم که هر چی آدم اون پایین مایینها تواضع کنه، نه تنها رانندههای دیگه، بلکه عابرا هم کم کم باورشون میشه که از آدم برترند! بلکه اصلاً آدم رو آدم به حساب نمیارن؛ راحت میپیچن جلوت، حقت رو زیر چرخاشون خاکی مالی میکنن و کلاً و اصولاً و یه مشت "لاً" دیگه، قواعد بازی رو به هیچ کجاشون نمیگیرن و از این بیادبیها ...
خلاصه ما بعد از کرایسلر تیزتاز، ولی زمینی ِآقای ایروانی، یه فورد اجاره کردیم. اون هم کلی جریان داشت که در این ضییغ وقت (والا به خدا هم "مضیغه" نوشته شده و هم "مضیقه") تنها به یک مورد اکتفا و اشاره میکنم.
داشتیم وارد گاراژ میشدیم. ورودی ِ پارکینگ ِ محل ِاقامت ِ قبلی ِ ما، در خیابان کنتیکت، شیب تندی داشت. در نتیجه سر ماشین به پایین بود و راننده، آقا مسیحای گل، پشتش را نمیدید. از سوی دیگر، تقریباً هرگز نمیتونستیم طوری ترمز کنیم که ماشین کنار جعبهای بایستد که باید کارت را میزدیم تا در گاراژ باز شود (عجب جملهی کمرشکنی!). مسیحا این بار کمی جلوتر رفت و در نتیجه دندهعقب گرفت تا برگرده کنار جعبهی جادویی دربازکن! یه نیش گاز از مسیحا همانا و، یه "شَ تَ لَ ق" از عقب، همان! سر و صدایی مبهم دیگهای هم از پشت شنیدم. دستم رفت رو دستش روی دنده: ترمز کن! بذار تو دندهی پارک!
شیشه را کشیدم پایین: هوار هواری از ته ماشین بلند بود که مگو! پریدم پایین. و دودی دیدم که مپرس!
نگو یه ماشین داشته عقب سر ما میومده که در نتیجهی اون گاز ناگهانی پس پسکی ِ مسیحا به بالا، محکم کوبیدیم بهش!
و از آنجا که اون اتول طفلک یا از فرط کهنسالی، صدای بوقش درنیومده بود یا از بیخ و بن فاقد بوق بود، تنها چارهای که برای رانندهی بینواش باقی مونده بود، داد و فریاد کردن بیاختیار بود (بازم همهش شد "بود"! ببخشید، آخه بعضی "بود"ها، "هست" و انگارهمیشه "خواهد ماند").
خدا قسمت نکنه، شاهد صحنهی کمدی-درام-تراژیک-طنز غریبی شدیم؛ آقای بدبیار، دست حزن و مصیبت بر سر سراسر طاس گرفته، نظارهگر دودی بود که از کاپوت باز یا ولو شدهی "خود-روی" ِ"دیگر-نرو" یش رو به آسمان در حال پرواز و پراکندهگی بود. چونان که جگر سنگ به آب چشمه مبدل میگشت.
البته، دیری به درازا نکشید که بر واقعه چیره گشته، خود را متقاعد نمودیم که بدین ترتیب، آن آقای راننده را از شر آن آهن قراضه، و یا آن اسب خسته را از دست آن سوار سمج که دست از آن مرکب پیر معصوم برنمیداشت، خلاص کردیم. و با خیالی آسوده، وجدانی راحت و "دلی آرام" به خانه شتافتیم.
باری، گرچه ماشین اون بابا خراب شد، ما خودمون پیشدستی کردیم و همون شب آغازیدیم (چیه؟ میخواین بگین "متن یکدست نیست"؟! خب بگین) به سرچ اینترنتی تا بنابر نصیحت بزرگترا و پیش-رانندهها، یه تویوتا پیدا کنیم که هم، هر سپیدهدم و شامگاه ما را به زیر خود نکشاند و یا تنش به ناز طبیبان نیازمند نگردد، هم نرخش از جیب ما بالا نزنه و هم (یا در عین حال)، حتیالمقدور حوائج روحانی مافوقالذکر مرا مرتفع سازد!
وقتی از مَجاز ِ جهان پرپیچ و خم سایتها امید بریدیم، صبح پگاه راه افتادیم توی جادههای واقعی. رفتیم و رفتیم، نه ببخشید، راندیم و راندیم تا کاملاً تصادفی رسیدیم، یه بار دیگه هم ببخشین، خوردیم به یه نمایشگاه تویوتا که از قضای روزگار، یک مدیر ایرانی داشت!
در اینجا به اطلاع حضور انور عالی هموطنان گرامی برسانم (تا بادی تازه بر غبغب افتحارات ملی بیفتد)
که یکی از برجستهترین مدیران شرکت تویوتا در ایالت مریلند یا شایدم کل امریکا (من چه میدونم؟) یک ایرانی است؛ تازه آنهم "درویش"! قربونش برم وقتی سلطان بشه، چی میشه؟! اما همچنان همینجا یادآور شوم که مدیر مذکوری که ما بهش رسیدیم، آقای درویش نبود، مسلماً شأن ایشون خیلی پشت پردهتر از این صحبتهاست که مستقیماً با مشتریان دست خالی، یا به عبارتی، رانندهگان بیگواهینامهای همچون ما چک و چانه بزند! این مدیری که ما را به گرمی و بسیار جوانمردانه پذیرفت، "سعدی" بود. باور کنین! به پیر و پیغمبر راس میگم. ای بابا! انصاف بدین! تا حالا یک کلمه، یه تک واژه، یا یه دونه واحد آوایی، (آنوشا نوکرتم! جون عزیزات گیرای زبانشناسانه رو بذار برای قسمت کامنتها) از من چاخان شنیدین که حالا به من افترای چوپان دروغگو بزنین؟! خداوکیلی چوپونی به تیپ شاهزادهگی من میاد؟
داشتم میگفتم با آقایی به نام سعدی آشنا شدیم (که خدا هنوزم از دوستی و لوتیمنشی برای ما کمش نکرده و سایهی آقاییش مستدام باد!) و بدون داشتن هیچ شناسنامه یا پیشینهی بیزنس در آمریکا یا اعتبار بانکی، که اینجا بهش میگن "کردیت"، یک قلم Toyota مدل RAV 4 ، از دم ق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر