۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

هران، قلهک، بیمارستان هدایت، ساعت 4 بعداز ظهر، پنجم آذر 1365 خورشیدی
تولدت مبارک دخترم
تک دردانه­ی آب هستی­ام
نفیس­ترینم
می­دانی
می­دانم
این هفتمین "پنجم آذر"ی است که کنارت نیستم
منو ببخش
یادت هست؟
« ندانستم با چه کلامی و چه بیانی اندازه­ی دوستی­ام را با تو، یگانه­ی برتر از ارزش­ام، تکرار کنم. عزیزترینم، محبوبم، نور دیده­ام، جگر گوشه­ام، پاره­ی تنم، قشنگم، مهرورزم، خوبم، مایه­ی فخرم، تنها ثمره­ی بوته­ی زندگی گذشته­ام... دیگر چه خطابت کنم که بارها نکرده­ام؟ این مفاهیم و چه بسیار واژه­های دیگر را تاریخ هر چه در خط به خط صفحاتش و تو به توی قلب مادران گنجانده و فشرده، باز از آن سرازیر است. چنان مکرر است که دیگر تأملی برنمی­انگیزد، آن قدر بر زبان­ آمده که دیگر برای گوش­ها گیرا نیست. هزارها بار شنیدی وقتی کلمه­ای رسا و گویا نمی­یابم، چه به زبانم می­آید: گاجاماجای مامان، جاگاتا، ماگاجا، موری، گوری، قوقوری، ووقوری، جوجی...
این راست­ترین عشق آسمانی، کجا به سوگند و اثبات دارد؟ اگر استثنایی خلاف آن شنیده شود، در افسانه­ها می­پیچید. وگر نه، معمول است و بدیهی.
عزیزکم، بزرگ شده­ای! قد کشیدی! بالا بلندی­ات را بنازم! فرزانه­گی­ات را »
باز هم
هنوز
همیشه

هیچ نظری موجود نیست: