ديوانه ­اي از قفس پريد

۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

ديوانه­ اي از قفس پريد بخشي از زندگي يک مجروح جنگي را نمايش مي­دهد که متهم است به "از دست دادن مشاعر"ش. روزبه اين اتهام را در دادگاه رد مي­کند. در فيلم نيز "ديوانه­گي" او تماماً مثبت نمايش داده مي­شود؛ عشق­ورزي به ميهن، ناموس­پرستي، حقيقت­طلبي، در جست و جوي عدالت، مبارزه با مفاسد اقتصادي و ... ديوانه­اي از قفس پريد سومين فيلم بلند احمدرضا معتمدي است، پس از هبوط و زشت و زيبا. اين فيلم در بيست و يکمين جشنواره­ي فيلم فجر نمايش داده و موفق شد سه سيمرغ بلورين بهترين فيلم، بهترين بازيگر نقش اول زن (نيکي کريمي) و بهترين موسيقي متن (مجيد انتظامي) را دريافت کند. سواي ارزنده­گي اين فيلم، من نکات ديگري را نيز درخور توجه مي­بينم.
از نام اين فيلم شروع کنم: علي­القاعده، داشتن يک ترکش در سر و نداشتن يک پا، بدين معني است که شخص به درستي نه مي­تواند فکر کند، نه عمل. حال آن­که تنها در صحنه­ي اول فيلم، چند حرکت ظريف سر روزبه نشاني خفيف از "اختلال مشاعر" او دارد و بس. در باقي سکانس­ها، همين بي­پا و کم­مغز، کامل­تر و عاقل­تر از بقيه عمل مي­کند. اين، "صورت" و "محتوا" را دربرابر هم مي­گذارد. به عبارتي، مفهوم با عنوان در تناقض است.
به علاوه، از يک طرف، "پريدن از قفس" را هم اگر يک "ديوانه" انجام دهد، هنري نکرده؛ چه، "حسن و قبح" در مورد مجنون معنا ندارد؛ خاصه در روزگاري که "هرمنوتيک" را همه، همه­جا و همه­جوره به کار مي­گيرند. ديگر "خوبي و بدي" با "تفاسير و تأويل­هاي گوناگون" لابه­لاي متون مختلف آن­قدر کم­رنگ و بلکه به کل محو شده که "اخلاق" و "حقوق بشر" نيز بلاتکليف مانده، چه رسد به "درست و نادرست"! {ولو آن­که به گفته­ي برخي فيلسوفان، در اين صورت ديگر مفاهيم از معنا تهي مي­شوند. هيچ کس نمي­تواند منظور روشني از خود بازگويد. هر کسي "از ظن" و ذائقه، اگر نگوييم منفعت ِ خود "واقعيت" را مي­خواند. برداشت­هاي بي­ملاک گونه­گون، حتي از قانون، به تبع، موجب هرج و مرج در عمل­کردها مي­گردد. هم­چون فرقه­هايي که در اديان به وجود آمده و اختلاف­هاي شديدي که بين خود مسلمانان هست و عملاً مسائل و مشکلات بسيار آفريده است. به قول دکتر نيک­فر، متفکر مقيم آلمان، چه­گونه مي­توان (براي مثال) واژه­ي "اقتلو" يا "ضربوهن" را هم به معنايي ديگر خواند؟ در ضمن طبق نقد هابرماس بر فوکو: اگر همه­ ي ديسکورس ­ها مبتني بر قدرت باشد، ديگر هيچ "گفت و گو"يي معنا نخواهد داشت.}
و از سوي ديگر، اگر با تسامح واژه­ي "ديوانه" را تا حدي بپذيريم، منظور از "قفس" چيست؟ اگر اشاره به امور اين­جهاني باشد، روزبه بايد قبلاً اسير اين مسائل مي­بوده؛ که فيلم بيانگر آن نيست. اگر در ميزان کلان، زندگي دنيوي باشد، لابد بايد روزبه از دنيا مي­رفت؛ که نرفت. اگر از عشق يلدا جست؛ که نجست. اگر مقصود بيمارستان يا تيمارستان باشد، روزبه نبايد دوباره به آن برمي­گشت؛ که به هر حال برگشت. اگر خطاب "قفس" ابليسهاي اطراف روزبه است؛ که از دست آن­ها هم نجهيد. پس مناسبت ماجراي فيلم را با اسم آن درنيافتم. مگر آن­که کتاب و فيلم ديوانه­اي از قفس پريد آمريکايي را در ذهن زنده کند. ضمن آن­که من اساساً عنوان فيلم يا کتاب را به شکل جمله زياد نمي­پسندم. اگر به جاي کارگردان اين فيلم­ بودم، احتمالاً اسم آن را به کنايه مي­گذاشتم "ديوانه".
تقريباً براي همه­ي شخصيت­هاي فيلم اسامي غير مذهبي و بلکه "ايراني" استفاده شده است. سال­ها، جنگ ايران و عراق، يک "تکليف شرعي-اسلامي" خوانده و "ارزش­"هايي چون "شهادت"، "به هلاکت رساندن مشرکين"، "مبارزه­ي حق عليه باطل" "شمشيرزني در صف ياران امام حسين"، "زيارت کربلا"، "فتح قدس" و ... تکرار مي­شد. اما در سراسر اين فيلم، يک کلمه از "اسلام" و "دين" ياد نمي­شود و بلکه­ همه­ي تأکيد بر بخش وطن­دوستي و ايران­خواهي است و تلاش براي برانگيختن حس ناسيوناليستي. شايد اين روشي به­روز شده يا مد باشد براي مشروع نمودن آن همه خون­ريزي و ويران­گري هشت سال "دفاع مقدس". حتي روزبه ايراني، نماد صداقت و حقيقت و شرافت، در "دامان اسلام" پرورده نشده، بلکه پيش­ترها پاي "مثنوي خواني"­هاي استاد شعر و عرفان شکل گرفته (مي­گويد: "هنوزم اگه مردم اون دور و ور معرفتي دارن، مديون استادن")؛ استاد فراست نماد معنويت ديروز و صاحب منصب پرقدرت امروز. يلدا، زن روزبه، نيز که قهرمان دوم اين فيلم محسوب مي­شود، فرزند يک "هنرمند" است، نه مثلاً "صبيه­ي يک روحاني" يا "حاج­آقا" يا يک خانواده­ي مذهبي؛ دختر فريور است، نوه­ي صولت­خان يا صولت­دوله. پدر يلدا روزگاري "همه­ي هنر و فرهنگ و افتخار اين مملکت" بوده. اما اکنون "رگ­هاش پر از سم افيون" است و بيماري در احتضار. پس پاي پدر "لب گور" است. فرستاده مي­شود به "خارج" براي درمان!
موستوفي، عموي "ناخلف" يلدا، يک تاجر تمام و بلکه کلاه­بردار است که "حقيقت" را هم قرباني معاملات اقتصادي پشت پرده مي­کند. وي در قسمتي از فيلم به فراست مي­گويد: "خونه­اي که توش نشستي (که بيشتر به قصر مي­ماند) مال يه معمار بود، سرشو بريدم کليدش رو تقديم تو کردم." محل کار موستوفي هم ديدني است؛ بايد از دالان­هاي پيچ در پيچ و پياپي بگذري تا به "دخمه" مانندي برسي؛ جايي که هيچ تصور نمي­رود چه بده بستان­هاي قدرت­مندي در آن مي­شود.
يار غار روزبه آصف است؛ "سرباز قديم" و "قاضي کنوني"؛ دوستي (نه "برادر") ناکام ِحقانيت که گويي کمي دير با روزبه خداحافظي مي­کند و "منشور قدرت-سياست-اقتصاد-سکس" جانش را مي­گيرد.
در قصه­ي ظاهري فيلم، شخصيت­ها به طور عجيبي همه هم­ديگر را از قبل مي­شناسند؛ از صولت­الدوله و موستوفي و فراست و روزبه و رئيس بيمارستان و ... حتي آصف با قاضي، که لحني رسمي و تا اندازه­اي محکمه­پسند دارد، طوري صحبت مي­کند که گويي دو تا هم­شاگردي قديم­ند و در راه مدرسه با هم گپ مي­زنند: چرا ان­قدر لفتش مي­دي؟" ولي در لايه­­اي ديگراين روابط کم­تر تصنعي است؛ چنان که در فيلم پيداست، بازيگران اصلي ميدان ايران، يک شبکه­ي ­کهن بودند و اما در حال فروپاشي هستند و تنها نگراني­شان "مرغ ماهي­خوار"ي است که " از بيرون مياد و ماهي­ها رو مي­خوره".
اين فيلم به سفارش و با بودجه­ي شبکه­ي دوم سيماي رسمي جمهوري اسلامي ساخته شده در سال 81؛ دوره­ي اوج درگيري­هاي اصلاح طلب­ها و محافظه­کاران. يعني کل دولت و مافياي قدرت و فساد مالي و ناموسي و ... يک طرف و همه­ي حقيقت يک سو. روزبه ِ رزمنده پس از جنگ با "متجاوز خارجي"، در داخل با اشرافي­گري و تجمل مبارزه مي­کند. طبق اين فيلم نامه و به اعتقاد روزبه، هرجا ثروت هست، پاي همه­گونه مناسبات نامشرع نيز درميان است. فراست چه پُستي دارد که دستش به همه جا مي­رسد؟ از دادگستري تا صاحبان فرهنگ و هنر. فراست "استاد"ي با شخصيتي چندگانه؛ در عالم "دوستي" يک جور است: مسئوليت ترخيص روزبه از بيمارستان را مي­پذيرد، در "مسائل شخصي" چهره­اي ديگر دارد، در "اجتماع" وجهه­اي ديگر و در ميدان "سياست" به شکلي ديگر است. او آيا کسي جز خود محمد خاتمي است؟ که پيشينه­اي در فرهنگ داشته و ظاهري ابرومند و ... فراست مي­تواند آقاي خامنه­اي هم باشد که گويا قبلاً اهل شعر و عرفان و حتي ساز و ... هم بوده. ثروت و پيچيده­گي و چنددوزه بازي فراست به هاشمي رفسنجاني هم مي­خواند که با تجملات "بيگانه" نيست. ولي شيک­پوشي و شيرين­سخني­ فراست بيشتر طعن به خاتمي است. اطرافيانش هم بي­ريش با ظاهري معمولي هستند، نه "افراد متدين". توفيق کارگردان دقيقاً به همين چندپهلويي فيلم است.
ويژه­گي عمده­ي اين فيلم به باور من همين شيوه­ي "يکي به ميخ و يکي به نعل" زدن آن است. کارگردان حتي از سمبل­ها هم در چند زاويه استفاده مي­کند. يک عروسک سگ، نماد دو لبه­ي "پستي" و "وفاداري"، به شيشه­ي جلوي ماشين يعقوب "فرمان­بر" آويخته شده که گاه حرکات­ش با حرف زدن موستوفي هم­ريتم مي­شود، گاه "حلقه به گوشي" يعقوب را به رخ مي­کشد و گاه با "مانده­گاري" يلدا را گوش­زد مي­کند. بر همين قرار است، استفاده از جملات قصار يا ضرب­المثل­هاي نسبتاً کهن ايراني که هم­چون گوشه­هاي ديگر فرهنگ­ باليده در استبداد، اغلب دوپهلو هستند. به ويژه که شنيدن اين تکه­کلام­ها از زبان دو حريف قدر در اين زمينه، دو بزرگ­سال سينماي ايران، عزت­الله انتظامي و علي نصيريان، آن­ها را اصيل­تر مي­نمايد و ديالوگ­ها را گاه بسيار پرقوت کرده. نمونه­هاي آن بسيار است:
موستوفي: خر رو با خور مي­خوره، مرده رو با گور.
آدم که وقتش مي­شه، اسبش هم تو طويله خر مي­شه.
از من عباسي، از اون رقاصي.
ان­قدر خر هست که ما پياده نريم.
فراست: هم قيمت، هم منت؟
حروم خوري، اونم با شلغم؟
آب خودش راشو پيدا مي­کنه.
زنده­ش موي دماغه، مرده­ش چشم و چراغه.
موستوفي به فراست: پوست خرس نکشته رو به ما فروخت.
فراست به موستوفي: خشت به آسياب بردي، خاک نصيبت مي­شه.
- جماعت صاحب منصب رو جون به جونشون کني، همون خر آسيا هستن.
- مادر که نيست، بايد با زن­بابا ساخت.
- من گدا هستم، غصه­ي پول رو مي­خورم، تو پول­داري، غصه­ي آبرو رو مي­خوري.
- عمارت صولت الدوله فقط خشت و گل نيست، دردانه­اي در دل داره. با ديدن صاحب­خانه، خانه شد فراموش­خانه.
- به ما که مي­رسين مو رو هفت قسمت مي­کنين، نوبت خودتون که مي­شه ...
- اين اوضاع رو که من نساختم. بيلا ديگ، بيلا چغندر.
- سنگي رو بستي، سگ رو ول کردي ميون مردم. نشستي تو اين چارديواري، خيال کردي عالم رو کردي گلستون. عدالت مگه آب اماله است که بستي به خيک مردم؟ تا وقتي اين­جا نشستي کار درست نمي­شه. يه تک پا از اين چارديواري بزن بيرون، ببين چه آشي واسه مردم پختي. آشي که خودت پختي، خودت هم بايد سر بکشي. جونوري که به جون مردم بود اگه پاره­ي تن خودشون بود، اين­همه هرزه­گي مي­کرد؟"
{اين حرف موستوفي نيز ريشه در اعتقاد کهن خودمان دارد. بسياري از ايراني­ها قبول دارند که نه تنها "اسلام" يک عنصر غريبه­ي عربي است، که عامل و آمران آن اصالتي در اين مرزو و بوم ندارند. اين موضوع تعميم داده مي­شود به هر چه مطلوبمان نيست. ده-يازده سالم بود زماني که مآموران ساواک، گارد شاهنشاهي و پليس ضد شورش را "اجنبي"هاي "اسرائيلي" يا "مصري" مي­خواندند و مي­گفتند "يه ايروني نمي­تونه آتيش رو هم­وطنش شليک کنه"! يا در دهه­هاي اخير، افراد خشن گروه­هاي فشار را "عرب­هاي سوسمارخوار" مي­دانستند. يعني هرچه "بد" است، از ما نيست. ما سراسر پاکيم و ستودني و مفتخر به همه­ي داشته­هاي "خودي". برخي اساساً با هر فکر "خارجي" (البته نه با تکنولوژي و ابزار زندگي و طبابت و از اين دست)، سر ستيز دارند و همين فکر، از سوي ديگر، خاست­گاه "تهاجم فرهنگي" و "غرب­زده­گي" و "بيگانه ستيزي" نيز مي­شود.}
فراست جواب مي­دهد: موريانه غم همه چيز رو مي­خوره، غير از غم صاب­خونه.
يعقوب: ارث خرس مرده به کفتار مي­رسه.
هرچي از دزد بمونه، رمال مي­بره.
دزد به دزد مي زنه، امان از پاسبوني که به شاه دزد بزنه.
موش و گربه که با هم بسازن، واي به حال دکون بقال.
آدم نفهم، هزار من زور داره.
هنوز خر نمرده، تا کوفته ارزون بشه.
يک شب خواستيم بريم دزدي، شد ماه شب چهارده.
سراغ هوو رو بايد از هووش بگيري.
بدم بدون حيف، ميلش کنن؟
روزبه با تلفني ناشناس مي­رود به محل قرار. خرابه نيست؛ خرمني از آهن قراضه و ماشين­هاي از کار افتاده است. بعد از اين که تعدادي (در هيأت چاقوکش و خطرناک) از روزبه "فقط زهر ِ چشم" مي­گيرند، موستوفي پيدايش مي­شود: من از وقتي چشم واز کردم، دور و ورم همين آشغالا رو ديدم. تو هم يکي­ش. قيمتت چنده؟
- آشغال که قيمت نداره. تازه بايد يه چيزي هم بدي تا از شرش خلاص شي.
- آوردمت اين­جا تا با چشات ببيني اگه بازم لوتي­گري و مرام هست، تو همين آشغالاس.
در بيمارستاني که پدر يلدا بستري است، روزبه به يلدا: حال و روزتون رو درک مي­کنم.
- حتماً. چون خودتون اين وضع رو برامون درست کردين. آفتش افتاده تو نسل آدم. کار از کار گذشته. خوندن روضه ديگه دردي رو دوا نمي­کنه.
موقعيت يلدا سخت و چندجانبه­ است؛ ازدواج هم­زمان با يعقوب و فراست، در حالي­­که از نظر روزبه "اون هنوز زن منه"! اين وضعيت زماني پيچيده­تر مي­شود که باورهاي پيشين­ش و مهر به روزبه هنوز در فکر و جان­ش جاري است. از فراست نيز ابتدا چندان بدش نمي­ياد. و در ضمن، هم براي نجات پدرش و هم براي مبارزه با موستوفي، به کمک شخصي پرنفوذتر مثل فراست نياز دارد. پس به او تن مي­دهد: تو اين سياهي يلدا، شرافت تو يا وقاحت اون (موستوفي) برام چه فرقي مي­کنه؟
بعد پشيمان مي­شود و به خانه­ي روزبه برمي­ گردد. فراست پشت در بسته­: يلدا! به من جفا نکن، من مستحق اين همه خواري نيستم. رفته بودم شکار، خودم افتادم تو دام غزال.
- اين آب حيات، آب روت رو مي­بره.
- سي سال (تقريباً عمر جمهوري اسلامي) خودم رو پشت اين ظاهر الصلاح پنهان مي­کردم، من فقط نقابم رو ورداشتم. زني رو که گيساشو تو خونه­ي من سفيد کرده بود، ول کردم.
- چيزي که تو دنبالش هستي، اطراف جوردن و ميدون ونک پره. (اقرار مکرر به وجود روسپي­گري در ايران. ولي انگار اين پديده فقط در محله­هاي اعيان­نشين تهران وجود دارد!)
- ان­قدر بوي تعفن منو به رخم نکش. اين جنون مسري به تو هم سرايت کرده؟
و روزبه يلدا: اومدي به من ترحم کني؟
- اومدم نقشي رو که ديگران برام زدن، به هم بزنم.
معلوم نيست روزبه اهل کجاست که يلدا مي­پرسد: احساس غربت مي­کني؟
- نه. اين­جا شهر منه. بهش عادت کردم. حالا ديگه دوستش دارم.
البته بعضي جمله­ها در عين حال که زيبا هستند، به واقع و به قول يلدا "يه مشت حرف­هاي قشنگ"اند که ديگر به کاري نميآيند:
آصف: "مدارک سرقت شد، حقيقت که گم نشد".
روزبه: "حقيقت تکه تکه شد به اسم معرفت افتاد دست يه مشت آدم بي­معرفت. اعتقاد مردم پاي اين برج و باروها سوخت"...
به دنبال عدالت اجتماعي بودن روزبه بيشتر به رفاه­ستيزي يا ضديت با سرمايه­داري مي­ماند. او نمي­گويد قصد دارد فقرا را غني کند، بلکه مي­کوشد "رفيق رفقايي" که در "قيطريه و نياورون" اطراق کردن رو "برگردونه سرجاشون". او معتقد است "تا وقتي هر کي خواست حق رو بگيره دستش بلرزه"، بي­عدالتي هم هست. و آصف در پاسخ مي­گويد: پس بايد به جاي طبيب دنبال "جراح" بگردند تا ريشه­ي "فساد" رو بکنند؛ همان سياست حذفي جمهوري اسلامي.
درست جلوي خانه­ي قبلي فراست، يک حمال با گاري مشغول باربري است (اختلاف طبقاتي نمايشي). و منزل تازه­ي فراست در نياوران، باغبان هم دارد؛ آدم را ياد کاخ نياوران مي­اندازد.
روزبه (دوربين کارگردان) توجهي خاص به زندگي شاهانه­ي فراست مي­کند و مي­گويد: وقتي شما مثنوي مي­خوندي، من دلم قرص مي­شد که خدا عاشق بندهاس. تو اون حياط قديمي، صداي بال فرشته­ها شنيده مي­شد. حوض پر از ماهي.\
و از "استاد" مي­خواهد برگردد به همان معنويت خالي از اشرافيت.
- يعني ما بعد از هفت کره زاييدن، بايد از اين و اون بپرسيم رسم زاييدن چيه؟
- اون جوونايي که تازه اومدن تو گود، اگه از شما صفا و صداقت ببين، برمي­گردن.
- تو اونا رو به لاقيدي متهم مي­کني، اما اونا نمي­خوان اشتباه ما رو تکرار کنن. اونا فقط به عقلشون اتکا مي­کنن.
- کي اين زمينا رو از دست دشمن درآورد؟
- به زمين مشغول شديم، از زمان غافل مونديم. زمان شوريد و ما رو پس زد. ديگه کسي واسه اين حرفا تره هم خورد نميکنه. تو گوشا صداي غريبه پيچيده که صداي آشنا رو نمي­شنوه.
- صداي غريبه داره از حلقوم خودمون درمياد... آصف رو کشتن. زنم رو نمي­دونم کجا بردن و فروختنش.
فراست دستش رو از دست روزبه بيرون مي­کشه: تو مثه يه مين مي­موني؛ نه منفجر شدي، نه خنثي. هيچ کس نمي­دونه چه طور مي­شه تو رو از کار انداخت. هيچ کس هم نمي­دونه کي منفجر مي­شي. حالا روز بازنشسته­گي توه. مگه تو مسئولي؟ اين همه سازمان و بنياد ريخته. به تو چه؟
قبل از اين­که به نکات ديگر بپردازم، بايد اذعان کنم صحنه­ي سلام نظامي دادن آصف بسيار دل­نشي است. بازي­اش نيز بد نيست. بازي­گري عزت الله انتظامي که شاه­کار است؛ به ويژه تکه­هاي ترانه­وار و بشکن زدن­ها­ش در اوج گرفتاري­هاش. اما رفتار نيکي کريمي تقريباً مثل هميشه مصنوعي مي­نمايد. پرويز پرستويي (علاوه بر درخشش فوق­العاده­اش در مارمولک) گويي ساخته شده براي همين نقش­ها؛ براي بازي در ليلي با من است، آژانس شيشه­اي، و از اين قبيل؛ براي مردمي کردن و زنده نگه داشتن آن­چه "رزمنده­ها" کردند و تذکر وضعيت و سرخورده­گي­هاي امروز آنان؛ مردان غيور، طناز، باهوش، زيرک و همه­ چيزتمام؛ در برابر اختاپوس­هاي تماماً پليد. يعني خط کشي کلاسيک و عريان "خير و شر".
به نظر مي­رسد پسر تپل يزدي فقط به خاطر بامزه­گي­اش در اين فيلم نقش پيدا کرده وگرنه برداشتن آن به ساده­گي امکان­پذير است. روزبه از او مي­پرسد: بابات هست؟
- نه.
- مادرت چي؟
- نه.
- پس تو با کي حرف مي­زني که ان­قدر بلبل­زبوني مي­کني؟
- شما تو خونه­تون آباجي ندارين؟
او به روزبه اطلاع مي­دهد همسايه­هاي روبه­رو "يه هفته است که رفتن. خونه­ (خانه­ي قبلي فراست) خاليه".
يکي از موارد خارج شدن سناريو از مسير منطقي، همين­جاست: چه­طور خانه خالي است که پسر فراست همان موقع ميآيد؟ گويا مادرش هم هنوز همان­جا باشد!
سر روي شانه­ي "منجي بشريت"، خواهش مي­کند به آن­ها کمک کند. روزبه جمله­ي معروف فضاهاي مردباوري را به­کار مي­برد: يه مرد که گريه نمي­کنه!
و در حالي که دارد از آن­جا مي­رود، پسر فراست فرياد مي­زند: پدر ترکمون کرده. زن گرفته؛ يه زن جوون.
کاراکتر يعقوب از همه واقع­گرايانه­تر به چشم مي­آيد: از طبقه­ي پايين جامعه برآمده که در چشم بزرگان سزاوار اعتنا نيست؛ لات، عامي، امي و مزدور ... ولي چنان که نمود، واقعاً عاشق يلدا بود. به گفته­ي خودش، از موستوفي فرمان­برداري کامل اگر مي­کرده، يا بعدها اگر "آدم خودش شد و خر خودش" همه براي رسيدن به يلدا بوده. هم به "نخواستن" يلدا احترام مي­گذارد و هم اگر معشوقش بخواهد "به همه چيز پشت پا مي­زنم... تا هر وقت که لازم باشه منتظر مي­مونم" ...
- اگه راست مي­گي جاي روزبه رو نشونم بده.
- تو خونه­ي خودت، لاش­خورا دارن رو نعش اون معامله مي­کنن.
يلدا عکس يادگاري در صندوق عتيقه را کنار مي­گذارد و اسلحه­اي را که از پدرش باقي مانده، برمي­دارد و به سراغ فراست  می دود. ولي درست زماني که بيننده انتظار دارد يک زن چادري شليک کند، تا فيلم هرچه پرکشش­تر شود، يلدا خيلي روشنفکرمآبانه به فراست مي­گويد: مغزت رو متلاشي نمي­کنم، يه تير حروم فکر پليدت مي­کنم.
بيمارستان فضاي مالي خوليايي و مخوفي پيدا کرده؛ مريضان شيميايي که چهره­ي جذامي­ها را تداعي مي­کنند و "خانه سياه است". همين­طور صداي سرفه در سردخانه­ي مرده­ها، "جنازه­هاي بادکرده" را پيش چشم مي­آورد.
دوربين از اتاق ِ يلدا و روزبه بيرون مي­آيد و صداي گلوله بلند مي­شود. همه، از جمله فراست، سبب دنگ دنگ را کنجکاو می شوند؛ اصلاً معلوم نيست کي به کي شليک مي­کند؛ يلدا به خودش؟ به روزبه؟ به هردوشان؟ يا ...
اما در مجموع نگاه فيلم به زن، به رغم کلمات کتابي يلدا، کاملاً سنتي است: دعوا بر سر "عمارت صولت الدوله" است و "دردانه­ي" درون آن. ميهن و ناموس. به گفته­ي محمد توکلي طرقي، استاد و رئيس دپارتمان تاريخ شناسي در دانشگاه تورنتو، اين نوع نگاه به کشور، يعني "پيکرمند کردن کشور به سان يک زن براي تحريک غيرت مردان است تا از آن را پاسداري کنند". برين مبنا، زنان در حفظ وطن، وظيفه يا حسي ندارند!
فيلم تقريباً با جملات يلدا در دادگاه شروع مي­شود. او "دليل جدايي"خواهي خود را از شوهرش چنين ابراز مي­کند که "ته آرمان هاش يه سراب" مي­بينه و حالا فقط "يه مشت خيالات قشنگ" از اون باقي مونده. او روزبه را به سخره مي­گيرد که "رنگ واقعي دنيا رو تشخيص نمي­ده". حرف­هاي ديگر ِ يلدا، هنگام درخواست طلاق، بوي تند شعارهايي را مي­دهد که به شکل ناشيانه­اي شباهت دارد به سخنان (باز هم بيشتر شعاري) فمينيسم دست چندم ايراني: "نمي­خوام اسير دل باشم. فرصت فکر کردن مي­خوام. مي­خوام آزاد باشم. خودم رو پيدا کنم. ببينم کي هستم، چي هستم..."
اما بنا بر گفته­ها­ي قاضي،"تکليف دادگاه" خانواده را در ايران هم­چنان يک "مرد"، ولو "بيمار رواني و معلول از پا" بايد "روشن" کند. روزبه مي­گويد: تا حالا ده بار منو کشوندن اين­جا. هر دفعه يه جوري دررفتم. طلاق که زوري نيست. نمي­دم. با لباس سفيد اومده تو خونه­م وقتي اجازه مي­دم بره که خرجش يه پارچه­ي سفيد (کفن) باشه.
بعد هم به رئيس دادگاه مي­گويد که مشکل عموي يلداست ... يعني الگوي "درستي و درست­کاري" در اين فيلم، هيچ يک از دلايل يا خواست­هاي زن را، هرچه هست، يا نشنيده يا جدي نگرفته. اصلاً براي زن استقلال فکر يا کاري کردن يا حرف زدن قائل نيست؛ سخنان­ش را متعلق يا متأثر از ديگري مي­داند (روزبه با حکم رسمي تخليه­، يلدا را پس مي­زند و وارد خانه­ي پدر زن می شود. آن هنرمند ِ در بستر را که روزي مي­پرستيده، "يه فضيلت فسيل شده " مي­خواند. يلدا با ناراحتي مي­گويد:"تو مأمور اداره­ي املاکي يا مفتش؟ اومدي آبروش رو ببري يا خونه­خرابش کني؟") روزبه به يلدا مي­تازد: "کي تو رو افسون کرده؟ اين حرفاي دهن تو نيست. تو اصل و نصب داري ... تو مي­توني زن من نباشي، ولي نمي­توني دختر فريور نباشي ..."؛ يعني به هر حال وجودت، بودن­ت در نسبت با يک مرد معنا دارد. (جداي از بي­ربطي اين سئوال و جواب، ربط مصادره­ي خانه هم با موضوع اعتياد به مواد مخدر يا هنرمند بودن واضح نيست.) يا در بيمارستان به يلدا مي­گويد: "تو احتياج به کمک داري. نمي­تونم تو اين حال تنهات بذارم". يا هنگامي که مي­شنود يلدا قرار است ازدواج کند، به آصف مي­گويد: "روزبه اگه زنده بود، اين­جور صداي شغال تو شهر نمي­پيچيد". با وجودي که يلدا دائم مدعي است که مي­خواهد "سرنوشت­ش را خودش رقم زند"، در اين فيلم فقط روزبه محافظ ِ "ناموس" و "مال" مردم است. اما چون "بخشي از اين روزبه در جبهه شهيد شده"، اکنون "لاشخورها" بر سر "حق­الناس" يا "بيت­المال" با هم تباني مي­کنند.
حجت­هاي ديگري براي سلطه­ي انديشه­ي مرد در اين فيلم بسيار وجود دارد. از جمله (هرچند) حرف موستوفي است در مورد يلدا؛هنگامي که مي­خواهد او را به عقد يعقوب يا فراست درآورد: "سرمايه رو بايد به کار انداخت. نبايد همين­طور عاطل و باطل بمونه". يا خطاب به خود يلدا (وقتي مي­گويد: "اگه بابام بميره، پته­ت رو ريختم رو آب") تشر مي­آيد: "تهديد مي­کني ضعيفه؟". هرچند بعداً نه درمقابل خود او، بلکه درباره­ي او مي­گويد: "تخم و ترکه­ي اون بابا نيس. جرپزه داره... اما قرار مدار حاليشه." يا هنگامي که روزبه "زن"ش رو (چون متاعي فاقد اختيار و ملکيت از خود) به "امانت" "زير سايه­ي" فراست "مي­سپارد" که در نبود "شوهر" "جاي دختر"ش از يلدا مراقبت کند. درضمن وقتي (معلوم نيست چرا) يلدا خودکشي مي­کند، بازهم روزبه، با همان "جسم و عقل نميه"، آن زن "ضعيف و ناقص­العقل" را نجات مي­دهد. (ولي گفت­وگوي اين­جا زيباست: يلدا: يه بار زندگي­مو به بن­بست کشوندي، يه بار راه مردنم رو سد مي­کني؟ روزبه: زندگي وقتي بامزه مي­شه که آدم مزه­ي مرگ رو هم مي­چشيده. يلدا: اين سرنوشت شوم رو کي براي من رقم زد؟). همچنين "مادر" در اين فيلم، زن ِنسل پيش، تنها نقش آخر يا کم­رنگ پرستاري از پدر و حداکثر، سوگ­واري را دارد و با مردش هم از دور بازي خارج مي­شود. يلدا، زن ِامروز ايران که هم با پالتوي آراسته ظاهر مي­شود و هم چادر معمولي، در دارالترجمه کار مي­کند؛ پس با زبان بيگانه يا روز جهان هم آشناست. او در ايران مي­ماند و تنها حامي وفادار "حقيقت" است و با "شياطين" مي­جنگد. اما در نهايت، با خاک پاي شوهرش تيمم مي­کند!
يلدا که آن­همه کوشيد تا از روزبه طلاق بگيرد، اکنون او را مي­جويد و طاقت ندارد ديگران به وي آسيب برسانند. شايد هم رسم عشق زن شرقي اين است: اگر هم مي­رود، براي مردش بد برنمي­تابد. زن در بن­بست با خود، از شوهرش جدا شده، ولي هنوز مي­گويد: منم يلداي تو. حرفي بزن! کي تو رو به اين روز انداخته؟
يلدا بچه ندارد، ولي مي­گويد دليل طلاق خواستن­ش يافتن "هويت" خويش است. گرچه فيلم با صداي بچه تمام مي­شود. (در اين­جا حرف آصف به قاضي دادگاه اول فيلم تکرار مي­شود که نسبت به روزبه مي­گويد: "وقت جنگ، خودش بچه بود، وقتي برگشت، بازنشسته شد".) دست آخر هم که شوهر، با بدني از هميشه ضربه­ خورده­تر، در بيمارستان بستري است. پس آيا به رغم اين­ موانع، آن زوج بچه­دار شدند؟ در اين زمانه و معجزه؟! مفهوم اين پاين­بندي کليشه­اي نيز در اين فيلم چندان آشکار نيست. آيا خود آن دو به پاکي و معصوميت کودکي بر­گشتند؟ آيا مقصود فيلم­ساز، وقتي هم­زمان آسمان­خراش­هاي تهران را نشان مي­دهد، تکرار "حق­کشي" و همان بازي­هاي زندگي است؟ اين است سرنوشت محتوم آن ديار؟ فقط مي­توان به يک عليل از مغز و توان، بازمانده و مجروح جنگي دل خوش کرد و صداي اذان ­پيچده در آسمان شهر: حي علي الفلاح. همين؟ در باره­ي موزيک اندوه­گين فيلم، فقط مي­توانم بگويم علامت تشديدي است بر "سرنوشت تراژيک ايران". به گفته­ي موستوفي: خونه (ميراث پدري) دود شد رفت هوا. جز يه مشت خاکستر چيزي نمونده.

هیچ نظری موجود نیست: