نامه ی بی نام - نه

۱۳۸۶ مهر ۳۰, دوشنبه

این ساعت نحس را فراموش نکن
این دقایق سراسر رنج را ماه منیر...، نه، چیزی مپرس، حرفی نزن، بگذار نگفته بمانم. فردا حالم خوب نمی شود.
تا حالا دلت آنقدر گرفته که بمیری ؟ تا حالا دیوانه شده ای ماه منیر؟ شده که بخواهی که بخوابی برای ابد بخوابی بانو؟ شده طاعونی سیاه روحت را در خود فرو کشد؟ شده زمانت زنگار بگیرد؟ سرت را به دیوارهای تاریکی کوبیده ای؟ تا حالا حراج شده ای ماه منیر؟ شده غارت ات کنند؟ شده بهانه هایت تمام شوند؟ تا به حال تحملت را قی کرده ای ماه منیر؟ روزی هزار بار مرده ای ماه منیر ؟ آره ماه منیر؟ شده؟
آه ماه منیر..
دلم برای سکوت لک زده. برای فراموشی، برای گم شدن ، باید از اینجا بروم، بروم جایی دور، به دور از همه ی کسانی که می شناسم، حتی دورتر از تحمل خودم ، دور از هر معصومیت مزخرف تارا ج شده، آنوقت اگر مرگ هم آمد ملالی نیست. بگذار کمی زود تر هم شده لالایی بخواند. انگار این جنگ بی ثمر را پایانی نیست.
کجایی مرگ؟ حالا به این رسالت بیهوده فکر نکن..

هیچ نظری موجود نیست: