نامه ی بی نام- هفت

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

می خواهی بدانی چه مرگم شده ماه منیر؟
سیاه مستم - همین
درست مثل تمام روز و شبی را که از ترس سیاهی به مستی می رسم
تنم می لرزد، استخوان هایم می لرزد و سردم است. فکم لق می زند بانو و تو هنوز فکر می کنی که اگر صدایم در نمی آید از روی بی اعتمادی است؟
می خوهی کدام صدای مرا بشنوی ماه منیر؟ من که یکسره فریاد بودم برای تو...
ای لعنت به من که هنوز نتوانسته ام در وازه های اعتمادت را فتح کنم
لعنت به من
گفتم سردم است و تو نشنیدی
گفتم سردم است و ناله ای جانکاه از ژرفای درون بر نفس بریده ام جاری است
این من هستم ماه منیر ، ... که دگر انقدر خسته است که تاب و توان تحمل تردید های تو را هم ندارد
عاشق اگر باشی ماه منیر خوب می فهمی که تحمل گاه چقدر نازک است
نه حالم خوب نیست
مرده ام انگار، سی وسه سال است که مرده ام ماه منیر، و کل شاد زی ام بیش از یک ربع ساعت نبوده است
آن پانزده دقیقه را هم از خود محروم ام مکن
مهم نیست که دلداده ات چه می گوید
سرنوشت انسانی در دست های توست
و بی تردید هیچ عشقی از رعایت انسان بالاتر نیست
حتی اگر مردد باشی و من هزار و یکمین نفر باشم که کاسه ی گدایی در دست گرفته ام
می خواهم سر بر شانه ات نهم
و به هیئت خدایان بر خیزم
به هیئت انسان
تنها
تنها تر از تنهایی و مرگ
ای کاش انقدر دور نبودی ماه منیر
ای کاش انقدر دور نبودم تا باورم کنی...

هیچ نظری موجود نیست: