نامه ی بی نام - یک

۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه

خسته تر از آنم که به گوشه ای بخزم سیگاری روشن کنم
و سرم را تا خرخره به میان کتاب فرو ببرم و هی کلمه نشخوار کنم و ذهن گیج و گنگم اراجیف ببافد و دلم خوش باشد که این همه رنج و دلتنگی را پایانی است. آخر من باید چقدر پوستم کلفت باشد تا نزول این همه نکبت و بلا را تاب بیاورم و هی بخندم و امید داشته باشم و سرم را راست بالا بگیرم که تف و لعن روزگار به ککم هم نیست اصلا اتفاقی نیفتاده! چه کسی گفته ؟ از کجا شنیده ای؟
من که دلم می گرفت به پسرم { ... } شب بخیر می گفتم و سرم رو می بردم زیر لحاف و لبم و گاز می گرفتم و بی صدا مثل بچه ها به حال خودم و این زندگی...
راستش ماه منیر عزیزم، آدم ها بعضی وقت ها آنقدر دلشان می گیرد که که اگر با کسی حرف نزنند دق می کنند. و من محکوم به سکوت شدم لابد که از ترس آوار شدن این همه اندوه بر سر { ...} هم ، باید خموش بمانم درست و قتی که حال خودم خراب تر از هر وقت دیگریست، به او امید دهم تا دلتنگی اش را فراموش کند و وادارش کنم که بخندد. تازه از یکی دو روز دیگر کار دشوار ترهم می شود. پسرم { ...} تعطیلات تابستانی اش را{ ... } به پایان رسانده و تا چند روز دیگر به خانه بر می گردد و من مانده ام که شادی و خوشحالی حضور دوباره اش را با چه کسی قسمت کنم و از طرفی نگرانم که نکند پدر سوخته کشیک مرا بکشد که کی در غار تنهایی فرو می روم و خنده از صورتم محو می شود و "پدر"، این قهرمان شکست ناپذیر دوران کودکی اش پاشنه ی آشیل خود را در این نبرد نا برابر به دست پیکان تقدیر می سپارد و نکند که از دلتنگی ام دلش بگیرد....
پسرم در راه است تا دوباره سکوت خانه را بشکند و تنها، در کنار پدر داستان این سال زندگی اش را هم به خاطره ای برای فردا بدل کند... باید سعی کنم که دلتنگ نشوم! حداقل تلاش کنم که به روی خودم هم نیاورم که دلم گرفته...
در این برهوت بی کسی،
کسی صبور تر از تو برای شنفتن نداشتم ماه منیر نازنینم

بی نام

هیچ نظری موجود نیست: