آنوشا
چون بهت قول داده بودم، حالا که دارم میرم، میتونم یه چیزایی رو اعتراف کنم. به شرطی که قول بدی به هیچکی نگی! بهخصوص به گوش نهال اکبری و جمشید برزگر نرسه! یکی شون کشت منو بس که پز یکباره گرفتن گواهینامهش رو میده (بگذریم که علی پتهش رو آب ریخت) و یکی دیگهشونم، هر چندبار هم که تو امتحان رانندهگی رد شده باشه و بگه منو میفهمه، عمراً بتونه کاملاً با من همدردی کنه.
عرض به حضور نازنینت که:
فکر کنم نوزده سالم بود. آره چون فرزانه نوزاد بود. اولین بار رضا، برادرم، سعی کرد به من رانندهگی یاد بده؛ نزدیک خونهی خواهری، تو جادهی خاکشناسی کرج. مثه شیر ذوقزده پریدم پشت ماشین، یادم نیست هیلمن کذا و کذای عموعلی بود یا پیکان چهلتکهی خود رضا. همینطور که با کلاچ، دنده به دنده میشدم، ویراژ میرخوردم. اتوموبیل (!) و محتویاتش چنان "کج میشد و مج میشد" که نگو. خب چه اشکال داره؟ پادشاه آن قلمرو خودم بودم و خودم؛ جادهی نسبتاً متروکه و تقریباً خاکی.
رضا: این طوری میخوای تو خیابونای شهر برونی؟ اگه از عقب ماشین بیاد چی؟
بیدرنگ برگشتم پشت سر را نگاه کنم. البته که دستای من چشم نداشتند تا بدونن فرمون رو به کدوم طرف بچرخونن و ماشین رو به راه راست هدایت کنن. و باز طبیعی است که رفتیم تو مزرعهی مجاور جاده.
بار بعد، پدر فرزانه میخواست ماشینسواری یادم بده که عمر "زندگی مشترک" کفاف نداد.
دیگر هم نیاز یا انگیزهای برای گرفتن گواهینامه حس نکردم تا سال پیش از ترک ایران. گفتم "حداقل نیاز یه زن مدرن داشتن این کارت است. بهتره مثه یه خانم متشخص برم کلاس تا رانندهگی اصولی و حرفهای رو یاد بگیرم، نه پر از قیقاژ."
جونم برات بگه: یک جلسه بیشتر نرفته بودم که از انتخاب بیرون آمدم (کلاسم نزدیک روزنامه بود، میدان فاطمی تهران) و افتادم در امور مهاجرت.
پس تا اینجا شد سرنوشت گواهینامه گرفتن من در ایران. که فقط یک از هزار بود.
حالا اگه دیدم نهال به روی خودش نیاورد، یعنی بو نبرد که من این تلاشهای مزبوحانه را از کی شروع کردم، باقیش رو بعدا برات میگم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر