حالا "مرد" میخوام چین و چروکهای زیر چشمم رو ببینه!
آنوشا یه اتفاق توپ ِ دوباره!
جون من نه، جان این مدت رفاقت، بذار اول اینو بگم و بعد بریم سراغ "من و تصدیق من".
تو که قبلاً "نامردی"ت رو ثابت کردی، پس حالا هم میتونی به نهال بگی:
شنبه، (آره بابا، همون روزی که مثلاً زندگی رو حراج کرده بودم. خب شماها نخریدید، منم نفروختم، این که دیگه دعوا و مرافعه نداره) حدود ساعت ده شب (با همون لباسی که از صبح منتظر مشتریان محترم بودم) دیدم خیلی وارفتهم. عُقم گرفت. با یه مشت آب زلال زدم تو گوش مبارک و بعدش یه کمی از اون سایههایی که فرزانه از خودش جا گذاشته بود، دور چشام مالیدم تا گودی الکیش رو بپوشونه و هویجوری راه افتادم تو خیابون. دفترچه یادداشتم همرام بود. این تجربه رو یه بار دیگه توی لوسانجلس داشتم. تقریباً شش ماه پیش. نتیجهی اون ددری رفتن، نوشتن یه نامه بود که کسی نخوندش و نتیجهی شنبه شب این شد که فهمیدم "مردا فوری یه زن وارفته رو هم تشخیص میدن!"
تو رو خدات بذار اینجا یه خاکی معترضه هم برم. نمیدونم مردا چرا اینهمه باهوشن! یا این انبوه ذکاوت رو از کجا آوردن؟ یه مثقال هم گیر ما "نامردا" نیومده، اونوقت میگن "تبعیض جنسیتی وجود نداره"! اصلاً به حضرتت قسم که من از اونا عقل کلتر توهیچ زنی ندیدم! حالا چرا میگم من ِ زن، از این خرد بیبهرهام؟ برای این که تا حالا صدبار شده با رسول یا مسیحا تو خیابون راه میرفتیم که اونا در یک نیم-نظر یا نگاه نخست، یکی رو نشون داده و گفته: اون زنه رو میبینی؟ بله دیگه ج...! اون پسره رو میبینی؟ ک...
و اگه بگی یه بارش من تونستم پیشقدم بشم تا خانم "بله" یا آقای "ک..." رو تمیز بدم، ندادم که ندادم. آخه برادر من! اگه به "ماتیک مالیدن" باشه، که همه میمالن! اگه به "یه جوری لباس پوشیدن" باشه، که همه همهجوره میپوشن! اگه به " رفتار یهطورایی" باشه، که همه هرطور رفتار میکنن! خلاصه ما که نفهمیدیم.
برگردیم تو جادهی اصلی:
جونم واست بگه که آره: دو قدم از خونه دور نشده بودم که صدای بوق ماشینی گوشم رو خراشید. منم برای انتقامگیری، سوارش شدم! تند تند نرو! صبر کن باقیش رو بشنو! به من چه که اون پسره خیلی خوشتیپ بود؟ اندام ِ ورزشی! بازوهای هیکلی! سینهی سپر! ریشای یه جورای جورواجوری اصلاح شده!... همچین مثه عرووسس!
خانم گلی که شما باشی، رفتیم و رفتیم و تا به یه "بار" رسیدیم. اما اگه گفتی بادیگارد ِ دم در ِ بار، (مرد سیاه بسیار درشت که من بیاغراق پیشش قد یه پشه بودم) چی ازم خواست؟ (حالا اینجا متوجه میشی چرا اسم نهال رو آوردم) درست جواب دادی؟ من که نشنیدم. آیدی کارت یا "گواهینامه" خواست!
آخه بابام! ننهم! تو دیگه چی از جونم میخوای؟ بنده فاقد کلیهی مدارک لازم هستم. چه طور جناب عالی نمیدونستین؟ مگه مختصر رو نمیخونین؟ (ای خواهر! این طرف که فارسی زبان مادری رو نمیدونه، "ماهمنیر رحیمی" و "مختصر" و "ماجراهای گواهینامه" و "گرینکارت" چه سرش میشه؟!
نزدیک گوشش گفتم: آقا من سی و ... سالمه! همین چند شب پیش با دخترم اومده بودیم اینجا! فرزندم رو راه دادین، حالا از من آیدی کارت میخواین تا ببینین خودم زیر سن قانونی (18 یا 21) سال نباشم؟!
البته شاید هم این "پرابلم" نه از جوانی صوری من، که از کمبود نور در آن خیابان ناشی بود. چه می دونم والا.
میخوای باور کن، میخوای نکن! این حقیر در کمال تواضع و فروتنی و ادب و نزاکت و از این چیزا، بیست دقیقهای با آن آقاهه گندهه، چونه زدم؛ آخر هم دست از پا خالیتر برگشتم خونه! همین.
این بود قصهی من دربارهی "یک شب الواتی خود را چهگونه گذراندید؟" دیگه چه قدرش راست بود، چه قدرش ماست، بماند. ولی الله وکیلی برای این مدعا، چند شاهد عادل بالغ هم دارم که : مورخ شنبه نوزده آگوست دوهزار شش میلادی، حدود ساعت یازده شب، این خانم متشخص را به یک "بار-دیسکو" در واشنگتن دی سی ایالات متحده راه ندادند!
ولی ماجرا تموم نشده که:
از سوی دیگر: پیرو اطلاعات پیشین، این سراپامقصر در حال حاضر سخت مشغول تهیهی مسکن نیز میباشم. در ضمن اینکه ایرادگیر، سختگیر، بهانهگیر، سرعتگیر (فکر نکنین این یکی به خاطر قافیه بودها؛ هزار حکمت داره) هم هستم، طی مدت ها جستوجوی نستوه، تنها یک خانه نظرم را به خودش چسبوند. که اونم به دست آوردنش یه شرط عمده و بنیادی داره؛ یا بالای 65 سال داشته و یا پا نداشته باشم! راست میگم به خدا! ببین! فهم این موضوع دیگه خیلی پیچیده نیست.
از اونجا که من، به یاد مادر نازم، از هرگونه پلهجماعت بدم میاد و از طرفی، خانهی نامبرده برای افراد جانباز ساخته شده وهیچ بالا و پایین تندی نداره، عاشقش شدم. برای همین هم، مشکل من الان رفتن به "بار" نیست؛ مسألهی حیاتی سقف بالای سره. حالا بگو من چه جوری ثابت کنم که استحقاق این خونه رو دارم؟ هر چی میگم: "درسته که یه جفت ناچیز پا دارم، ولی لاکردارها با دوتا دونه پله، ضعف میرن و از بالا رفتن وامیمونن. پدر جان! اصلاً قلبم ناراحته"، مگه باور میکنن؟!
تازه این وسط مسطا انداختم که :"مادرم هم که هفتاد سال عمر از آقا گرفته، قرار است بیاید". با شنیدن این ادعای گزاف که دیگه چنان نگاه صادق اندر دروغگو به سرتاپام انداختن که انگار فحش خواهر و خاله بهشون دادم! اگه می گفتم چلاقم، انگار راحت تر قبول می کردن تا بپذیرن رابطه ی ایران-آمریکا انقدر رو به صلح و صفا پیش می ره که مادر ِ خانم ِ ماهمنیر تا ده روز دیگه در ایالت مریلند حضور به هم خواهند رساند!
الغرض: خانمها آقایان! اگر کسی حاضر است باقی عمرش را روی ویلچر به سر برد، یا بیمزاحمت بالای 65 سال داشته باشد، میتواند قدم رنجه کرده، نزد خانهی اینجانب زندگی کند تا من بتوانم مالک آن ملک شوم! از داوطلبان گرامی تقاضای عاجزانه میکنم اگر پیشنهادی از این قیبل یا غیره دارید، به صندوق ایمیل mahmonirrahimi@gmail.com مبذول فرمایید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر