بگو باشد، همین نزدیکی ها بماند
می خواهم خواب ات را ببینم بانو و خیال تو اگر برود ، همان کابوس های همیشه ویرانم می کند...
عطر تن زنان را دگر از یاد برده ام ، باور نمی کنی ؟ طعم دهان شان را به خاطر نمی آورم و حسرت خوابی که از بلور بوسه بر پشت پلک هایم می نشست، نیمه شبان از دهلیزهای آه، قی می شود. نفس ام به شماره می افتد دهانم باز می ماند و بغضی جانکاه، راه گلویم را می بندد.
اکنون هزار ساله ام من و هنوز مثل کودکان، جهان را به چشم تیله می بینم: سرد و شیشه ای و قمار...
با اینهمه چیزی نهانی برای تو دارم : گهگاه بی خبر، آبستن واژه می شوم و به افق های دور خیره...، رگهایم را می گشایم و هزار پرنده ی غبار در بی کران تهی، فواره می شود...
نه، به آسمان نگاه مکن. نگاه مکن، اندوه های من ابدی است، و می ترسم این آسمان سربی، آن خیال اندک ات را نیز از من دریغ کند.
به خوابم بیا بانو
به خوابم بیا...
اگر چه سال هاست که چشم های من بیدار است...
14 مهر 86 - تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر