بخش دوم: پاریس و پراگ

۱۳۸۵ مرداد ۱۵, یکشنبه

خدمت شریف آنوشای دور از بحث­های رسم­الخط ِ خودم که:
مدت یک سال نیمی که بار هستی پاریس رو تحمل کردم، به هر چی ظن­م رفت، اما قول شرف می­دم که یه روز هم فکرم به این گمان ناصواب کشیده نشد که "تهیه­ی گواهی­نامه هم ممکنه امر لازمی باشه". این­که سهل است؛ آن­قدر غرق در میدان کشتی­گیری با فراگیری سیستم غیر ایرانی و درس­ها و دیگر مشغولیات آویزون به مخ بودم که تقریباً وجود پدیده­ای به نام "اتومبیل" دیگر داشت از خاطر می­گریخت. از سوراخی تحت عنوان "استَسیون یا ایست­گاه" فرومی­رفتیم تو زمین و راه­روهای مافیایی را طی می­کردیم و در شکم مار پنجره-پنجره­ای به اسم "مترو" به مقصدی می­رسیدیم و از سوراخی دیگر خود را بیرون می­کشیدیم. در نتیجه جز زیرزمین­های پر از موش­های دوره­ی ژان وال ژان و ویکتورهوگو، من که از پاریس تقریباً جایی یا چیزی دیگر سیر یا سیل یا صید نکردم (کدومش درسته، آنوشا؟). دور از انصاف نباشد، حدفاصل ایست­گاه تا دانش­گاه یا خانه ویا خانه­ی دوستان، چشم و دل­ را از رویای "عروس شهرهای جهان" خوب سیر می­کردم تا لااقل نوه­هام همیشه­ی عمر این پز را یدن که "خانه­ی مادربزرگ ما منتهاالیه شانزه لیزه (معروف ترین حیابان جهان) بود".
گفتم دوستان؛ آخه مروت داشته باشین، کدوم عقل سلیمی در هم­نشینی با (این­جاها باید مودب باشم و پاهام رو دراز نکنم، چون می­خوام از بزرگترها اسم ببرم) احسان نراقی و جواد طباطبایی، به ضرورت امر مبتذل تصدیق و این حرفا پی می­برد؟ نه این­که نام­دار جهان روشن­فکری و جامعه­شناسی ایران در این مورد اظهار نکرده باشن؛ یه بار ازش پرسیدم: چه­طور شما ماشین ندارین؟ (خب معلومه، فکر کردم مشاور قدیم شه­بانو فرح دیبا و همین­طور یونسکو، باید خیلی پول­دار باشه، و تو ایران هم دیده بودم که اولین اولویت زنده­گی همه، خرید لااقل یه پیکانه. هر کی بتونه صدهزارتومن جمع و جور کنه، حتماً و الزاماً درست مثل یک خان می­نشیند پشت فرمان و شاهانه آرنج­ چپ­ش را می­گذارد لب پنجره­ی "آقای راننده" و خدای­وار غبغب می­ندازد.)
دکترنراقی: دختر جون مگه من جادوگرم که پشت یه خر آهنی بشینم؛ هم راست رو بپام، هم چپ­و، هم جلو و هم عقب، هم حواسم باشه حوادث غیرمترقبه رو پیش­بینی کنم، هم مواظب باشم تو دست­اندازهای زمین نیفتم، هم گاز بدم و هم ترمز کنم و هم کلاچ بگیرم و هم دنده عوض کنم و هم چراغ بزنم، به این طرف، به اون طرف، ... بنزین تموم نشه، روغن نسوزه، پنچر نشم، ... مکانیکی­های اولیه بلد باشم، ... (راوی: وای سرم گیج رفت! به فرض که یه­خورده پیازداغ­ش رو هم خودم زیاد کرده باشم) اون موقع­ها که راننده داشتم، حالا هم خدا به تکنولوژی برکت بده و اتوبوس و مترو رو از ما نگیره.
دکتر طباطبایی و مسیحا هم که دورشون بگردم، وقتی به هم می­افتادن، مگر دمی یقه­ی ارسطو و افلاطون و هگل و فوکو و ... رو ول می­کردن؟ و تن منم دائم تو گور لباس می­لرزید که ای بابا! من دارم تو فراق خیلی چیزا می­سوزم، از جمله "گواهی­نامه"، اون­وقت این آقایون رو ببین چه دل خوشی دارن­ها! یکی می­مرد ز درد بی­نوایی، یکی می­گفت: خانم فندک می­خواهی؟ (از شما چه پنهون، بابای مرحوم­ام می­گفت "زردک"، ولی من که هرچی نباشم، بچه­ی این دوره و زمونه هستم، دیدم قافیه تنگ نیست، گفتم "فندک").
الغرض که آتش ذوق و قریحه­ی ذاتی راننده­گی این­جانب در کنج اتاقک بیست و پنج متری و دالان­های تر و تاریک مترو خاموش شد.
پراگ: سه سال و نیم مانده­گار شدیم. ولی احتمالاً کار شب یا روز رادیو، یا شاید هم شهر کوچک و مسافت­های نزدیک و خیابان­های تنگ و پرترافیک، سبب شد که خیالات­م به این پروژه­ی عقب­افتاده یا همه­ش ته صف رانده­شده­ی زنده­گی ره نبرد. کلی هم کیف می­کردم که قسمت شد و ما هم مثل مردمان زمان جنگ جهانی اول، با ترامواهای عهد قدیم این­ور و اون­ور می­رفتیم. ولی بالاخره انسان قابل پیش­رفت است و بنده­ی حقیر سراپا مقصر هم ضربه­مغزی یا خواب­نما یا همچین­جیزی شدم و چند ماه آخر به غلطی گرفتار گشتم که هنوزه که هنوزه اون­طرفش پیدا نیس. بله. حسنی به مکتب نرفت و نرفت تا افتاد به چنگ زبان نازنین و شیرین اما کاملاً نامأنوس "چکی"! تازه خدای تو، آنوشا جان، رحم کرده بود که این­جانب در همان اوان نوجوانی، علائم راه­نمایی و راننده­گی رو به زبان شکرین مادری از خواهری گرفته بودم.
یکی از بچه­ها برای حل این معضل، شیوه­ی حلال و گوارایی یافته و با تجربه­ای موفق، سربلند و پیروز بیرون آمده بود؛ رشوه دادن به ممتحن آزمایش آئین­نامه. خب چه روشی از این شرافت­مندانه­تر! به جان عزیزم که اجازه­ی ورود ذره­ای شک به دل نداده، مصمم رفتم و تو کلاس­های اجباری­ش ثبت نام کردم. یادش آباد! مربی ِ هم­زمان مترجم، آقای دوبرووا چه قدر صبوری و متانت به خرج داد و داد! (دروغ نباشه، به جز یه بار که در انگلیسی او درماندم و منظورش رو دیر گرفتم و چیزی نمانده بود که یه وانتی بی­ادب با بار آهن­ش بیاد تو شکم­مون. خلاصه فقط این، یعنی آن رخداد، آقای دوبرووا رو عصبانی کرد؛ گرچه نمی­دونم چرا از دست من!؟) (راستی ببخش که این­همه به پرانتز و انواع جملات معترضه نیازم می­افته.)
القصه، پس از پی­گیری­های جان­کاه در آن یخ­بندان­های پراگ و ابرام­ و اصرار و عزم راسخ و یه سری دیگه از مترادفای این کلمات، بعد از سه چهار ماه، روزی به رادیو آمده، از مأموران سکیوریتی دم در (همون نگهبان­های خودمون) تا رئیس رادیو را با نیش تا دم گوش باز و بشکن­زدن­هام مطلع کردم که: گواهی نامه گرفتم! اونم در اولین تست راننده­گی!
اما قربون سرت، گلیم بخت گواهی نامه­ای را که به تار و پود سیاه بافتند، بافتن دیگه؛ حتی اگه درایورز لایسنسی از اتحادیه­ی اروپا باشه.
شماها می­گین نه؟ بقیه­ش رو فردا بخونین. اگه این آنوشا بذاره.

هیچ نظری موجود نیست: