خدمت شریف آنوشای دور از بحثهای رسمالخط ِ خودم که:
مدت یک سال نیمی که بار هستی پاریس رو تحمل کردم، به هر چی ظنم رفت، اما قول شرف میدم که یه روز هم فکرم به این گمان ناصواب کشیده نشد که "تهیهی گواهینامه هم ممکنه امر لازمی باشه". اینکه سهل است؛ آنقدر غرق در میدان کشتیگیری با فراگیری سیستم غیر ایرانی و درسها و دیگر مشغولیات آویزون به مخ بودم که تقریباً وجود پدیدهای به نام "اتومبیل" دیگر داشت از خاطر میگریخت. از سوراخی تحت عنوان "استَسیون یا ایستگاه" فرومیرفتیم تو زمین و راهروهای مافیایی را طی میکردیم و در شکم مار پنجره-پنجرهای به اسم "مترو" به مقصدی میرسیدیم و از سوراخی دیگر خود را بیرون میکشیدیم. در نتیجه جز زیرزمینهای پر از موشهای دورهی ژان وال ژان و ویکتورهوگو، من که از پاریس تقریباً جایی یا چیزی دیگر سیر یا سیل یا صید نکردم (کدومش درسته، آنوشا؟). دور از انصاف نباشد، حدفاصل ایستگاه تا دانشگاه یا خانه ویا خانهی دوستان، چشم و دل را از رویای "عروس شهرهای جهان" خوب سیر میکردم تا لااقل نوههام همیشهی عمر این پز را یدن که "خانهی مادربزرگ ما منتهاالیه شانزه لیزه (معروف ترین حیابان جهان) بود".
گفتم دوستان؛ آخه مروت داشته باشین، کدوم عقل سلیمی در همنشینی با (اینجاها باید مودب باشم و پاهام رو دراز نکنم، چون میخوام از بزرگترها اسم ببرم) احسان نراقی و جواد طباطبایی، به ضرورت امر مبتذل تصدیق و این حرفا پی میبرد؟ نه اینکه نامدار جهان روشنفکری و جامعهشناسی ایران در این مورد اظهار نکرده باشن؛ یه بار ازش پرسیدم: چهطور شما ماشین ندارین؟ (خب معلومه، فکر کردم مشاور قدیم شهبانو فرح دیبا و همینطور یونسکو، باید خیلی پولدار باشه، و تو ایران هم دیده بودم که اولین اولویت زندهگی همه، خرید لااقل یه پیکانه. هر کی بتونه صدهزارتومن جمع و جور کنه، حتماً و الزاماً درست مثل یک خان مینشیند پشت فرمان و شاهانه آرنج چپش را میگذارد لب پنجرهی "آقای راننده" و خدایوار غبغب میندازد.)
دکترنراقی: دختر جون مگه من جادوگرم که پشت یه خر آهنی بشینم؛ هم راست رو بپام، هم چپو، هم جلو و هم عقب، هم حواسم باشه حوادث غیرمترقبه رو پیشبینی کنم، هم مواظب باشم تو دستاندازهای زمین نیفتم، هم گاز بدم و هم ترمز کنم و هم کلاچ بگیرم و هم دنده عوض کنم و هم چراغ بزنم، به این طرف، به اون طرف، ... بنزین تموم نشه، روغن نسوزه، پنچر نشم، ... مکانیکیهای اولیه بلد باشم، ... (راوی: وای سرم گیج رفت! به فرض که یهخورده پیازداغش رو هم خودم زیاد کرده باشم) اون موقعها که راننده داشتم، حالا هم خدا به تکنولوژی برکت بده و اتوبوس و مترو رو از ما نگیره.
دکتر طباطبایی و مسیحا هم که دورشون بگردم، وقتی به هم میافتادن، مگر دمی یقهی ارسطو و افلاطون و هگل و فوکو و ... رو ول میکردن؟ و تن منم دائم تو گور لباس میلرزید که ای بابا! من دارم تو فراق خیلی چیزا میسوزم، از جمله "گواهینامه"، اونوقت این آقایون رو ببین چه دل خوشی دارنها! یکی میمرد ز درد بینوایی، یکی میگفت: خانم فندک میخواهی؟ (از شما چه پنهون، بابای مرحومام میگفت "زردک"، ولی من که هرچی نباشم، بچهی این دوره و زمونه هستم، دیدم قافیه تنگ نیست، گفتم "فندک").
الغرض که آتش ذوق و قریحهی ذاتی رانندهگی اینجانب در کنج اتاقک بیست و پنج متری و دالانهای تر و تاریک مترو خاموش شد.
پراگ: سه سال و نیم ماندهگار شدیم. ولی احتمالاً کار شب یا روز رادیو، یا شاید هم شهر کوچک و مسافتهای نزدیک و خیابانهای تنگ و پرترافیک، سبب شد که خیالاتم به این پروژهی عقبافتاده یا همهش ته صف راندهشدهی زندهگی ره نبرد. کلی هم کیف میکردم که قسمت شد و ما هم مثل مردمان زمان جنگ جهانی اول، با ترامواهای عهد قدیم اینور و اونور میرفتیم. ولی بالاخره انسان قابل پیشرفت است و بندهی حقیر سراپا مقصر هم ضربهمغزی یا خوابنما یا همچینجیزی شدم و چند ماه آخر به غلطی گرفتار گشتم که هنوزه که هنوزه اونطرفش پیدا نیس. بله. حسنی به مکتب نرفت و نرفت تا افتاد به چنگ زبان نازنین و شیرین اما کاملاً نامأنوس "چکی"! تازه خدای تو، آنوشا جان، رحم کرده بود که اینجانب در همان اوان نوجوانی، علائم راهنمایی و رانندهگی رو به زبان شکرین مادری از خواهری گرفته بودم.
یکی از بچهها برای حل این معضل، شیوهی حلال و گوارایی یافته و با تجربهای موفق، سربلند و پیروز بیرون آمده بود؛ رشوه دادن به ممتحن آزمایش آئیننامه. خب چه روشی از این شرافتمندانهتر! به جان عزیزم که اجازهی ورود ذرهای شک به دل نداده، مصمم رفتم و تو کلاسهای اجباریش ثبت نام کردم. یادش آباد! مربی ِ همزمان مترجم، آقای دوبرووا چه قدر صبوری و متانت به خرج داد و داد! (دروغ نباشه، به جز یه بار که در انگلیسی او درماندم و منظورش رو دیر گرفتم و چیزی نمانده بود که یه وانتی بیادب با بار آهنش بیاد تو شکممون. خلاصه فقط این، یعنی آن رخداد، آقای دوبرووا رو عصبانی کرد؛ گرچه نمیدونم چرا از دست من!؟) (راستی ببخش که اینهمه به پرانتز و انواع جملات معترضه نیازم میافته.)
القصه، پس از پیگیریهای جانکاه در آن یخبندانهای پراگ و ابرام و اصرار و عزم راسخ و یه سری دیگه از مترادفای این کلمات، بعد از سه چهار ماه، روزی به رادیو آمده، از مأموران سکیوریتی دم در (همون نگهبانهای خودمون) تا رئیس رادیو را با نیش تا دم گوش باز و بشکنزدنهام مطلع کردم که: گواهی نامه گرفتم! اونم در اولین تست رانندهگی!
اما قربون سرت، گلیم بخت گواهی نامهای را که به تار و پود سیاه بافتند، بافتن دیگه؛ حتی اگه درایورز لایسنسی از اتحادیهی اروپا باشه.
شماها میگین نه؟ بقیهش رو فردا بخونین. اگه این آنوشا بذاره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر