بخش اول: آنوشا

۱۳۸۵ مرداد ۱۳, جمعه

آنوشا
چون بهت قول داده بودم، حالا که دارم می­رم، می­تونم یه چیزایی رو اعتراف کنم. به شرطی که قول بدی به هیچ­کی نگی! به­خصوص به گوش نهال اکبری و جمشید برزگر نرسه! یکی شون کشت منو بس که پز یک­باره گرفتن گواهی­نامه­ش رو می­ده (بگذریم که علی پته­ش رو آب ریخت) و یکی دیگه­شونم، هر چندبار هم که تو امتحان راننده­گی رد شده باشه و بگه منو می­فهمه، عمراً بتونه کاملاً با من هم­دردی کنه.
عرض به حضور نازنینت که:
فکر کنم نوزده­ سالم بود. آره چون فرزانه نوزاد بود. اولین بار رضا، برادرم، سعی کرد به من راننده­گی یاد بده؛ نزدیک خونه­ی خواهری، تو جاده­ی خاکشناسی کرج. مثه شیر ذوق­زده پریدم پشت ماشین، یادم نیست هیلمن کذا و کذای عموعلی بود یا پیکان چهل­تکه­ی خود رضا. همین­طور که با کلاچ، دنده به دنده می­شدم، ویراژ می­رخوردم. اتوموبیل (!) و محتویاتش چنان "کج می­شد و مج می­شد" که نگو. خب چه اشکال داره؟ پادشاه آن قلمرو خودم بودم و خودم؛ جاده­ی نسبتاً متروکه و تقریباً خاکی.
رضا: این طوری می­خوای تو خیابونای شهر برونی؟ اگه از عقب ماشین بیاد چی؟
بی­درنگ برگشتم پشت سر را نگاه کنم. البته که دستای من چشم نداشتند تا بدونن فرمون رو به کدوم طرف بچرخونن و ماشین رو به راه راست هدایت کنن. و باز طبیعی است که رفتیم تو مزرعه­ی مجاور جاده.
بار بعد، پدر فرزانه می­خواست ماشین­سواری یادم بده که عمر "زندگی مشترک" کفاف نداد.
دیگر هم نیاز یا انگیزه­ای برای گرفتن گواهی­نامه حس نکردم تا سال پیش از ترک ایران. گفتم "حداقل نیاز یه زن مدرن داشتن این کارت است. بهتره مثه یه خانم متشخص برم کلاس تا راننده­گی اصولی و حرفه­ای رو یاد بگیرم، نه پر از قی­قاژ."
جونم برات بگه: یک جلسه بیش­تر نرفته بودم که از انتخاب بیرون آمدم (کلاسم نزدیک روزنامه بود، میدان فاطمی تهران) و افتادم در امور مهاجرت.
پس تا این­جا شد سرنوشت گواهی­نامه گرفتن من در ایران. که فقط یک از هزار بود.
حالا اگه دیدم نهال به روی خودش نیاورد، یعنی بو نبرد که من این تلاش­های مزبوحانه را از کی شروع کردم، باقی­ش رو بعدا برات می­گم.

هیچ نظری موجود نیست: