ديوانه اي از قفس پريد بخشي از زندگي يک مجروح جنگي را نمايش ميدهد که متهم است به "از دست دادن مشاعر"ش. روزبه اين اتهام را در دادگاه رد ميکند. در فيلم نيز "ديوانهگي" او تماماً مثبت نمايش داده ميشود؛ عشقورزي به ميهن، ناموسپرستي، حقيقتطلبي، در جست و جوي عدالت، مبارزه با مفاسد اقتصادي و ... ديوانهاي از قفس پريد سومين فيلم بلند احمدرضا معتمدي است، پس از هبوط و زشت و زيبا. اين فيلم در بيست و يکمين جشنوارهي فيلم فجر نمايش داده و موفق شد سه سيمرغ بلورين بهترين فيلم، بهترين بازيگر نقش اول زن (نيکي کريمي) و بهترين موسيقي متن (مجيد انتظامي) را دريافت کند. سواي ارزندهگي اين فيلم، من نکات ديگري را نيز درخور توجه ميبينم.
از نام اين فيلم شروع کنم: عليالقاعده، داشتن يک ترکش در سر و نداشتن يک پا، بدين معني است که شخص به درستي نه ميتواند فکر کند، نه عمل. حال آنکه تنها در صحنهي اول فيلم، چند حرکت ظريف سر روزبه نشاني خفيف از "اختلال مشاعر" او دارد و بس. در باقي سکانسها، همين بيپا و کممغز، کاملتر و عاقلتر از بقيه عمل ميکند. اين، "صورت" و "محتوا" را دربرابر هم ميگذارد. به عبارتي، مفهوم با عنوان در تناقض است.
به علاوه، از يک طرف، "پريدن از قفس" را هم اگر يک "ديوانه" انجام دهد، هنري نکرده؛ چه، "حسن و قبح" در مورد مجنون معنا ندارد؛ خاصه در روزگاري که "هرمنوتيک" را همه، همهجا و همهجوره به کار ميگيرند. ديگر "خوبي و بدي" با "تفاسير و تأويلهاي گوناگون" لابهلاي متون مختلف آنقدر کمرنگ و بلکه به کل محو شده که "اخلاق" و "حقوق بشر" نيز بلاتکليف مانده، چه رسد به "درست و نادرست"! {ولو آنکه به گفتهي برخي فيلسوفان، در اين صورت ديگر مفاهيم از معنا تهي ميشوند. هيچ کس نميتواند منظور روشني از خود بازگويد. هر کسي "از ظن" و ذائقه، اگر نگوييم منفعت ِ خود "واقعيت" را ميخواند. برداشتهاي بيملاک گونهگون، حتي از قانون، به تبع، موجب هرج و مرج در عملکردها ميگردد. همچون فرقههايي که در اديان به وجود آمده و اختلافهاي شديدي که بين خود مسلمانان هست و عملاً مسائل و مشکلات بسيار آفريده است. به قول دکتر نيکفر، متفکر مقيم آلمان، چهگونه ميتوان (براي مثال) واژهي "اقتلو" يا "ضربوهن" را هم به معنايي ديگر خواند؟ در ضمن طبق نقد هابرماس بر فوکو: اگر همه ي ديسکورس ها مبتني بر قدرت باشد، ديگر هيچ "گفت و گو"يي معنا نخواهد داشت.}
و از سوي ديگر، اگر با تسامح واژهي "ديوانه" را تا حدي بپذيريم، منظور از "قفس" چيست؟ اگر اشاره به امور اينجهاني باشد، روزبه بايد قبلاً اسير اين مسائل ميبوده؛ که فيلم بيانگر آن نيست. اگر در ميزان کلان، زندگي دنيوي باشد، لابد بايد روزبه از دنيا ميرفت؛ که نرفت. اگر از عشق يلدا جست؛ که نجست. اگر مقصود بيمارستان يا تيمارستان باشد، روزبه نبايد دوباره به آن برميگشت؛ که به هر حال برگشت. اگر خطاب "قفس" ابليسهاي اطراف روزبه است؛ که از دست آنها هم نجهيد. پس مناسبت ماجراي فيلم را با اسم آن درنيافتم. مگر آنکه کتاب و فيلم ديوانهاي از قفس پريد آمريکايي را در ذهن زنده کند. ضمن آنکه من اساساً عنوان فيلم يا کتاب را به شکل جمله زياد نميپسندم. اگر به جاي کارگردان اين فيلم بودم، احتمالاً اسم آن را به کنايه ميگذاشتم "ديوانه".
تقريباً براي همهي شخصيتهاي فيلم اسامي غير مذهبي و بلکه "ايراني" استفاده شده است. سالها، جنگ ايران و عراق، يک "تکليف شرعي-اسلامي" خوانده و "ارزش"هايي چون "شهادت"، "به هلاکت رساندن مشرکين"، "مبارزهي حق عليه باطل" "شمشيرزني در صف ياران امام حسين"، "زيارت کربلا"، "فتح قدس" و ... تکرار ميشد. اما در سراسر اين فيلم، يک کلمه از "اسلام" و "دين" ياد نميشود و بلکه همهي تأکيد بر بخش وطندوستي و ايرانخواهي است و تلاش براي برانگيختن حس ناسيوناليستي. شايد اين روشي بهروز شده يا مد باشد براي مشروع نمودن آن همه خونريزي و ويرانگري هشت سال "دفاع مقدس". حتي روزبه ايراني، نماد صداقت و حقيقت و شرافت، در "دامان اسلام" پرورده نشده، بلکه پيشترها پاي "مثنوي خواني"هاي استاد شعر و عرفان شکل گرفته (ميگويد: "هنوزم اگه مردم اون دور و ور معرفتي دارن، مديون استادن")؛ استاد فراست نماد معنويت ديروز و صاحب منصب پرقدرت امروز. يلدا، زن روزبه، نيز که قهرمان دوم اين فيلم محسوب ميشود، فرزند يک "هنرمند" است، نه مثلاً "صبيهي يک روحاني" يا "حاجآقا" يا يک خانوادهي مذهبي؛ دختر فريور است، نوهي صولتخان يا صولتدوله. پدر يلدا روزگاري "همهي هنر و فرهنگ و افتخار اين مملکت" بوده. اما اکنون "رگهاش پر از سم افيون" است و بيماري در احتضار. پس پاي پدر "لب گور" است. فرستاده ميشود به "خارج" براي درمان!
موستوفي، عموي "ناخلف" يلدا، يک تاجر تمام و بلکه کلاهبردار است که "حقيقت" را هم قرباني معاملات اقتصادي پشت پرده ميکند. وي در قسمتي از فيلم به فراست ميگويد: "خونهاي که توش نشستي (که بيشتر به قصر ميماند) مال يه معمار بود، سرشو بريدم کليدش رو تقديم تو کردم." محل کار موستوفي هم ديدني است؛ بايد از دالانهاي پيچ در پيچ و پياپي بگذري تا به "دخمه" مانندي برسي؛ جايي که هيچ تصور نميرود چه بده بستانهاي قدرتمندي در آن ميشود.
يار غار روزبه آصف است؛ "سرباز قديم" و "قاضي کنوني"؛ دوستي (نه "برادر") ناکام ِحقانيت که گويي کمي دير با روزبه خداحافظي ميکند و "منشور قدرت-سياست-اقتصاد-سکس" جانش را ميگيرد.
در قصهي ظاهري فيلم، شخصيتها به طور عجيبي همه همديگر را از قبل ميشناسند؛ از صولتالدوله و موستوفي و فراست و روزبه و رئيس بيمارستان و ... حتي آصف با قاضي، که لحني رسمي و تا اندازهاي محکمهپسند دارد، طوري صحبت ميکند که گويي دو تا همشاگردي قديمند و در راه مدرسه با هم گپ ميزنند: چرا انقدر لفتش ميدي؟" ولي در لايهاي ديگراين روابط کمتر تصنعي است؛ چنان که در فيلم پيداست، بازيگران اصلي ميدان ايران، يک شبکهي کهن بودند و اما در حال فروپاشي هستند و تنها نگرانيشان "مرغ ماهيخوار"ي است که " از بيرون مياد و ماهيها رو ميخوره".
اين فيلم به سفارش و با بودجهي شبکهي دوم سيماي رسمي جمهوري اسلامي ساخته شده در سال 81؛ دورهي اوج درگيريهاي اصلاح طلبها و محافظهکاران. يعني کل دولت و مافياي قدرت و فساد مالي و ناموسي و ... يک طرف و همهي حقيقت يک سو. روزبه ِ رزمنده پس از جنگ با "متجاوز خارجي"، در داخل با اشرافيگري و تجمل مبارزه ميکند. طبق اين فيلم نامه و به اعتقاد روزبه، هرجا ثروت هست، پاي همهگونه مناسبات نامشرع نيز درميان است. فراست چه پُستي دارد که دستش به همه جا ميرسد؟ از دادگستري تا صاحبان فرهنگ و هنر. فراست "استاد"ي با شخصيتي چندگانه؛ در عالم "دوستي" يک جور است: مسئوليت ترخيص روزبه از بيمارستان را ميپذيرد، در "مسائل شخصي" چهرهاي ديگر دارد، در "اجتماع" وجههاي ديگر و در ميدان "سياست" به شکلي ديگر است. او آيا کسي جز خود محمد خاتمي است؟ که پيشينهاي در فرهنگ داشته و ظاهري ابرومند و ... فراست ميتواند آقاي خامنهاي هم باشد که گويا قبلاً اهل شعر و عرفان و حتي ساز و ... هم بوده. ثروت و پيچيدهگي و چنددوزه بازي فراست به هاشمي رفسنجاني هم ميخواند که با تجملات "بيگانه" نيست. ولي شيکپوشي و شيرينسخني فراست بيشتر طعن به خاتمي است. اطرافيانش هم بيريش با ظاهري معمولي هستند، نه "افراد متدين". توفيق کارگردان دقيقاً به همين چندپهلويي فيلم است.
ويژهگي عمدهي اين فيلم به باور من همين شيوهي "يکي به ميخ و يکي به نعل" زدن آن است. کارگردان حتي از سمبلها هم در چند زاويه استفاده ميکند. يک عروسک سگ، نماد دو لبهي "پستي" و "وفاداري"، به شيشهي جلوي ماشين يعقوب "فرمانبر" آويخته شده که گاه حرکاتش با حرف زدن موستوفي همريتم ميشود، گاه "حلقه به گوشي" يعقوب را به رخ ميکشد و گاه با "ماندهگاري" يلدا را گوشزد ميکند. بر همين قرار است، استفاده از جملات قصار يا ضربالمثلهاي نسبتاً کهن ايراني که همچون گوشههاي ديگر فرهنگ باليده در استبداد، اغلب دوپهلو هستند. به ويژه که شنيدن اين تکهکلامها از زبان دو حريف قدر در اين زمينه، دو بزرگسال سينماي ايران، عزتالله انتظامي و علي نصيريان، آنها را اصيلتر مينمايد و ديالوگها را گاه بسيار پرقوت کرده. نمونههاي آن بسيار است:
موستوفي: خر رو با خور ميخوره، مرده رو با گور.
آدم که وقتش ميشه، اسبش هم تو طويله خر ميشه.
از من عباسي، از اون رقاصي.
انقدر خر هست که ما پياده نريم.
آدم که وقتش ميشه، اسبش هم تو طويله خر ميشه.
از من عباسي، از اون رقاصي.
انقدر خر هست که ما پياده نريم.
فراست: هم قيمت، هم منت؟
حروم خوري، اونم با شلغم؟
آب خودش راشو پيدا ميکنه.
زندهش موي دماغه، مردهش چشم و چراغه.
حروم خوري، اونم با شلغم؟
آب خودش راشو پيدا ميکنه.
زندهش موي دماغه، مردهش چشم و چراغه.
موستوفي به فراست: پوست خرس نکشته رو به ما فروخت.
فراست به موستوفي: خشت به آسياب بردي، خاک نصيبت ميشه.
- جماعت صاحب منصب رو جون به جونشون کني، همون خر آسيا هستن.
- مادر که نيست، بايد با زنبابا ساخت.
- من گدا هستم، غصهي پول رو ميخورم، تو پولداري، غصهي آبرو رو ميخوري.
- جماعت صاحب منصب رو جون به جونشون کني، همون خر آسيا هستن.
- مادر که نيست، بايد با زنبابا ساخت.
- من گدا هستم، غصهي پول رو ميخورم، تو پولداري، غصهي آبرو رو ميخوري.
- عمارت صولت الدوله فقط خشت و گل نيست، دردانهاي در دل داره. با ديدن صاحبخانه، خانه شد فراموشخانه.
- به ما که ميرسين مو رو هفت قسمت ميکنين، نوبت خودتون که ميشه ...
- اين اوضاع رو که من نساختم. بيلا ديگ، بيلا چغندر.
- به ما که ميرسين مو رو هفت قسمت ميکنين، نوبت خودتون که ميشه ...
- اين اوضاع رو که من نساختم. بيلا ديگ، بيلا چغندر.
- سنگي رو بستي، سگ رو ول کردي ميون مردم. نشستي تو اين چارديواري، خيال کردي عالم رو کردي گلستون. عدالت مگه آب اماله است که بستي به خيک مردم؟ تا وقتي اينجا نشستي کار درست نميشه. يه تک پا از اين چارديواري بزن بيرون، ببين چه آشي واسه مردم پختي. آشي که خودت پختي، خودت هم بايد سر بکشي. جونوري که به جون مردم بود اگه پارهي تن خودشون بود، اينهمه هرزهگي ميکرد؟"
{اين حرف موستوفي نيز ريشه در اعتقاد کهن خودمان دارد. بسياري از ايرانيها قبول دارند که نه تنها "اسلام" يک عنصر غريبهي عربي است، که عامل و آمران آن اصالتي در اين مرزو و بوم ندارند. اين موضوع تعميم داده ميشود به هر چه مطلوبمان نيست. ده-يازده سالم بود زماني که مآموران ساواک، گارد شاهنشاهي و پليس ضد شورش را "اجنبي"هاي "اسرائيلي" يا "مصري" ميخواندند و ميگفتند "يه ايروني نميتونه آتيش رو هموطنش شليک کنه"! يا در دهههاي اخير، افراد خشن گروههاي فشار را "عربهاي سوسمارخوار" ميدانستند. يعني هرچه "بد" است، از ما نيست. ما سراسر پاکيم و ستودني و مفتخر به همهي داشتههاي "خودي". برخي اساساً با هر فکر "خارجي" (البته نه با تکنولوژي و ابزار زندگي و طبابت و از اين دست)، سر ستيز دارند و همين فکر، از سوي ديگر، خاستگاه "تهاجم فرهنگي" و "غربزدهگي" و "بيگانه ستيزي" نيز ميشود.}
فراست جواب ميدهد: موريانه غم همه چيز رو ميخوره، غير از غم صابخونه.
يعقوب: ارث خرس مرده به کفتار ميرسه.
هرچي از دزد بمونه، رمال ميبره.
دزد به دزد مي زنه، امان از پاسبوني که به شاه دزد بزنه.
موش و گربه که با هم بسازن، واي به حال دکون بقال.
آدم نفهم، هزار من زور داره.
هنوز خر نمرده، تا کوفته ارزون بشه.
يک شب خواستيم بريم دزدي، شد ماه شب چهارده.
سراغ هوو رو بايد از هووش بگيري.
بدم بدون حيف، ميلش کنن؟
يعقوب: ارث خرس مرده به کفتار ميرسه.
هرچي از دزد بمونه، رمال ميبره.
دزد به دزد مي زنه، امان از پاسبوني که به شاه دزد بزنه.
موش و گربه که با هم بسازن، واي به حال دکون بقال.
آدم نفهم، هزار من زور داره.
هنوز خر نمرده، تا کوفته ارزون بشه.
يک شب خواستيم بريم دزدي، شد ماه شب چهارده.
سراغ هوو رو بايد از هووش بگيري.
بدم بدون حيف، ميلش کنن؟
روزبه با تلفني ناشناس ميرود به محل قرار. خرابه نيست؛ خرمني از آهن قراضه و ماشينهاي از کار افتاده است. بعد از اين که تعدادي (در هيأت چاقوکش و خطرناک) از روزبه "فقط زهر ِ چشم" ميگيرند، موستوفي پيدايش ميشود: من از وقتي چشم واز کردم، دور و ورم همين آشغالا رو ديدم. تو هم يکيش. قيمتت چنده؟
- آشغال که قيمت نداره. تازه بايد يه چيزي هم بدي تا از شرش خلاص شي.
- آوردمت اينجا تا با چشات ببيني اگه بازم لوتيگري و مرام هست، تو همين آشغالاس.
- آوردمت اينجا تا با چشات ببيني اگه بازم لوتيگري و مرام هست، تو همين آشغالاس.
در بيمارستاني که پدر يلدا بستري است، روزبه به يلدا: حال و روزتون رو درک ميکنم.
- حتماً. چون خودتون اين وضع رو برامون درست کردين. آفتش افتاده تو نسل آدم. کار از کار گذشته. خوندن روضه ديگه دردي رو دوا نميکنه.
- حتماً. چون خودتون اين وضع رو برامون درست کردين. آفتش افتاده تو نسل آدم. کار از کار گذشته. خوندن روضه ديگه دردي رو دوا نميکنه.
موقعيت يلدا سخت و چندجانبه است؛ ازدواج همزمان با يعقوب و فراست، در حاليکه از نظر روزبه "اون هنوز زن منه"! اين وضعيت زماني پيچيدهتر ميشود که باورهاي پيشينش و مهر به روزبه هنوز در فکر و جانش جاري است. از فراست نيز ابتدا چندان بدش نميياد. و در ضمن، هم براي نجات پدرش و هم براي مبارزه با موستوفي، به کمک شخصي پرنفوذتر مثل فراست نياز دارد. پس به او تن ميدهد: تو اين سياهي يلدا، شرافت تو يا وقاحت اون (موستوفي) برام چه فرقي ميکنه؟
بعد پشيمان ميشود و به خانهي روزبه برمي گردد. فراست پشت در بسته: يلدا! به من جفا نکن، من مستحق اين همه خواري نيستم. رفته بودم شکار، خودم افتادم تو دام غزال.
- اين آب حيات، آب روت رو ميبره.
- سي سال (تقريباً عمر جمهوري اسلامي) خودم رو پشت اين ظاهر الصلاح پنهان ميکردم، من فقط نقابم رو ورداشتم. زني رو که گيساشو تو خونهي من سفيد کرده بود، ول کردم.
- چيزي که تو دنبالش هستي، اطراف جوردن و ميدون ونک پره. (اقرار مکرر به وجود روسپيگري در ايران. ولي انگار اين پديده فقط در محلههاي اعياننشين تهران وجود دارد!)
- انقدر بوي تعفن منو به رخم نکش. اين جنون مسري به تو هم سرايت کرده؟
- سي سال (تقريباً عمر جمهوري اسلامي) خودم رو پشت اين ظاهر الصلاح پنهان ميکردم، من فقط نقابم رو ورداشتم. زني رو که گيساشو تو خونهي من سفيد کرده بود، ول کردم.
- چيزي که تو دنبالش هستي، اطراف جوردن و ميدون ونک پره. (اقرار مکرر به وجود روسپيگري در ايران. ولي انگار اين پديده فقط در محلههاي اعياننشين تهران وجود دارد!)
- انقدر بوي تعفن منو به رخم نکش. اين جنون مسري به تو هم سرايت کرده؟
و روزبه يلدا: اومدي به من ترحم کني؟
- اومدم نقشي رو که ديگران برام زدن، به هم بزنم.
معلوم نيست روزبه اهل کجاست که يلدا ميپرسد: احساس غربت ميکني؟
- نه. اينجا شهر منه. بهش عادت کردم. حالا ديگه دوستش دارم.
البته بعضي جملهها در عين حال که زيبا هستند، به واقع و به قول يلدا "يه مشت حرفهاي قشنگ"اند که ديگر به کاري نميآيند:
آصف: "مدارک سرقت شد، حقيقت که گم نشد".
روزبه: "حقيقت تکه تکه شد به اسم معرفت افتاد دست يه مشت آدم بيمعرفت. اعتقاد مردم پاي اين برج و باروها سوخت"...
روزبه: "حقيقت تکه تکه شد به اسم معرفت افتاد دست يه مشت آدم بيمعرفت. اعتقاد مردم پاي اين برج و باروها سوخت"...
به دنبال عدالت اجتماعي بودن روزبه بيشتر به رفاهستيزي يا ضديت با سرمايهداري ميماند. او نميگويد قصد دارد فقرا را غني کند، بلکه ميکوشد "رفيق رفقايي" که در "قيطريه و نياورون" اطراق کردن رو "برگردونه سرجاشون". او معتقد است "تا وقتي هر کي خواست حق رو بگيره دستش بلرزه"، بيعدالتي هم هست. و آصف در پاسخ ميگويد: پس بايد به جاي طبيب دنبال "جراح" بگردند تا ريشهي "فساد" رو بکنند؛ همان سياست حذفي جمهوري اسلامي.
درست جلوي خانهي قبلي فراست، يک حمال با گاري مشغول باربري است (اختلاف طبقاتي نمايشي). و منزل تازهي فراست در نياوران، باغبان هم دارد؛ آدم را ياد کاخ نياوران مياندازد.
روزبه (دوربين کارگردان) توجهي خاص به زندگي شاهانهي فراست ميکند و ميگويد: وقتي شما مثنوي ميخوندي، من دلم قرص ميشد که خدا عاشق بندهاس. تو اون حياط قديمي، صداي بال فرشتهها شنيده ميشد. حوض پر از ماهي.\
و از "استاد" ميخواهد برگردد به همان معنويت خالي از اشرافيت.
- يعني ما بعد از هفت کره زاييدن، بايد از اين و اون بپرسيم رسم زاييدن چيه؟
- اون جوونايي که تازه اومدن تو گود، اگه از شما صفا و صداقت ببين، برميگردن.
- تو اونا رو به لاقيدي متهم ميکني، اما اونا نميخوان اشتباه ما رو تکرار کنن. اونا فقط به عقلشون اتکا ميکنن.
- کي اين زمينا رو از دست دشمن درآورد؟
- به زمين مشغول شديم، از زمان غافل مونديم. زمان شوريد و ما رو پس زد. ديگه کسي واسه اين حرفا تره هم خورد نميکنه. تو گوشا صداي غريبه پيچيده که صداي آشنا رو نميشنوه.
- صداي غريبه داره از حلقوم خودمون درمياد... آصف رو کشتن. زنم رو نميدونم کجا بردن و فروختنش.
فراست دستش رو از دست روزبه بيرون ميکشه: تو مثه يه مين ميموني؛ نه منفجر شدي، نه خنثي. هيچ کس نميدونه چه طور ميشه تو رو از کار انداخت. هيچ کس هم نميدونه کي منفجر ميشي. حالا روز بازنشستهگي توه. مگه تو مسئولي؟ اين همه سازمان و بنياد ريخته. به تو چه؟
قبل از اينکه به نکات ديگر بپردازم، بايد اذعان کنم صحنهي سلام نظامي دادن آصف بسيار دلنشي است. بازياش نيز بد نيست. بازيگري عزت الله انتظامي که شاهکار است؛ به ويژه تکههاي ترانهوار و بشکن زدنهاش در اوج گرفتاريهاش. اما رفتار نيکي کريمي تقريباً مثل هميشه مصنوعي مينمايد. پرويز پرستويي (علاوه بر درخشش فوقالعادهاش در مارمولک) گويي ساخته شده براي همين نقشها؛ براي بازي در ليلي با من است، آژانس شيشهاي، و از اين قبيل؛ براي مردمي کردن و زنده نگه داشتن آنچه "رزمندهها" کردند و تذکر وضعيت و سرخوردهگيهاي امروز آنان؛ مردان غيور، طناز، باهوش، زيرک و همه چيزتمام؛ در برابر اختاپوسهاي تماماً پليد. يعني خط کشي کلاسيک و عريان "خير و شر".
به نظر ميرسد پسر تپل يزدي فقط به خاطر بامزهگياش در اين فيلم نقش پيدا کرده وگرنه برداشتن آن به سادهگي امکانپذير است. روزبه از او ميپرسد: بابات هست؟
- نه.
- مادرت چي؟
- نه.
- پس تو با کي حرف ميزني که انقدر بلبلزبوني ميکني؟
- شما تو خونهتون آباجي ندارين؟
- مادرت چي؟
- نه.
- پس تو با کي حرف ميزني که انقدر بلبلزبوني ميکني؟
- شما تو خونهتون آباجي ندارين؟
او به روزبه اطلاع ميدهد همسايههاي روبهرو "يه هفته است که رفتن. خونه (خانهي قبلي فراست) خاليه".
يکي از موارد خارج شدن سناريو از مسير منطقي، همينجاست: چهطور خانه خالي است که پسر فراست همان موقع ميآيد؟ گويا مادرش هم هنوز همانجا باشد!
سر روي شانهي "منجي بشريت"، خواهش ميکند به آنها کمک کند. روزبه جملهي معروف فضاهاي مردباوري را بهکار ميبرد: يه مرد که گريه نميکنه!
و در حالي که دارد از آنجا ميرود، پسر فراست فرياد ميزند: پدر ترکمون کرده. زن گرفته؛ يه زن جوون.
کاراکتر يعقوب از همه واقعگرايانهتر به چشم ميآيد: از طبقهي پايين جامعه برآمده که در چشم بزرگان سزاوار اعتنا نيست؛ لات، عامي، امي و مزدور ... ولي چنان که نمود، واقعاً عاشق يلدا بود. به گفتهي خودش، از موستوفي فرمانبرداري کامل اگر ميکرده، يا بعدها اگر "آدم خودش شد و خر خودش" همه براي رسيدن به يلدا بوده. هم به "نخواستن" يلدا احترام ميگذارد و هم اگر معشوقش بخواهد "به همه چيز پشت پا ميزنم... تا هر وقت که لازم باشه منتظر ميمونم" ...
- اگه راست ميگي جاي روزبه رو نشونم بده.
- تو خونهي خودت، لاشخورا دارن رو نعش اون معامله ميکنن.
- تو خونهي خودت، لاشخورا دارن رو نعش اون معامله ميکنن.
يلدا عکس يادگاري در صندوق عتيقه را کنار ميگذارد و اسلحهاي را که از پدرش باقي مانده، برميدارد و به سراغ فراست می دود. ولي درست زماني که بيننده انتظار دارد يک زن چادري شليک کند، تا فيلم هرچه پرکششتر شود، يلدا خيلي روشنفکرمآبانه به فراست ميگويد: مغزت رو متلاشي نميکنم، يه تير حروم فکر پليدت ميکنم.
بيمارستان فضاي مالي خوليايي و مخوفي پيدا کرده؛ مريضان شيميايي که چهرهي جذاميها را تداعي ميکنند و "خانه سياه است". همينطور صداي سرفه در سردخانهي مردهها، "جنازههاي بادکرده" را پيش چشم ميآورد.
دوربين از اتاق ِ يلدا و روزبه بيرون ميآيد و صداي گلوله بلند ميشود. همه، از جمله فراست، سبب دنگ دنگ را کنجکاو می شوند؛ اصلاً معلوم نيست کي به کي شليک ميکند؛ يلدا به خودش؟ به روزبه؟ به هردوشان؟ يا ...
اما در مجموع نگاه فيلم به زن، به رغم کلمات کتابي يلدا، کاملاً سنتي است: دعوا بر سر "عمارت صولت الدوله" است و "دردانهي" درون آن. ميهن و ناموس. به گفتهي محمد توکلي طرقي، استاد و رئيس دپارتمان تاريخ شناسي در دانشگاه تورنتو، اين نوع نگاه به کشور، يعني "پيکرمند کردن کشور به سان يک زن براي تحريک غيرت مردان است تا از آن را پاسداري کنند". برين مبنا، زنان در حفظ وطن، وظيفه يا حسي ندارند!
فيلم تقريباً با جملات يلدا در دادگاه شروع ميشود. او "دليل جدايي"خواهي خود را از شوهرش چنين ابراز ميکند که "ته آرمان هاش يه سراب" ميبينه و حالا فقط "يه مشت خيالات قشنگ" از اون باقي مونده. او روزبه را به سخره ميگيرد که "رنگ واقعي دنيا رو تشخيص نميده". حرفهاي ديگر ِ يلدا، هنگام درخواست طلاق، بوي تند شعارهايي را ميدهد که به شکل ناشيانهاي شباهت دارد به سخنان (باز هم بيشتر شعاري) فمينيسم دست چندم ايراني: "نميخوام اسير دل باشم. فرصت فکر کردن ميخوام. ميخوام آزاد باشم. خودم رو پيدا کنم. ببينم کي هستم، چي هستم..."
اما بنا بر گفتههاي قاضي،"تکليف دادگاه" خانواده را در ايران همچنان يک "مرد"، ولو "بيمار رواني و معلول از پا" بايد "روشن" کند. روزبه ميگويد: تا حالا ده بار منو کشوندن اينجا. هر دفعه يه جوري دررفتم. طلاق که زوري نيست. نميدم. با لباس سفيد اومده تو خونهم وقتي اجازه ميدم بره که خرجش يه پارچهي سفيد (کفن) باشه.
بعد هم به رئيس دادگاه ميگويد که مشکل عموي يلداست ... يعني الگوي "درستي و درستکاري" در اين فيلم، هيچ يک از دلايل يا خواستهاي زن را، هرچه هست، يا نشنيده يا جدي نگرفته. اصلاً براي زن استقلال فکر يا کاري کردن يا حرف زدن قائل نيست؛ سخنانش را متعلق يا متأثر از ديگري ميداند (روزبه با حکم رسمي تخليه، يلدا را پس ميزند و وارد خانهي پدر زن می شود. آن هنرمند ِ در بستر را که روزي ميپرستيده، "يه فضيلت فسيل شده " ميخواند. يلدا با ناراحتي ميگويد:"تو مأمور ادارهي املاکي يا مفتش؟ اومدي آبروش رو ببري يا خونهخرابش کني؟") روزبه به يلدا ميتازد: "کي تو رو افسون کرده؟ اين حرفاي دهن تو نيست. تو اصل و نصب داري ... تو ميتوني زن من نباشي، ولي نميتوني دختر فريور نباشي ..."؛ يعني به هر حال وجودت، بودنت در نسبت با يک مرد معنا دارد. (جداي از بيربطي اين سئوال و جواب، ربط مصادرهي خانه هم با موضوع اعتياد به مواد مخدر يا هنرمند بودن واضح نيست.) يا در بيمارستان به يلدا ميگويد: "تو احتياج به کمک داري. نميتونم تو اين حال تنهات بذارم". يا هنگامي که ميشنود يلدا قرار است ازدواج کند، به آصف ميگويد: "روزبه اگه زنده بود، اينجور صداي شغال تو شهر نميپيچيد". با وجودي که يلدا دائم مدعي است که ميخواهد "سرنوشتش را خودش رقم زند"، در اين فيلم فقط روزبه محافظ ِ "ناموس" و "مال" مردم است. اما چون "بخشي از اين روزبه در جبهه شهيد شده"، اکنون "لاشخورها" بر سر "حقالناس" يا "بيتالمال" با هم تباني ميکنند.
حجتهاي ديگري براي سلطهي انديشهي مرد در اين فيلم بسيار وجود دارد. از جمله (هرچند) حرف موستوفي است در مورد يلدا؛هنگامي که ميخواهد او را به عقد يعقوب يا فراست درآورد: "سرمايه رو بايد به کار انداخت. نبايد همينطور عاطل و باطل بمونه". يا خطاب به خود يلدا (وقتي ميگويد: "اگه بابام بميره، پتهت رو ريختم رو آب") تشر ميآيد: "تهديد ميکني ضعيفه؟". هرچند بعداً نه درمقابل خود او، بلکه دربارهي او ميگويد: "تخم و ترکهي اون بابا نيس. جرپزه داره... اما قرار مدار حاليشه." يا هنگامي که روزبه "زن"ش رو (چون متاعي فاقد اختيار و ملکيت از خود) به "امانت" "زير سايهي" فراست "ميسپارد" که در نبود "شوهر" "جاي دختر"ش از يلدا مراقبت کند. درضمن وقتي (معلوم نيست چرا) يلدا خودکشي ميکند، بازهم روزبه، با همان "جسم و عقل نميه"، آن زن "ضعيف و ناقصالعقل" را نجات ميدهد. (ولي گفتوگوي اينجا زيباست: يلدا: يه بار زندگيمو به بنبست کشوندي، يه بار راه مردنم رو سد ميکني؟ روزبه: زندگي وقتي بامزه ميشه که آدم مزهي مرگ رو هم ميچشيده. يلدا: اين سرنوشت شوم رو کي براي من رقم زد؟). همچنين "مادر" در اين فيلم، زن ِنسل پيش، تنها نقش آخر يا کمرنگ پرستاري از پدر و حداکثر، سوگواري را دارد و با مردش هم از دور بازي خارج ميشود. يلدا، زن ِامروز ايران که هم با پالتوي آراسته ظاهر ميشود و هم چادر معمولي، در دارالترجمه کار ميکند؛ پس با زبان بيگانه يا روز جهان هم آشناست. او در ايران ميماند و تنها حامي وفادار "حقيقت" است و با "شياطين" ميجنگد. اما در نهايت، با خاک پاي شوهرش تيمم ميکند!
يلدا که آنهمه کوشيد تا از روزبه طلاق بگيرد، اکنون او را ميجويد و طاقت ندارد ديگران به وي آسيب برسانند. شايد هم رسم عشق زن شرقي اين است: اگر هم ميرود، براي مردش بد برنميتابد. زن در بنبست با خود، از شوهرش جدا شده، ولي هنوز ميگويد: منم يلداي تو. حرفي بزن! کي تو رو به اين روز انداخته؟
يلدا بچه ندارد، ولي ميگويد دليل طلاق خواستنش يافتن "هويت" خويش است. گرچه فيلم با صداي بچه تمام ميشود. (در اينجا حرف آصف به قاضي دادگاه اول فيلم تکرار ميشود که نسبت به روزبه ميگويد: "وقت جنگ، خودش بچه بود، وقتي برگشت، بازنشسته شد".) دست آخر هم که شوهر، با بدني از هميشه ضربه خوردهتر، در بيمارستان بستري است. پس آيا به رغم اين موانع، آن زوج بچهدار شدند؟ در اين زمانه و معجزه؟! مفهوم اين پاينبندي کليشهاي نيز در اين فيلم چندان آشکار نيست. آيا خود آن دو به پاکي و معصوميت کودکي برگشتند؟ آيا مقصود فيلمساز، وقتي همزمان آسمانخراشهاي تهران را نشان ميدهد، تکرار "حقکشي" و همان بازيهاي زندگي است؟ اين است سرنوشت محتوم آن ديار؟ فقط ميتوان به يک عليل از مغز و توان، بازمانده و مجروح جنگي دل خوش کرد و صداي اذان پيچده در آسمان شهر: حي علي الفلاح. همين؟ در بارهي موزيک اندوهگين فيلم، فقط ميتوانم بگويم علامت تشديدي است بر "سرنوشت تراژيک ايران". به گفتهي موستوفي: خونه (ميراث پدري) دود شد رفت هوا. جز يه مشت خاکستر چيزي نمونده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر