۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

هران، قلهک، بیمارستان هدایت، ساعت 4 بعداز ظهر، پنجم آذر 1365 خورشیدی
تولدت مبارک دخترم
تک دردانه­ی آب هستی­ام
نفیس­ترینم
می­دانی
می­دانم
این هفتمین "پنجم آذر"ی است که کنارت نیستم
منو ببخش
یادت هست؟
« ندانستم با چه کلامی و چه بیانی اندازه­ی دوستی­ام را با تو، یگانه­ی برتر از ارزش­ام، تکرار کنم. عزیزترینم، محبوبم، نور دیده­ام، جگر گوشه­ام، پاره­ی تنم، قشنگم، مهرورزم، خوبم، مایه­ی فخرم، تنها ثمره­ی بوته­ی زندگی گذشته­ام... دیگر چه خطابت کنم که بارها نکرده­ام؟ این مفاهیم و چه بسیار واژه­های دیگر را تاریخ هر چه در خط به خط صفحاتش و تو به توی قلب مادران گنجانده و فشرده، باز از آن سرازیر است. چنان مکرر است که دیگر تأملی برنمی­انگیزد، آن قدر بر زبان­ آمده که دیگر برای گوش­ها گیرا نیست. هزارها بار شنیدی وقتی کلمه­ای رسا و گویا نمی­یابم، چه به زبانم می­آید: گاجاماجای مامان، جاگاتا، ماگاجا، موری، گوری، قوقوری، ووقوری، جوجی...
این راست­ترین عشق آسمانی، کجا به سوگند و اثبات دارد؟ اگر استثنایی خلاف آن شنیده شود، در افسانه­ها می­پیچید. وگر نه، معمول است و بدیهی.
عزیزکم، بزرگ شده­ای! قد کشیدی! بالا بلندی­ات را بنازم! فرزانه­گی­ات را »
باز هم
هنوز
همیشه

ديوانه ­اي از قفس پريد

۱۳۸۵ آبان ۲۵, پنجشنبه

ديوانه­ اي از قفس پريد بخشي از زندگي يک مجروح جنگي را نمايش مي­دهد که متهم است به "از دست دادن مشاعر"ش. روزبه اين اتهام را در دادگاه رد مي­کند. در فيلم نيز "ديوانه­گي" او تماماً مثبت نمايش داده مي­شود؛ عشق­ورزي به ميهن، ناموس­پرستي، حقيقت­طلبي، در جست و جوي عدالت، مبارزه با مفاسد اقتصادي و ... ديوانه­اي از قفس پريد سومين فيلم بلند احمدرضا معتمدي است، پس از هبوط و زشت و زيبا. اين فيلم در بيست و يکمين جشنواره­ي فيلم فجر نمايش داده و موفق شد سه سيمرغ بلورين بهترين فيلم، بهترين بازيگر نقش اول زن (نيکي کريمي) و بهترين موسيقي متن (مجيد انتظامي) را دريافت کند. سواي ارزنده­گي اين فيلم، من نکات ديگري را نيز درخور توجه مي­بينم.
از نام اين فيلم شروع کنم: علي­القاعده، داشتن يک ترکش در سر و نداشتن يک پا، بدين معني است که شخص به درستي نه مي­تواند فکر کند، نه عمل. حال آن­که تنها در صحنه­ي اول فيلم، چند حرکت ظريف سر روزبه نشاني خفيف از "اختلال مشاعر" او دارد و بس. در باقي سکانس­ها، همين بي­پا و کم­مغز، کامل­تر و عاقل­تر از بقيه عمل مي­کند. اين، "صورت" و "محتوا" را دربرابر هم مي­گذارد. به عبارتي، مفهوم با عنوان در تناقض است.
به علاوه، از يک طرف، "پريدن از قفس" را هم اگر يک "ديوانه" انجام دهد، هنري نکرده؛ چه، "حسن و قبح" در مورد مجنون معنا ندارد؛ خاصه در روزگاري که "هرمنوتيک" را همه، همه­جا و همه­جوره به کار مي­گيرند. ديگر "خوبي و بدي" با "تفاسير و تأويل­هاي گوناگون" لابه­لاي متون مختلف آن­قدر کم­رنگ و بلکه به کل محو شده که "اخلاق" و "حقوق بشر" نيز بلاتکليف مانده، چه رسد به "درست و نادرست"! {ولو آن­که به گفته­ي برخي فيلسوفان، در اين صورت ديگر مفاهيم از معنا تهي مي­شوند. هيچ کس نمي­تواند منظور روشني از خود بازگويد. هر کسي "از ظن" و ذائقه، اگر نگوييم منفعت ِ خود "واقعيت" را مي­خواند. برداشت­هاي بي­ملاک گونه­گون، حتي از قانون، به تبع، موجب هرج و مرج در عمل­کردها مي­گردد. هم­چون فرقه­هايي که در اديان به وجود آمده و اختلاف­هاي شديدي که بين خود مسلمانان هست و عملاً مسائل و مشکلات بسيار آفريده است. به قول دکتر نيک­فر، متفکر مقيم آلمان، چه­گونه مي­توان (براي مثال) واژه­ي "اقتلو" يا "ضربوهن" را هم به معنايي ديگر خواند؟ در ضمن طبق نقد هابرماس بر فوکو: اگر همه­ ي ديسکورس ­ها مبتني بر قدرت باشد، ديگر هيچ "گفت و گو"يي معنا نخواهد داشت.}
و از سوي ديگر، اگر با تسامح واژه­ي "ديوانه" را تا حدي بپذيريم، منظور از "قفس" چيست؟ اگر اشاره به امور اين­جهاني باشد، روزبه بايد قبلاً اسير اين مسائل مي­بوده؛ که فيلم بيانگر آن نيست. اگر در ميزان کلان، زندگي دنيوي باشد، لابد بايد روزبه از دنيا مي­رفت؛ که نرفت. اگر از عشق يلدا جست؛ که نجست. اگر مقصود بيمارستان يا تيمارستان باشد، روزبه نبايد دوباره به آن برمي­گشت؛ که به هر حال برگشت. اگر خطاب "قفس" ابليسهاي اطراف روزبه است؛ که از دست آن­ها هم نجهيد. پس مناسبت ماجراي فيلم را با اسم آن درنيافتم. مگر آن­که کتاب و فيلم ديوانه­اي از قفس پريد آمريکايي را در ذهن زنده کند. ضمن آن­که من اساساً عنوان فيلم يا کتاب را به شکل جمله زياد نمي­پسندم. اگر به جاي کارگردان اين فيلم­ بودم، احتمالاً اسم آن را به کنايه مي­گذاشتم "ديوانه".
تقريباً براي همه­ي شخصيت­هاي فيلم اسامي غير مذهبي و بلکه "ايراني" استفاده شده است. سال­ها، جنگ ايران و عراق، يک "تکليف شرعي-اسلامي" خوانده و "ارزش­"هايي چون "شهادت"، "به هلاکت رساندن مشرکين"، "مبارزه­ي حق عليه باطل" "شمشيرزني در صف ياران امام حسين"، "زيارت کربلا"، "فتح قدس" و ... تکرار مي­شد. اما در سراسر اين فيلم، يک کلمه از "اسلام" و "دين" ياد نمي­شود و بلکه­ همه­ي تأکيد بر بخش وطن­دوستي و ايران­خواهي است و تلاش براي برانگيختن حس ناسيوناليستي. شايد اين روشي به­روز شده يا مد باشد براي مشروع نمودن آن همه خون­ريزي و ويران­گري هشت سال "دفاع مقدس". حتي روزبه ايراني، نماد صداقت و حقيقت و شرافت، در "دامان اسلام" پرورده نشده، بلکه پيش­ترها پاي "مثنوي خواني"­هاي استاد شعر و عرفان شکل گرفته (مي­گويد: "هنوزم اگه مردم اون دور و ور معرفتي دارن، مديون استادن")؛ استاد فراست نماد معنويت ديروز و صاحب منصب پرقدرت امروز. يلدا، زن روزبه، نيز که قهرمان دوم اين فيلم محسوب مي­شود، فرزند يک "هنرمند" است، نه مثلاً "صبيه­ي يک روحاني" يا "حاج­آقا" يا يک خانواده­ي مذهبي؛ دختر فريور است، نوه­ي صولت­خان يا صولت­دوله. پدر يلدا روزگاري "همه­ي هنر و فرهنگ و افتخار اين مملکت" بوده. اما اکنون "رگ­هاش پر از سم افيون" است و بيماري در احتضار. پس پاي پدر "لب گور" است. فرستاده مي­شود به "خارج" براي درمان!
موستوفي، عموي "ناخلف" يلدا، يک تاجر تمام و بلکه کلاه­بردار است که "حقيقت" را هم قرباني معاملات اقتصادي پشت پرده مي­کند. وي در قسمتي از فيلم به فراست مي­گويد: "خونه­اي که توش نشستي (که بيشتر به قصر مي­ماند) مال يه معمار بود، سرشو بريدم کليدش رو تقديم تو کردم." محل کار موستوفي هم ديدني است؛ بايد از دالان­هاي پيچ در پيچ و پياپي بگذري تا به "دخمه" مانندي برسي؛ جايي که هيچ تصور نمي­رود چه بده بستان­هاي قدرت­مندي در آن مي­شود.
يار غار روزبه آصف است؛ "سرباز قديم" و "قاضي کنوني"؛ دوستي (نه "برادر") ناکام ِحقانيت که گويي کمي دير با روزبه خداحافظي مي­کند و "منشور قدرت-سياست-اقتصاد-سکس" جانش را مي­گيرد.
در قصه­ي ظاهري فيلم، شخصيت­ها به طور عجيبي همه هم­ديگر را از قبل مي­شناسند؛ از صولت­الدوله و موستوفي و فراست و روزبه و رئيس بيمارستان و ... حتي آصف با قاضي، که لحني رسمي و تا اندازه­اي محکمه­پسند دارد، طوري صحبت مي­کند که گويي دو تا هم­شاگردي قديم­ند و در راه مدرسه با هم گپ مي­زنند: چرا ان­قدر لفتش مي­دي؟" ولي در لايه­­اي ديگراين روابط کم­تر تصنعي است؛ چنان که در فيلم پيداست، بازيگران اصلي ميدان ايران، يک شبکه­ي ­کهن بودند و اما در حال فروپاشي هستند و تنها نگراني­شان "مرغ ماهي­خوار"ي است که " از بيرون مياد و ماهي­ها رو مي­خوره".
اين فيلم به سفارش و با بودجه­ي شبکه­ي دوم سيماي رسمي جمهوري اسلامي ساخته شده در سال 81؛ دوره­ي اوج درگيري­هاي اصلاح طلب­ها و محافظه­کاران. يعني کل دولت و مافياي قدرت و فساد مالي و ناموسي و ... يک طرف و همه­ي حقيقت يک سو. روزبه ِ رزمنده پس از جنگ با "متجاوز خارجي"، در داخل با اشرافي­گري و تجمل مبارزه مي­کند. طبق اين فيلم نامه و به اعتقاد روزبه، هرجا ثروت هست، پاي همه­گونه مناسبات نامشرع نيز درميان است. فراست چه پُستي دارد که دستش به همه جا مي­رسد؟ از دادگستري تا صاحبان فرهنگ و هنر. فراست "استاد"ي با شخصيتي چندگانه؛ در عالم "دوستي" يک جور است: مسئوليت ترخيص روزبه از بيمارستان را مي­پذيرد، در "مسائل شخصي" چهره­اي ديگر دارد، در "اجتماع" وجهه­اي ديگر و در ميدان "سياست" به شکلي ديگر است. او آيا کسي جز خود محمد خاتمي است؟ که پيشينه­اي در فرهنگ داشته و ظاهري ابرومند و ... فراست مي­تواند آقاي خامنه­اي هم باشد که گويا قبلاً اهل شعر و عرفان و حتي ساز و ... هم بوده. ثروت و پيچيده­گي و چنددوزه بازي فراست به هاشمي رفسنجاني هم مي­خواند که با تجملات "بيگانه" نيست. ولي شيک­پوشي و شيرين­سخني­ فراست بيشتر طعن به خاتمي است. اطرافيانش هم بي­ريش با ظاهري معمولي هستند، نه "افراد متدين". توفيق کارگردان دقيقاً به همين چندپهلويي فيلم است.
ويژه­گي عمده­ي اين فيلم به باور من همين شيوه­ي "يکي به ميخ و يکي به نعل" زدن آن است. کارگردان حتي از سمبل­ها هم در چند زاويه استفاده مي­کند. يک عروسک سگ، نماد دو لبه­ي "پستي" و "وفاداري"، به شيشه­ي جلوي ماشين يعقوب "فرمان­بر" آويخته شده که گاه حرکات­ش با حرف زدن موستوفي هم­ريتم مي­شود، گاه "حلقه به گوشي" يعقوب را به رخ مي­کشد و گاه با "مانده­گاري" يلدا را گوش­زد مي­کند. بر همين قرار است، استفاده از جملات قصار يا ضرب­المثل­هاي نسبتاً کهن ايراني که هم­چون گوشه­هاي ديگر فرهنگ­ باليده در استبداد، اغلب دوپهلو هستند. به ويژه که شنيدن اين تکه­کلام­ها از زبان دو حريف قدر در اين زمينه، دو بزرگ­سال سينماي ايران، عزت­الله انتظامي و علي نصيريان، آن­ها را اصيل­تر مي­نمايد و ديالوگ­ها را گاه بسيار پرقوت کرده. نمونه­هاي آن بسيار است:
موستوفي: خر رو با خور مي­خوره، مرده رو با گور.
آدم که وقتش مي­شه، اسبش هم تو طويله خر مي­شه.
از من عباسي، از اون رقاصي.
ان­قدر خر هست که ما پياده نريم.
فراست: هم قيمت، هم منت؟
حروم خوري، اونم با شلغم؟
آب خودش راشو پيدا مي­کنه.
زنده­ش موي دماغه، مرده­ش چشم و چراغه.
موستوفي به فراست: پوست خرس نکشته رو به ما فروخت.
فراست به موستوفي: خشت به آسياب بردي، خاک نصيبت مي­شه.
- جماعت صاحب منصب رو جون به جونشون کني، همون خر آسيا هستن.
- مادر که نيست، بايد با زن­بابا ساخت.
- من گدا هستم، غصه­ي پول رو مي­خورم، تو پول­داري، غصه­ي آبرو رو مي­خوري.
- عمارت صولت الدوله فقط خشت و گل نيست، دردانه­اي در دل داره. با ديدن صاحب­خانه، خانه شد فراموش­خانه.
- به ما که مي­رسين مو رو هفت قسمت مي­کنين، نوبت خودتون که مي­شه ...
- اين اوضاع رو که من نساختم. بيلا ديگ، بيلا چغندر.
- سنگي رو بستي، سگ رو ول کردي ميون مردم. نشستي تو اين چارديواري، خيال کردي عالم رو کردي گلستون. عدالت مگه آب اماله است که بستي به خيک مردم؟ تا وقتي اين­جا نشستي کار درست نمي­شه. يه تک پا از اين چارديواري بزن بيرون، ببين چه آشي واسه مردم پختي. آشي که خودت پختي، خودت هم بايد سر بکشي. جونوري که به جون مردم بود اگه پاره­ي تن خودشون بود، اين­همه هرزه­گي مي­کرد؟"
{اين حرف موستوفي نيز ريشه در اعتقاد کهن خودمان دارد. بسياري از ايراني­ها قبول دارند که نه تنها "اسلام" يک عنصر غريبه­ي عربي است، که عامل و آمران آن اصالتي در اين مرزو و بوم ندارند. اين موضوع تعميم داده مي­شود به هر چه مطلوبمان نيست. ده-يازده سالم بود زماني که مآموران ساواک، گارد شاهنشاهي و پليس ضد شورش را "اجنبي"هاي "اسرائيلي" يا "مصري" مي­خواندند و مي­گفتند "يه ايروني نمي­تونه آتيش رو هم­وطنش شليک کنه"! يا در دهه­هاي اخير، افراد خشن گروه­هاي فشار را "عرب­هاي سوسمارخوار" مي­دانستند. يعني هرچه "بد" است، از ما نيست. ما سراسر پاکيم و ستودني و مفتخر به همه­ي داشته­هاي "خودي". برخي اساساً با هر فکر "خارجي" (البته نه با تکنولوژي و ابزار زندگي و طبابت و از اين دست)، سر ستيز دارند و همين فکر، از سوي ديگر، خاست­گاه "تهاجم فرهنگي" و "غرب­زده­گي" و "بيگانه ستيزي" نيز مي­شود.}
فراست جواب مي­دهد: موريانه غم همه چيز رو مي­خوره، غير از غم صاب­خونه.
يعقوب: ارث خرس مرده به کفتار مي­رسه.
هرچي از دزد بمونه، رمال مي­بره.
دزد به دزد مي زنه، امان از پاسبوني که به شاه دزد بزنه.
موش و گربه که با هم بسازن، واي به حال دکون بقال.
آدم نفهم، هزار من زور داره.
هنوز خر نمرده، تا کوفته ارزون بشه.
يک شب خواستيم بريم دزدي، شد ماه شب چهارده.
سراغ هوو رو بايد از هووش بگيري.
بدم بدون حيف، ميلش کنن؟
روزبه با تلفني ناشناس مي­رود به محل قرار. خرابه نيست؛ خرمني از آهن قراضه و ماشين­هاي از کار افتاده است. بعد از اين که تعدادي (در هيأت چاقوکش و خطرناک) از روزبه "فقط زهر ِ چشم" مي­گيرند، موستوفي پيدايش مي­شود: من از وقتي چشم واز کردم، دور و ورم همين آشغالا رو ديدم. تو هم يکي­ش. قيمتت چنده؟
- آشغال که قيمت نداره. تازه بايد يه چيزي هم بدي تا از شرش خلاص شي.
- آوردمت اين­جا تا با چشات ببيني اگه بازم لوتي­گري و مرام هست، تو همين آشغالاس.
در بيمارستاني که پدر يلدا بستري است، روزبه به يلدا: حال و روزتون رو درک مي­کنم.
- حتماً. چون خودتون اين وضع رو برامون درست کردين. آفتش افتاده تو نسل آدم. کار از کار گذشته. خوندن روضه ديگه دردي رو دوا نمي­کنه.
موقعيت يلدا سخت و چندجانبه­ است؛ ازدواج هم­زمان با يعقوب و فراست، در حالي­­که از نظر روزبه "اون هنوز زن منه"! اين وضعيت زماني پيچيده­تر مي­شود که باورهاي پيشين­ش و مهر به روزبه هنوز در فکر و جان­ش جاري است. از فراست نيز ابتدا چندان بدش نمي­ياد. و در ضمن، هم براي نجات پدرش و هم براي مبارزه با موستوفي، به کمک شخصي پرنفوذتر مثل فراست نياز دارد. پس به او تن مي­دهد: تو اين سياهي يلدا، شرافت تو يا وقاحت اون (موستوفي) برام چه فرقي مي­کنه؟
بعد پشيمان مي­شود و به خانه­ي روزبه برمي­ گردد. فراست پشت در بسته­: يلدا! به من جفا نکن، من مستحق اين همه خواري نيستم. رفته بودم شکار، خودم افتادم تو دام غزال.
- اين آب حيات، آب روت رو مي­بره.
- سي سال (تقريباً عمر جمهوري اسلامي) خودم رو پشت اين ظاهر الصلاح پنهان مي­کردم، من فقط نقابم رو ورداشتم. زني رو که گيساشو تو خونه­ي من سفيد کرده بود، ول کردم.
- چيزي که تو دنبالش هستي، اطراف جوردن و ميدون ونک پره. (اقرار مکرر به وجود روسپي­گري در ايران. ولي انگار اين پديده فقط در محله­هاي اعيان­نشين تهران وجود دارد!)
- ان­قدر بوي تعفن منو به رخم نکش. اين جنون مسري به تو هم سرايت کرده؟
و روزبه يلدا: اومدي به من ترحم کني؟
- اومدم نقشي رو که ديگران برام زدن، به هم بزنم.
معلوم نيست روزبه اهل کجاست که يلدا مي­پرسد: احساس غربت مي­کني؟
- نه. اين­جا شهر منه. بهش عادت کردم. حالا ديگه دوستش دارم.
البته بعضي جمله­ها در عين حال که زيبا هستند، به واقع و به قول يلدا "يه مشت حرف­هاي قشنگ"اند که ديگر به کاري نميآيند:
آصف: "مدارک سرقت شد، حقيقت که گم نشد".
روزبه: "حقيقت تکه تکه شد به اسم معرفت افتاد دست يه مشت آدم بي­معرفت. اعتقاد مردم پاي اين برج و باروها سوخت"...
به دنبال عدالت اجتماعي بودن روزبه بيشتر به رفاه­ستيزي يا ضديت با سرمايه­داري مي­ماند. او نمي­گويد قصد دارد فقرا را غني کند، بلکه مي­کوشد "رفيق رفقايي" که در "قيطريه و نياورون" اطراق کردن رو "برگردونه سرجاشون". او معتقد است "تا وقتي هر کي خواست حق رو بگيره دستش بلرزه"، بي­عدالتي هم هست. و آصف در پاسخ مي­گويد: پس بايد به جاي طبيب دنبال "جراح" بگردند تا ريشه­ي "فساد" رو بکنند؛ همان سياست حذفي جمهوري اسلامي.
درست جلوي خانه­ي قبلي فراست، يک حمال با گاري مشغول باربري است (اختلاف طبقاتي نمايشي). و منزل تازه­ي فراست در نياوران، باغبان هم دارد؛ آدم را ياد کاخ نياوران مي­اندازد.
روزبه (دوربين کارگردان) توجهي خاص به زندگي شاهانه­ي فراست مي­کند و مي­گويد: وقتي شما مثنوي مي­خوندي، من دلم قرص مي­شد که خدا عاشق بندهاس. تو اون حياط قديمي، صداي بال فرشته­ها شنيده مي­شد. حوض پر از ماهي.\
و از "استاد" مي­خواهد برگردد به همان معنويت خالي از اشرافيت.
- يعني ما بعد از هفت کره زاييدن، بايد از اين و اون بپرسيم رسم زاييدن چيه؟
- اون جوونايي که تازه اومدن تو گود، اگه از شما صفا و صداقت ببين، برمي­گردن.
- تو اونا رو به لاقيدي متهم مي­کني، اما اونا نمي­خوان اشتباه ما رو تکرار کنن. اونا فقط به عقلشون اتکا مي­کنن.
- کي اين زمينا رو از دست دشمن درآورد؟
- به زمين مشغول شديم، از زمان غافل مونديم. زمان شوريد و ما رو پس زد. ديگه کسي واسه اين حرفا تره هم خورد نميکنه. تو گوشا صداي غريبه پيچيده که صداي آشنا رو نمي­شنوه.
- صداي غريبه داره از حلقوم خودمون درمياد... آصف رو کشتن. زنم رو نمي­دونم کجا بردن و فروختنش.
فراست دستش رو از دست روزبه بيرون مي­کشه: تو مثه يه مين مي­موني؛ نه منفجر شدي، نه خنثي. هيچ کس نمي­دونه چه طور مي­شه تو رو از کار انداخت. هيچ کس هم نمي­دونه کي منفجر مي­شي. حالا روز بازنشسته­گي توه. مگه تو مسئولي؟ اين همه سازمان و بنياد ريخته. به تو چه؟
قبل از اين­که به نکات ديگر بپردازم، بايد اذعان کنم صحنه­ي سلام نظامي دادن آصف بسيار دل­نشي است. بازي­اش نيز بد نيست. بازي­گري عزت الله انتظامي که شاه­کار است؛ به ويژه تکه­هاي ترانه­وار و بشکن زدن­ها­ش در اوج گرفتاري­هاش. اما رفتار نيکي کريمي تقريباً مثل هميشه مصنوعي مي­نمايد. پرويز پرستويي (علاوه بر درخشش فوق­العاده­اش در مارمولک) گويي ساخته شده براي همين نقش­ها؛ براي بازي در ليلي با من است، آژانس شيشه­اي، و از اين قبيل؛ براي مردمي کردن و زنده نگه داشتن آن­چه "رزمنده­ها" کردند و تذکر وضعيت و سرخورده­گي­هاي امروز آنان؛ مردان غيور، طناز، باهوش، زيرک و همه­ چيزتمام؛ در برابر اختاپوس­هاي تماماً پليد. يعني خط کشي کلاسيک و عريان "خير و شر".
به نظر مي­رسد پسر تپل يزدي فقط به خاطر بامزه­گي­اش در اين فيلم نقش پيدا کرده وگرنه برداشتن آن به ساده­گي امکان­پذير است. روزبه از او مي­پرسد: بابات هست؟
- نه.
- مادرت چي؟
- نه.
- پس تو با کي حرف مي­زني که ان­قدر بلبل­زبوني مي­کني؟
- شما تو خونه­تون آباجي ندارين؟
او به روزبه اطلاع مي­دهد همسايه­هاي روبه­رو "يه هفته است که رفتن. خونه­ (خانه­ي قبلي فراست) خاليه".
يکي از موارد خارج شدن سناريو از مسير منطقي، همين­جاست: چه­طور خانه خالي است که پسر فراست همان موقع ميآيد؟ گويا مادرش هم هنوز همان­جا باشد!
سر روي شانه­ي "منجي بشريت"، خواهش مي­کند به آن­ها کمک کند. روزبه جمله­ي معروف فضاهاي مردباوري را به­کار مي­برد: يه مرد که گريه نمي­کنه!
و در حالي که دارد از آن­جا مي­رود، پسر فراست فرياد مي­زند: پدر ترکمون کرده. زن گرفته؛ يه زن جوون.
کاراکتر يعقوب از همه واقع­گرايانه­تر به چشم مي­آيد: از طبقه­ي پايين جامعه برآمده که در چشم بزرگان سزاوار اعتنا نيست؛ لات، عامي، امي و مزدور ... ولي چنان که نمود، واقعاً عاشق يلدا بود. به گفته­ي خودش، از موستوفي فرمان­برداري کامل اگر مي­کرده، يا بعدها اگر "آدم خودش شد و خر خودش" همه براي رسيدن به يلدا بوده. هم به "نخواستن" يلدا احترام مي­گذارد و هم اگر معشوقش بخواهد "به همه چيز پشت پا مي­زنم... تا هر وقت که لازم باشه منتظر مي­مونم" ...
- اگه راست مي­گي جاي روزبه رو نشونم بده.
- تو خونه­ي خودت، لاش­خورا دارن رو نعش اون معامله مي­کنن.
يلدا عکس يادگاري در صندوق عتيقه را کنار مي­گذارد و اسلحه­اي را که از پدرش باقي مانده، برمي­دارد و به سراغ فراست  می دود. ولي درست زماني که بيننده انتظار دارد يک زن چادري شليک کند، تا فيلم هرچه پرکشش­تر شود، يلدا خيلي روشنفکرمآبانه به فراست مي­گويد: مغزت رو متلاشي نمي­کنم، يه تير حروم فکر پليدت مي­کنم.
بيمارستان فضاي مالي خوليايي و مخوفي پيدا کرده؛ مريضان شيميايي که چهره­ي جذامي­ها را تداعي مي­کنند و "خانه سياه است". همين­طور صداي سرفه در سردخانه­ي مرده­ها، "جنازه­هاي بادکرده" را پيش چشم مي­آورد.
دوربين از اتاق ِ يلدا و روزبه بيرون مي­آيد و صداي گلوله بلند مي­شود. همه، از جمله فراست، سبب دنگ دنگ را کنجکاو می شوند؛ اصلاً معلوم نيست کي به کي شليک مي­کند؛ يلدا به خودش؟ به روزبه؟ به هردوشان؟ يا ...
اما در مجموع نگاه فيلم به زن، به رغم کلمات کتابي يلدا، کاملاً سنتي است: دعوا بر سر "عمارت صولت الدوله" است و "دردانه­ي" درون آن. ميهن و ناموس. به گفته­ي محمد توکلي طرقي، استاد و رئيس دپارتمان تاريخ شناسي در دانشگاه تورنتو، اين نوع نگاه به کشور، يعني "پيکرمند کردن کشور به سان يک زن براي تحريک غيرت مردان است تا از آن را پاسداري کنند". برين مبنا، زنان در حفظ وطن، وظيفه يا حسي ندارند!
فيلم تقريباً با جملات يلدا در دادگاه شروع مي­شود. او "دليل جدايي"خواهي خود را از شوهرش چنين ابراز مي­کند که "ته آرمان هاش يه سراب" مي­بينه و حالا فقط "يه مشت خيالات قشنگ" از اون باقي مونده. او روزبه را به سخره مي­گيرد که "رنگ واقعي دنيا رو تشخيص نمي­ده". حرف­هاي ديگر ِ يلدا، هنگام درخواست طلاق، بوي تند شعارهايي را مي­دهد که به شکل ناشيانه­اي شباهت دارد به سخنان (باز هم بيشتر شعاري) فمينيسم دست چندم ايراني: "نمي­خوام اسير دل باشم. فرصت فکر کردن مي­خوام. مي­خوام آزاد باشم. خودم رو پيدا کنم. ببينم کي هستم، چي هستم..."
اما بنا بر گفته­ها­ي قاضي،"تکليف دادگاه" خانواده را در ايران هم­چنان يک "مرد"، ولو "بيمار رواني و معلول از پا" بايد "روشن" کند. روزبه مي­گويد: تا حالا ده بار منو کشوندن اين­جا. هر دفعه يه جوري دررفتم. طلاق که زوري نيست. نمي­دم. با لباس سفيد اومده تو خونه­م وقتي اجازه مي­دم بره که خرجش يه پارچه­ي سفيد (کفن) باشه.
بعد هم به رئيس دادگاه مي­گويد که مشکل عموي يلداست ... يعني الگوي "درستي و درست­کاري" در اين فيلم، هيچ يک از دلايل يا خواست­هاي زن را، هرچه هست، يا نشنيده يا جدي نگرفته. اصلاً براي زن استقلال فکر يا کاري کردن يا حرف زدن قائل نيست؛ سخنان­ش را متعلق يا متأثر از ديگري مي­داند (روزبه با حکم رسمي تخليه­، يلدا را پس مي­زند و وارد خانه­ي پدر زن می شود. آن هنرمند ِ در بستر را که روزي مي­پرستيده، "يه فضيلت فسيل شده " مي­خواند. يلدا با ناراحتي مي­گويد:"تو مأمور اداره­ي املاکي يا مفتش؟ اومدي آبروش رو ببري يا خونه­خرابش کني؟") روزبه به يلدا مي­تازد: "کي تو رو افسون کرده؟ اين حرفاي دهن تو نيست. تو اصل و نصب داري ... تو مي­توني زن من نباشي، ولي نمي­توني دختر فريور نباشي ..."؛ يعني به هر حال وجودت، بودن­ت در نسبت با يک مرد معنا دارد. (جداي از بي­ربطي اين سئوال و جواب، ربط مصادره­ي خانه هم با موضوع اعتياد به مواد مخدر يا هنرمند بودن واضح نيست.) يا در بيمارستان به يلدا مي­گويد: "تو احتياج به کمک داري. نمي­تونم تو اين حال تنهات بذارم". يا هنگامي که مي­شنود يلدا قرار است ازدواج کند، به آصف مي­گويد: "روزبه اگه زنده بود، اين­جور صداي شغال تو شهر نمي­پيچيد". با وجودي که يلدا دائم مدعي است که مي­خواهد "سرنوشت­ش را خودش رقم زند"، در اين فيلم فقط روزبه محافظ ِ "ناموس" و "مال" مردم است. اما چون "بخشي از اين روزبه در جبهه شهيد شده"، اکنون "لاشخورها" بر سر "حق­الناس" يا "بيت­المال" با هم تباني مي­کنند.
حجت­هاي ديگري براي سلطه­ي انديشه­ي مرد در اين فيلم بسيار وجود دارد. از جمله (هرچند) حرف موستوفي است در مورد يلدا؛هنگامي که مي­خواهد او را به عقد يعقوب يا فراست درآورد: "سرمايه رو بايد به کار انداخت. نبايد همين­طور عاطل و باطل بمونه". يا خطاب به خود يلدا (وقتي مي­گويد: "اگه بابام بميره، پته­ت رو ريختم رو آب") تشر مي­آيد: "تهديد مي­کني ضعيفه؟". هرچند بعداً نه درمقابل خود او، بلکه درباره­ي او مي­گويد: "تخم و ترکه­ي اون بابا نيس. جرپزه داره... اما قرار مدار حاليشه." يا هنگامي که روزبه "زن"ش رو (چون متاعي فاقد اختيار و ملکيت از خود) به "امانت" "زير سايه­ي" فراست "مي­سپارد" که در نبود "شوهر" "جاي دختر"ش از يلدا مراقبت کند. درضمن وقتي (معلوم نيست چرا) يلدا خودکشي مي­کند، بازهم روزبه، با همان "جسم و عقل نميه"، آن زن "ضعيف و ناقص­العقل" را نجات مي­دهد. (ولي گفت­وگوي اين­جا زيباست: يلدا: يه بار زندگي­مو به بن­بست کشوندي، يه بار راه مردنم رو سد مي­کني؟ روزبه: زندگي وقتي بامزه مي­شه که آدم مزه­ي مرگ رو هم مي­چشيده. يلدا: اين سرنوشت شوم رو کي براي من رقم زد؟). همچنين "مادر" در اين فيلم، زن ِنسل پيش، تنها نقش آخر يا کم­رنگ پرستاري از پدر و حداکثر، سوگ­واري را دارد و با مردش هم از دور بازي خارج مي­شود. يلدا، زن ِامروز ايران که هم با پالتوي آراسته ظاهر مي­شود و هم چادر معمولي، در دارالترجمه کار مي­کند؛ پس با زبان بيگانه يا روز جهان هم آشناست. او در ايران مي­ماند و تنها حامي وفادار "حقيقت" است و با "شياطين" مي­جنگد. اما در نهايت، با خاک پاي شوهرش تيمم مي­کند!
يلدا که آن­همه کوشيد تا از روزبه طلاق بگيرد، اکنون او را مي­جويد و طاقت ندارد ديگران به وي آسيب برسانند. شايد هم رسم عشق زن شرقي اين است: اگر هم مي­رود، براي مردش بد برنمي­تابد. زن در بن­بست با خود، از شوهرش جدا شده، ولي هنوز مي­گويد: منم يلداي تو. حرفي بزن! کي تو رو به اين روز انداخته؟
يلدا بچه ندارد، ولي مي­گويد دليل طلاق خواستن­ش يافتن "هويت" خويش است. گرچه فيلم با صداي بچه تمام مي­شود. (در اين­جا حرف آصف به قاضي دادگاه اول فيلم تکرار مي­شود که نسبت به روزبه مي­گويد: "وقت جنگ، خودش بچه بود، وقتي برگشت، بازنشسته شد".) دست آخر هم که شوهر، با بدني از هميشه ضربه­ خورده­تر، در بيمارستان بستري است. پس آيا به رغم اين­ موانع، آن زوج بچه­دار شدند؟ در اين زمانه و معجزه؟! مفهوم اين پاين­بندي کليشه­اي نيز در اين فيلم چندان آشکار نيست. آيا خود آن دو به پاکي و معصوميت کودکي بر­گشتند؟ آيا مقصود فيلم­ساز، وقتي هم­زمان آسمان­خراش­هاي تهران را نشان مي­دهد، تکرار "حق­کشي" و همان بازي­هاي زندگي است؟ اين است سرنوشت محتوم آن ديار؟ فقط مي­توان به يک عليل از مغز و توان، بازمانده و مجروح جنگي دل خوش کرد و صداي اذان ­پيچده در آسمان شهر: حي علي الفلاح. همين؟ در باره­ي موزيک اندوه­گين فيلم، فقط مي­توانم بگويم علامت تشديدي است بر "سرنوشت تراژيک ايران". به گفته­ي موستوفي: خونه (ميراث پدري) دود شد رفت هوا. جز يه مشت خاکستر چيزي نمونده.

قسمت دوازدهم: فرجام

۱۳۸۵ آبان ۱, دوشنبه

پس این­جانب طی ماجراهایی چند ...
(که فقط چکیده­ی آن را از زمان "من و تصدیق­ام" تا کنون به حضورتون گزارش کردم) سکوهای متنوع و پیش­بینی­ناشده­ی بسیار را پریده و رسیدیم به این­جا که مسئولان قانون­مند مریلند را مجاب کردم که از بنده­ امتحان راننده­گی (!!) بگیرند. جونتون بی­بلا. به جد مادربزرگم انقده رفته بودم تو اون اداره دنبال کار این درایورز لایسنس منفور تا خانم افسر سیاه­پوست خیلی مهربون (که آخرش همون پروندم رو تو کامپیوتر احیا کرد) ­گفت: تو که دیگه هم­کار ما شدی؛ با ما میای، با ما میری؛ بهتره یه شغلی هم همین­جا پیدا کنی.
- والا چه عرض کنم؟ من که فعلاً خیلی­جاها مشغول یا سرکارم، اینم روش.
بسیار خب. یکی دیگه از چهارشنبه­های کذایی به دست­بوسی آقای خلجی رفته، وقت مبارکشون رو تنگ و خاطرپاکشون رو آلوده نمودم. ایشان البته در کمال سخاوت و ایثار و (به قول وقتی فرزانه کوچیک بود) "ازخودجان­گذشته­گی"، مردانه­گی فرموده مرا تا اداره MVA رسوندن. هرچند موقع تحویل ماشین، کلام آخر چنون داغ بود که اگه گلوی گوینده رو نسوزوند، جیگر من شنونده رو تا مغز استخون به آتیش کشوند. منم بغضم رو چنون محکم قورت دادم که تا بعد از جواب امتحان، نترکید.
به هر حال، نشستم پشت فرمون هرگز ننشسته. بله. مگه کشکه؟! این که هر فرمونی نبود؛ جون تو، این فرمون دیگه از اون تو بمیری­ها نبود؛ کی جرأت داشت به اتوموبیل آخرین سیستم ِ لوکس تمام اتوماتیک آقای خلجی چپ نگاه کنه؟ چه رسد به راننده­گی؛ اونم بدون درایورزلایسنس امریکایی! واه واه واه! خدا به دور! خلاصه این گستاخی، دل شیر می­خواس که انگار اون موقع­ها من هنوز یه ذره داشتم.
حالا تا زیاد دور نشدیم، جسارتاً این حضرت تازه وارد رو خدمتتون معرفی کنم: لکسس (LEXUS) از اون مدل شاسی بلندا که یه وقتی مرا عاشقش بود (SU?) که Navigator هم داشت! یعنی که وقتی آدرس مقصد رو بهش می­دادی، می­تونس چشم بسته راست ببرتت همون­جا که می­خوای؛ حتی به بهشت! (حیف که آدرس این یکی رو نداشتیم). با این حال هیچ فکر نکنین این ابزار ماهواره­ای هم قادر بود ما رو از جر و بحث­های تاریخی­مون سر مسیر خلاص کنه ها! اصلاً از این خیالات به سرتون راه ندین که سخت به خطا خواهید رفت. دلیلش هم فعلاً در این­جا خیلی مهم نیست. اما اگه خیلی اصرار دارین از زندگی خصوصی ما سر در بیارین، لُب مطلب این­که ما هر کدوم همیشه تا آخرین قطره­ی کف دهان، رو حرف خودمون جف­پا وامی­ایستادیم و هیچ­کدوم نه اهل نقد و بررسی بودیم و نه اهل مدارا و تسامح و گفت­وگو و جامعه­ی مدنی و از این سخنرانی­های خوشگل آقای خاتمی. صد کلام به یک کلام: آقا راه از این طرفه. نه خیر، راه از اون وره. فرمون هم تو دست منه. تو کار راننده دخالت نکن...
آره، یه دوربین هم پشت سرش داشت که عقب ماشین رو توی مانیتور جلوی چشم راننده­ی محترم نشون می­داد! و آقا رو از نگاه کردن به یه وجب بالاتر، یعنی آینه بی­نیاز می­کرد (این­جاها راستی که راست گفتن تکنولوژی محصول تنبلی ها). البته کم دست کم نگیریمش؛ چون حامی جان شیرین هم بود؛ اگه یه ذره به مانع پشت سر نزدیک می­شدی، جیغ خطر بلند می­شد. به گفته­ی سعدی: اگه کور هم باشی، می­تونی باهاش برونی!
دیگه چه دردسرتون بدم: رنگ: آبی­درباری، شیشه­ها: تمام دودی، شش تا سی دی می­خورد که تو هر کدوم به یه زبون می­خوند که آقای خلجی را یارای درکش بود: عربی، فرانسه، انگلیسی، ... و فارسی (ببخشید که دوتا کم آوردم؛ ایشاالله بچه­م قراره زبونای دیگه رو هم، مثلاً عبری رو به زودی خودآموزی کنه). بعد هم از برف پاک­کن گرفته تا چراغ­ها تا قفل و مَخلص کلوم؛ از فرق سر تا ناخن پا، با شرایط آب و هوایی و نور و غیره، خودبه­خودکی تنظیم می­شد! جلل خالق! از همه مهم­تر این­که یک اختلاف جاودانه رو از میون ما ورداشت؛ سیستم کنترل دمای یه طرف ماشین با اون­طرف فرق داشت! به حق چیزای ندیده! همسر گرامی، لابد از اون­جایی که اول پاییز به این دنیای دون قدم رنجه فرمودن و در نتیجه بخاری­سرخود هستن، در بخش خنک­نشین جلوس می­کردن و من فروتن ِ سرمایی (یاد جعفر طفلکم به خیر) احتمالاً بنا به ذائقه­ی فصل تولدم، تو بهار می­نشستم؛ علاوه بر این­که بخاری صندلی رو هم احتیاطاً روشن می­کردم. جاتون خالی سفر با فرزانه به کانادا با اون تشک نرم و گرم، هرچند تو تابستون، خیلی چسبید. گرچه مدت اندکی که مهمونش بودم باهاش احساس راحتی می­کردم، راستش یه جورایی بعضی چیزاش از اول به دلم نمی­نشست. زیاد از طراحی بیرونیش خوشم نمی­مود. به عبارتی، قیافه­ش تو کَت شامه­ی زیبایی­شناسی من نرفت که نرفت. به چشم من مثه مردی زمخت بود با هزار آرایش و عشوه­ی زنانه. شاید اگه واقعاً زن بود، موهای بلند و هیکل درشت و پر چربی و گوشتی داشت یا لااقل انگلیسی رو خوب می­دونست که آقامون عاشقش شد. نمی­دونم. خیلی هم ظاهربین نیستم. شاید هم یه بخشی­ از این ناخشنودی بنده ناشی از این بود که قبل از تموم شدن سوگ من و درآوردن لباس عزا برای معشوقه­ی RAV 4 Toyota ، و حتی پیش از این­که چک شانزده هزار دلار بیمه­ی آن مرحومه رو (که پس­انداز حقوق رادیو فردا بود) دریافت کنم، این شازده، به نزدیک سه برابر بها سر راه آقامون سبز شد و به یک نگاه دلشو چنان برد که با اقساط کلان و بهره­ی بالا خریدیش. البته ایوالله معرفت! دم این­همه وفا و صفا گرم والا! چون تا این­جای کار "پای هزینه­ش" استوار وایساده. گوربابای درست و نادرست. من واسه دلم و دور و ورش زندگی می­کنم. هر کی هر چی می­خواد بگه یا بشه. (چی دارم می­گم؟) بگذریم، ولی با لکسس-ناموس آقای ما شوخی نکنید ها! شما که جای خود دارین، من "ماهمنیر" هم اگه دو روز بخوام والامقام رو قرض بگیرم باید قسطش رو بدم. حالا انصاف بدین که حق داشتم باهاش یه عکس یادگاری هم نگیریم. اگه داشته باشم هم، جون شما خوش ندارم تو مختصرم بذارمش. در عوض اگه بخواین، بازم سیمای اون تویوتا-فرشته­ی از دست رفته رو نشونتون می­دم.
بله جونم، دست به دلم نذارین و بیاین از این هوو که حرمت نگه نداشت درگذریم و قصه رو پی بگیریم: اون روز چهارشنبه تو اداره­ی راهنمایی راننده­گی مریلند، آقای افسر تنومند تیره پوست، نیم نگاه ناباورانه­ای به من ِ فسقلی انداخت و یه نگاه آب­دار به آن ماشین. مدارک را کاملاً کنترل کرد؛ درست بود، اسم من هم به عنوان مالک ثبت شده، ایراد قانونی دیگه هم وجود نداره. پس:
- علامت دوم بپیچ به راست.
- چشم.
- تا آخر این مسیر رو دنده عقب برو.
- اینم به چشم.
- توی این باکس دور کامل بزن.
- ببخشین؟ تو چی دور بزنم؟
- توی این محدوده­ی خط کشی شده.
- بله؟ چی چی فرمودین؟ این کادر که یه کمی بزرگتر از عرض ماشینه؟! این­جا که جای دور نداره! باشه الان سعی می­کنم.
باور کنین تلاشم رو کردم، ولی موفق نشدم. نفهمیدم چه­طورکی شد که یه چرخ عقب پرید رو جدول!
آقا رو! حالا نه فقط دستور بنی اسرائیلی داده، بلکه خودم رو هم قبول نداره؛ می­گه: شوهرت رو صدا بزن ببینه!
خب که چی؟
پنج شنبه: علامت ایست اول به اندازه­ی کافی توقف کردم. توی اون مربع بی­ریخت دور زدم. دنده عقب و این حرفا رم گذروندم. علامت ایست بعدی با یه نیش ترمز رد شدم. و رد شدم.
دختر مگه علی­رضا نگفت "این ماشین زیادی لوکس و بزرگه؛ ردت می­کنن. بهتره با یه ماشین کوچیک و معمولی بری امتحان بدی"؟ گوش نکردی، اینم ثمره­ش.
اما بار بعد پند به گوش داشته، از ایلهان خواهش کردم ماشین­ش رو بهم قرض بده.
جمعه: مسیحا جان! منو می­بری؟
- من که نمی­تونم که تا پیر بشم، تو راه اداره­ی راهنمایی-رانندگی تو باشم.
شنبه: آقا من اومدم امتحان جاده بدم.
- بار چندمته؟
- سوم.
- نه خیر خانم، باید از امتحان قبلی، هفت روز بگذره.
هفته­ی دوم: پنج دقیقه دیر کردی خانم. وقت قرارت رو دادیم به کسی دیگه.
هفته­ی بعد: در هر استاپ ساین باید از هزار و یک تا هزار و سه به انگلیسی بشماری بعد راه بیفتی. شمردم. همه­ی عملیات فوق­الذکر رو هم با پیروزی جامه­ی عمل پوشاندم؛ از جمله: دنده­عقب ِ راست و مستقیم ِ با سرعت ِ مناسب رو. از پس دور کامل در چارچوب تنگ هم براومدم. و اما نوبت رسید به پارک دوبل (بگو بدبختی سوبل و چوبل) در جایی که اطرافش با پرچم­های کوچک محدود شده بود. یعنی با کوچک­ترین تماس ماشین با میله­شون، حرکت می­کردن و بنده روفوزه می­گشتم. سمت راست هم سراسر جدول بود. این­جانب باید با دو حرکت، چنان جلو می­رفتم و چنون عقب می­ومدم و همچین پارک می­کردم که دو چرخ عقب و جلو سمت کمک­راننده، به طور مساوی به فاصله­ی 12 اینچ متوقف می­شدند؛ همه­ی این اعمال کریه، ظرف سه دقیقه!
برو عمو! برو دایی­تو مسخره کن! ببینم اصلاً خودت می­تونی این کار کثیف رو بکنی؟ راس می­گی دس فرمونت رو نشون بده ببینیم؟ نه جون من! یه چشمه از این چشم­بندی رو به نمایش بذار! اصلاًً ما از خیرش گذشتیم. از طلا گشتن پشیمان شده­ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
اما ایلهان از اون زنایی نیس که به این راحتی به قول خودش "گیوآپ" کنه، یعنی جا بزنه و از میدون بیرون بره. یقه­مو گرفت و نشوندم پشت فرمونش و یکی دو فوت و فن مهم در پارکینگ دوبل بهم گفت. فرزانه هم پرید تو ماشین و به سمت اداره­ی هذا و کذای راهنمایی-راننده­گی، افتادیم تو اتوبان هکذا. این همان و از سرگرفته شدن اضطراب و جیش این حقیر بی­ادب همان. طبیعتاً آزمون بدین قرار برقرار شد که کون ِ کوفتی ِ ماشین با یکی از اون پرچم­های لوس و ننر تماس نامشروع حاصل کرده، حاصل این شد که بنده مجدداً مبغوض برگردم.
دیگه روم نشد از ایلهان ماشین بگیرم. نهال در عین حال که هزارجور دستم می­نداخت، یه بار دیگه معرفت قلب طلایی ِ پشت ِ ستاره­ی حلبی­ش رو نشون داد و منو برد برای امتحان. بازم نشد. دیگه چرا؟
- آخه خانم کاملاً معلومه شما هیچ پشت فرمون نمی­شینی. دستات می­لرزه. هر هفته فقط میای وقت ما رو می­گیری و امتحان می­دی. هفت روز به شما می­دن که فرصت تمرین داشته باشی.
- من دیگه این­جا نمی­ام.
نهال دیگه چیزی نگفت. از سکوتش دلم گرفت یا اشکای وقت­نشناسم اونو ساکت کرده بودن. آخه چه­جوری تمرین کنم؟ با کدوم ...
باور کنین در خلال بحران­های واژگونه­ی "زندگانی" نیز، فکر نحس گواهی­نامه­ از سرم بیرون نمی­رفت؛ حتی توی بیمارستان که کسی سراغی نمی­گرفت یا یه جورایی گم شده بودم. ناکامی تلخی بود. مثل این که یکی رو از تو دانشگاه بردارن بگن برو دوباره امتحان ورودی بده. حالا مونده پشت کنکور با هزار و صد جور و واجور مانع و بدبیاری. بهم حق نمی­دین که از هستی سیر شده باشم؟
فقط کمی از آب­های آسیاب راکد شده بود که روزی دوباره با خود خلوتی گزیدم: نمی­دونم این تخم لق "گواهی­نامه گرفتن" رو کدوم پدرصلواتی تو دهن من انداخت؟ اصلاً تصدیق به چه درد می­خوره؟ اصلاً اگه من نخوام "خودم رو ثابت کنم" باید دم ِ کیو ببینیم؟ کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی­ارزد! ول کن بابا! تازه، خجالت نمی­کشی؟ عالم علم و علما رو ول کردی، چسبیدی به مسائل مبتذل زمین خاکی؟ مگه همه­ی اونایی که آدم حسابی شدن، تصدیق راننده­گی داشتن؟ اتفاقاً برعکس؛ فکر کنم هیچ کدوم با امور زیر این آسمون کبود سرآشتی نداشتن. من هم که قراره به زودی خیلی مهم بشم. شاید هم خود این نداشتن (نه که "نتونستن") یه جور افتخار باشه. آدمای باهوش و نخبه خودشون رو معطل این مزخرفات نمی­کنند. من چرا باید این همه اسیر این موضوع چرت باشم.
از قضا یه دوست حکیم، پیداش شد و تعریف ­کرد: وقتی من جوون بودم، خیلی شلخته­گی و فراموش­کاری می­کردم. یه روز پدرم اعتراض کرد: باباجان، یه­کمی مسئولیت­شناس و دقیق­تر اگه عمل کنی، به نفع خودته. گفتم: ای پدر جان! انیشتن هم فراموش­کار بود. پدر دستی به محاسن تراشیده­اش کشید: بذار برات یه قصه بگم: یه بنده­ی خدایی شبی می­بینه یه کیسه پر از طلا پیدا کرده. از ترس این­که مردم از دستش نگیرن، پا به فرار می­گذاره و به بیابانی و خرابه­ای بیرون شهر می­گریزه. نفس که می­گیرد، درمی­یابد که سخت به دفع مدفوع محتاج است. اطراف هم که کسی نیست؛ پس با خیال راحت کارش را می­کند. و با آن زور زدن قبیح، از خواب بیدار می­شود! ای داد بی­داد: تنبان پر است و از انبان زر اما خبری نیست.
لذا تا احساسات نخبه­گی بیش از این دامانم را نیاراست و هنوز ویرجینیا ولف، هانا آرنت، سیمین­دوبوار یا شاید مارگارت تاچر یا ملکه ... رو خیلی ریز نمی­دیدم، به خود آمده، همت از سر گرفته و کوششی نو شروع کردم؛ روز از نو و اداره­ی راهنمایی-راننده­گی رفتن، از اول. زنگ زدم به نهال: می­دونم مهمون داری، ولی دیگه جای این حرفا نیست. می­خوام بیام یه ذره با ماشینت تمرین کنم. علی و برادرش البته با تعجب پرسیدن: نهال! مگه تو خودت این جور پارک رو بلدی که به ماهمنیر یاد بدی؟
از سوی دیگر، یعنی دوهفته قبل از بستری شدن من، کار اقامت فرزانه­ام درست نشد و برای گرفتن اجازه­ی اقامت، باید برمی­گشت به هلند. هم­زمان، از رادیو زمانه دعوت رسید که برم آمستردام. خوشحال شدم که با یک تیر کج و کوله، راست سه نشون می­زنم؛ هم­راهی با دخترکم و هم­کاری با دوستان و هم خلاص شدن، ولو موقت، از دست تصدیق گرفتن از مریلند و تبعات آن. ولی از آن­جا که سنگ و کلوخ­های متعددی در آسمان سرگردان مانده بودند، درست روز قبل از پرواز فرزانه، زمانی که برای گرفتن ویزا به سفارت هلند می­رفتم، یکی دیگر از آن شهاب­ها بر کله­ی موکوتاه من فرود آمد و گرین کارت و پاسپورت گم گشت! یا در مترو دزدیده شد. (شرح بیش­تر آن پیش­تر در همین مختصر رفت). حالا تنها شدن فرزانه یک طرف، بی­سرنشین ماندن صندلی­ مهم­م در رادیو یک سو، از همه سرنوشت­سازتر، تنها مدرک امریکایی­م را از دست داده­ام! پس چه­طوری از این به بعد برم دنبال گواهی­نامه؟
حالا گور بابای راننده­گی، من پس­فردا وقت محضر دارم. اگه کارت شناسایی مریلند رو نداشته باشم، نمی­تونم مدارک خونه رو امضا کنم. یعنی داشتن یه سقف بالای سر هم منوط شد به گرفتن گواهی­نامه، بلکه باید جریمه­ی نقض قول­نامه رو هم بدم. روزگار غریبی است نازنین!
گفتم به هر حال که من مجبورم برم همون اداره لااقل یه کارت شناسایی بگیرم، شاید بد نباشه یه بار دیگه شانس کچل خودم رو مزنه کنم.
شب پیش (از چی؟) رامیلا هم اومد رو خط و پز داد که بله درایورز لایسنس کانادیی گرفته! البته من چون خیلی خانم رازداری هستم، نمی­گم در ارتباط با همین مقوله­ی ملعونه­ی وقیحه­ی پارک دوبل، چه گرفتاری­هایی با برادر و باباش و ... داشته و آخرش هم از "تورنتو" تصدیق گرفته، نه از مریلند. اما هر چی باشه، چنون غرورم رو جریحه­دار کرد و به رگ کلفت غیرتم برخورد که اولاً صداش رو درنیوردم که فرداش نوبت تست دارم؛ محض احتیاط که نکنه بازم ... ، و دوم این­که طبق قرار قبلی با ایلهان، ساعت هشت صبح (به رغم همه­ی صبح­های زیستن­م؛ هی آنوشا! از ادبیات حال می­کنی؟) حی و حاضر گشته راسخ، آماده­ی میدان شدم. ولی ایلهان دیر کرد و وقتی هم آمد، گفت: باید اول بریم دنبال آتاکان (شوهرش). رفته ماشین کرایه­ای رو پس بده. ماشینمون چن روز تو تعمیرگاه بود. همین الان گرفتمش.
یا جَدّآ! اگه وسط کار من خراب شه چی؟ هر چند اگه یک ربع دیر می­کردیم، دیگه نمی­تونستم امتحان بدم، چه می­شد گفت؛ بالاخره سوپروایز تحقیقات زبان­شناسی دانشگاه که هست، فعلاً هم این خر ِ پیر ِ لاکردار ِ گواهی­نامه از پل نگذشته. یعنی همه­جوره رزق و روزی­ام به این زن نازنین ترکیه­ای بسته است؛ پس غر و قر و دل­خوری نداریم! دلا شور نزن و بی­تابی نکن، بلکه خو کن به صبوری و همچون همیشه بردباری پیشه­ گیر.
اما جون دلم، از اون­جایی که وقتی یه کاری نخواد بشه، اگه به آب زمزم و کوثر هم بشوریش، رأی­ش عوض نمی­شه، اگه هم بخواد بشه، نه ازت ایراد می­گیرن که چرا این­همه تأخیر داری؟ نه حتی گرین کارت­ت رو می­خوان، بلکه بی­گفت­وپس­گفت میری در جای­گاه امتحان. تا افسره منو دید، با شیطنت ِ آویزون از لبای گنده­ش گفت: هی! این که رفیق خودمه! مدتی نبودی؟!
اومدم لبخند ملیحی پاسخ بدم که اخم کرد: جدی باش، این دفعه باید قبول شی.
منم نیشم و همه­ی هوش و حواس و توان رو جمع و جور کردم.
و سرانجام آن روز به یادماندنی، نوزدهم سپتامبر دوهزار و شش میلادی، وسط اخبار تاپ گلوبال و گرفتار شدن "پاپ اعظم" و درگیری­ش با مسلمونای آتیشی، و توی اوضاع و احوال قمر در عقرب غیرجهانی و اثاث کشی و کار و دانشگاه و، در ضمن همایش مشروطیت تو دانشگاه مریلند، و دیگه چه دردسروتون بدم ... ، یک خبر شعف­ناک موجب شد در جلد خود نگنجم، جار بزنم و به گوش دنیا برسانم (با پوزش به خاطر بیش از یک ماه تأخیر در ارسال خبر؛ بیچاره رادیو زمانه که هنوز منتظر خبرای داغ خبرنگارش تو واشنگتن مونده). خان هفتم را پیروزمندانه طی کردم. طی دو دقیقه و نیم، پارک دوبل کردم بدون این که یک صدم اینچ خطا داشته باشم! دلم می­خواست بپرم اون افسر سیا توپولی ِ قبلاًبداخلاق رو ماچ کنم! ولی به جاش ایلهان رو صدتا بوسیدم و بعد هم تا رسیدم دانشگاه، رفتم سراغ نهال. آنوشا، حیف نبودی اون روز بخونی:
اعلامیه­ ی جهانی
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک "گواهی­نامه­­" مزین کردم
و هستی‌ام به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد ... صادره از "مریلند"



قسمت دهم: مریلند 4

۱۳۸۵ مهر ۲۰, پنجشنبه

گفتم که اون (با اجازه­ی سیما) قناری قهوه­ای از من پرسید
چرا گذاشتم از زمان تشکیل پرونده برای امتحان راننده­گی در مریلند بیش از شش ماه بگذره و مترجم رسمی هم­کارشون هم نتونست همه­ی ماجراهای "من و تصدیق­م" رو براش تعریف کنه. ولی نوبت بعد خودم تنها رفتم و با همین زبان الکن، هر طور بود قانعش کردم. کلی تو آرشیوشون گشت و واقعاً پرونده رو احیا کرد.
- از جونیت خیر ببینی ننه.
برای این که این فرصت طلایی از دست نره، غرور مرور رو قایم کردم و فوری به همون خانم مترجم زنگ زدم.
- نه، خانم رحیمی، من دیگه توی اون اداره ترجمه نمی­کنم.
دستت درد نکنه. بلا نسبت به کلاغ گفتند "گه­ت شفاس"، فوری خاک ریخت روش.
جست و جویی تازه برای یافتن مترجمی تازه. یه شماره تلفن پیدا کردم: ببخشین من می­خوام امتحان قوانین رو بدم، ولی تموم متن با حروف کاپیتال نوشته شده و نمی­تونم طی 15 دقیقه 20 تا سئوال رو بخونم.
- اشکالی نداره، ولی من بالیتمور زندگی می­کنم. چهارشنبه­ی بعد بیاین این­جا؛ افسرهاش هم مهربون­ترن.
مسیحا جان، نوکرتم، منو می­بری بالتیمور؟ (فاصله­ای شاید یه کمی بیشتر از "تهران-کرج" که به احتساب گم شدن­های معمول و بدیهی ما، با شما حساب می­کینم "تهران- قزوین"). خوش­بختانه خلجی چهارشنبه­ها تعطیل بود و رفتیم.
اجازه بدین این­جاها رو یه کمی محرمانه براتون بگم که شرافت و افتخارات اخلاقی هم­میهنان م­ رو جریحه­دار نکنم: عرض کنم که اون آقای مترجم، که معلم ریاضی بود، یه سری سئوال­ها رو که شاهد بود از دیگران امتحان گرفته بودند، برای من گفت. پس از طی کردن یه صف بلند و بالا، رفتیم تو اتاق تست.
جان عزیزتون به کسی نگین­ها! من فقط به دو-سه سئوالی که شک داشتم، همون جوابی رو دادم که آقاهه به رمز اشاره می­کرد!
اومدیم بیرون و منتظر جواب با این اطمینان که قبول هستم و فردا که می­خوایم بریم فرزانه رو نیویورک بگردونیم، من هم کمک راننده (!) خواهم شد. ولی چند دقیقه نگذشته بود که خانم افسر سرش رو به علامت "منفی" تکان داد!
می­خواسم کله­ی آقای مترجم رو بکنم که چرا جواب سئوال­ها رو خوب بلد نبوده!
بعد از نیویورک، دوباره چهارشنبه شد و (به قول خلجی و فرزانه) قرار ما در میعادگاه عاشقان، اداره­ی گواهی­نامه برقرار گشت. گوش کنین این­دفعه چی شد:
این­بار اما، من که دیگه در این تست­ها حرفه­ای شده­بودم و نه تنها انگلیسی ماشینی به حروف بزرگ رو فرت و فرت می­خوندم و هی از مترجم جلو می­زدم، بلکه اصلا به پیشنهادهای او گوش نکردم و جواب­های خودم رو می­دادم. طوری که انگار حساب و کتاب آن آقای ریاضی­دان به هم ریخت و بفهمی-نفهمی عصبانی شد! ولی شانس با من بود که جلوی افسر ممتحن نمی­شد باهام دعوا یا جر و بحث کنه. باورتون می­شه؟: هنوز وقت داشتم برای مرور پاسخ­هام، ولی بس که حوصله­م از این امتحان­ها سررفته بود، کاغذهام رو تحویل دادم و زدم بیرون. جناب مترجم هم تا آمد پیش خلجی شکایت کنه که "خانم شما حرف گوش نمی­ده؛ کار خودش رو می­کنه"، یه چک صددلاری (قیمت معمولی­ش 70 دلار است) تقدیم­ش نموده، با وی وداع کردم. آقاهه هم برای خداحافظی گفت: راستش من دیگه از این کار بیرون میام. اوقات اضافی­م رو می­رم تدریس خصوصی! (این­جا بود که خلجی و فرزانه گفتند: یادت باشه علاوه بر همه­ی ماجراهات سر این درایورزلایسنس، تا حالا دو تا هم مترجم پاره کردی! یعنی پا و قدم گواهی­نامه­ی من موجب شد دو عدد مترجم کارشون رو تغییر بدن!)
اما خب، چند دقیقه بعد، اشاره­ی سر افسرخانم، این­دفعه معنی "مثبت" داشت. ولی و ولی عجله نکنین:
اونم همون مسأله رو پیش کشید که اداره­ی قبلی داشتند؛ "چنین پرونده­ای در کامپیوترهای ما نیست!"
- ای خانم! ای آقا! جون هفت کس و کارت از این شوخی­ها نکن! گوش کن عزیز من! تا کنون فقط یک یا حداکثر دو شوهر مایل بودند من از صفحه­ی روزگار حذف بشم. اما انگار حالا شماها هم راستی راستی قصد جون منو کردین؟ ولی دیگه این بازی­ها کارساز نیس؛ یا من همین جا خودم رو دار یا آتیش می­زنم، یا برین رئیستون رو خبر کنین!
- من مدیر این بخش هستم.
مدیری که باش! اگه نتونی اسم منو توی دم و دستگاهت پیدا کنی، چه فایده داری؟ اصلا برو جرج بوش رو صدا کن.
(توصیف صحنه در این­جا: مردم نگاه می­کنند، فرزانه هم می­خنده و هم ناراحته، خلجی دست منو می­کشه: "بیا بریم زن! اینا وقتی می­گن "نه" یعنی واقعاً نمی­تونن کاری کنن. این حرفا چیه می­زنی؟ این­جوری نه تنها گواهی نامه بهت نمی­دن، الان به اتهام تهدید، دستگیرت هم می­کنن". - "نه خیر! مگه آقای خمینی نگفته "هیچ غلطی نمی­تواند بکند"؟ تازه زندانی م کنن، از خفت تصدیق گرفتن خلاص می­شم. یه دقه وایسا ببینم حرف حساب­شون چیه؟" و صدام رو نرم­تر می­کنم:).
- خانم جان! مگه می­شه اسم من رو نداشته باشین؟ مگه سیستم­های شما به هم وصل نیست؟ من همین دو هفته پیش پرونده­م رو پیش همکار شما احیا کردم! چه­طور ممکنه حالا نباشه؟
- خوب اگه اونا سابقه­ی شما رو دارن، برین همون­جا.
- ولی من این­جا امتحان دادم. عجب گیری کردیم ها! اصلا اگه من پیش شما پرونده ندارم، چه جوری از من امتحان گرفتین؟

قسمت نهم: مریلند 3

۱۳۸۵ مهر ۱۳, پنجشنبه

داشتم می­گفتم ...
از اون به بعد ان­قده از اتوبان و سرعت و اصلاً خود راننده­گی می­لرزیدم که گرفتن مجوز رانندن اتومبیل این­جانب، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تازه بقیه­ش رو داشته باشین:
می­گن دنیا یه الاکلنگه؛ تا یه طرفش بره بالا، اون طرفش میاد پایین و البته برعکس. از همین قرار بود که پس از سال­ها، دخترم آمد.
چون قبلاً قول داده بودم تعریف کنم، خلاصه­ی قصه­ی این هجران این است که من بعد از مجله­ی کیان، به دعوت مهدی خلجی، دبیر سرویس اندیشه­ی انتخاب در این روزنامه­ مشغول شدم. ازدواج کردیم! بعد از استعفای او، من هم بیرون آمدم. برای دانشگاه سوربن پاریس درخواست ثبت نام دادم. پذیرش دوره­ی دکترام اومد. رفتم. اما دخترکم، به دلایل چندجانبه، نتوانست همرام بیاید. ولی خلجی چون شوهرم بود، آمد پاریس پیشم. از آن طرف، پس از نه ماه که بچه­کم مانده بود خانه­ی برادرم، پدر فرزانه او را برد هلند؛ بی­نشانی و هیچ راه تماسی. و چراغ رابطه خاموش شد. یعنی من از سال 79 خورشیدی دخترم رو ندیده بودم تا هشت نه ماه پیش که به مرحمت همین مختصر، او مرا پیدا کرد. وقتی خلجی عکس­های دختر زیبایم رو دید، او رو قانع کرد که بیاد امریکا. حدود ده روز فرزانه در آمستردام دنبال گرفتن پاسپورت هلندی­ش بود و ما این­جا مشغول تنظیم بلیط­ش.
می­دونم این­جا جاش نیس، ولی می­ترسم فرصت مناسبی پیدا نکنم برای سپاس­گزاری از همه­ی دوستانی که در این وصل کمک کردند؛ از پاریس؛ دکتر بنایی، آقای سلامتیان، دکتر نراقی و ... تا پراگ؛ شهران، شهپر، نیما و ... و تا هلند؛ دکتر تورج اتابکی، مریم و امیرفرشاد و ... تا امریکا؛ دکتر کریمی و دوستانشون و همه­ای که الان اسمشون در ذهنم حاضر نیست.
آنوشا جان! تو رو خدا یه چیز دیگه­ام بگم؟: اساساً آرزو به دل من مونده که یه بار بتونم به موقع به محل قرار برم؛ نود و نه درصد موارد دیر می­رسم و اون یه درصد ِ تصادفی، خیلی زودتر! اما خداییش اون روز خلجی قرار قبلی­ش رو دیر تموم کرد و با یه ساعت تأخیر اومد خونه که بریم فرودگاه دنبال فرزانه.
گرچه تا آخرین لحظه­ای که فرزانه هنوز در فرودگاه آمستردام بود، باهاش حرف زده بودم و مشکلی نداشت، دل تو دلم نبود که نکنه براش مسأله­ای پیش اومده باشه و نیاد! حالا ساعت ِ اوج ترافیک هم هست. سراسر همون اتوبان کذایی و جاده­ی مخصوص فرودگاه (محل تصادف قبلی) از من دل­شوره و غر و نق، از خلجی تلاش برای توجیه یا آرامش­بخشی ِ من.
به مسافرهای از راه رسیده یا منتظر و یا مستقبلین نزدیک می­شدیم که...
از دور یه شازده­خانم خوش قد و قامت و پری­روی دیدم که به چشم من با آخرین نشانی­های " دخمل خودم"، مطابقت داشت. من دیوانه، شش سال پیش تو فرودگاه مهرآباد تهران با یه دختر نوجون وداع تلخی کردم؛ بغلم هنوز از اشک­هاش خیسه. و حالا یه بانوی جوان (امریکایی­هایی که می­دیدنش اول می­پرسیدن: "شما واقعا یه سوپر استارین... تو کدوم فیلما بازی کردین؟") در برابر منه!
در ِ ماشین ِ درحال ِ حرکت تو خیابون رو وا کرده-نکرده، پریدم
بیرون و زیباترین نام زندگی­م رو از نای رگ­هام فریاد کشیدم:
فرزانه ...
مامان....
شدت شتاب و شوق و شور و شیرینی (و چندتا ش دیگه) چنان
بود که هر دو در آغوش هم ولو گشتیم اندر میان خیابان ...
تا بخواین گریه بود، جیغ بود، داد بود، بی­داد بود، باران بوس
بود ... و حلقه­ی مردمی که حیران نمی­دانستند ماجرا از چه قرار
است. اما هر کسی از ظن خود، لبخند می­زد یا چشم تر می­کرد.
مثلاً قرار بود خلجی از لحظه­ی ورود فرزانه­ام فیلم بگیره. کلی برنامه داشتیم که همه به هم ریخت. حتی دسته گل موند تو ماشین. بعداً زیر پا پیداش کردیم! خلجی ما رو کشوند تو ماشین و تازه فرزانه متوجه شد که وقتی افتاده، شلوارش یه جر اساسی خورده! آبروریزی! و بدتر این­که بنده هم فهمیدم ان­قدر(ببخشن) جیش دارم که همین الان جان به جان­آفرین تسلیم می­نمایم (من همیشه با استرس و هیجان این­طوری می­شم، یادتونه دفعه­ی اول راننده­گی امریکایی تو اتوبان؟ قابل توجه رمان­دانان: این نکته رو بی­جا نیاوردم؛ بعداً می­خوام بگم که هر بار می­رفتم امتحان جاده بدم، همین حالت منو از تمرکز وامی­داشت!).
خب، از فرودگاه فاصله گرفته بودیم. بعد هم کنار بزرگ­راه و این­حرفا؟! بی­خیال ِ زشت و زیبایی؛ توقف مطلقاً ممنوعه. "مسیحا، جان ِ هر کیو که فکر می­کنی دوست داری، اولین خروجی رو برو بیرون".
کار سخت­تر شد؛ توی جاده­ی باریک هم اصلاً نمی­شه وایساد. از ما به خود پیچیدن و از خلجی گاز دادن تا سرانجام به کلیسایی رسیدیم. (یاد مسجدهای بین راه و مسافرت­های ایران به خیر).
اینو هم واسه این گفتم که، تو این هیری ویری، تاریخ تشکیل دادگاه از خاطر قاطی-پاطی­ام گریخت و با اجازه­تون، جریمه­ای جدید روی جریمه­های پیش افزوده گشت (راستی من یه سری از ماجراهای جریمه دادن­هام رو هم تو مختصر نوشته بودم؛ درست قبل از تصادف! در یاد شریف هست که؟). اما (به قول آقا رضا تهرانی) "باری به هر جهت"، بدون وکیل یا دفاعی فصیح، مبلغ را از 1880 دلار به 50 دلار پایین کشیدم؛ که البته به احتساب جریمه­ی تشکیل دادگاه دوباره، 300 دلار پرداختم، ولی باز راضی بودم. نباید می­بودم؟
دیگه حالا من و فرزانه بودیم و یه عالمه حرف و حدیث و نک و نال و از این قبیل و البته گردش و مهمونی و مهمون­داری و مسافرت و چنین چیزایی تا پس از چندی، دوباره فیل دل یاد هندوستان کرد. انگاری دل صاب مرده­ی معتاد، واسه اداره­ی راهنمایی و راننده­گی تنگ شده بود. به اون خانم مترجم ِهمون اداره که پیدا کرده بودم، زنگ زدم. سر قرار رفتیم.
به جان شما یه مترجم حرفه­ای نتونس به هم­کاراش بقبولونه که: به جدم من قبلاً گواهی­نامه داشتم. اینم کپی­ش که سعدی (از نوع شیرازی­ش نه عزیزم؛ سعدی راک­ویلی که تو قسمت "واشنگتن" خدمتتون معرفی­شون کردم؛ یکی از مدیرای شرکت تویوتا و از هم­کارای "درویش دارکار" (خدا مرگم بده! زبونم لال اگه اسی خان به گوشش برسونه که من همچین لقبی بهشون جسارت کردم چی؟)) کمک کرد تا از شرکت بیمه­ی اون تویوتای مرحوم بگیرم. اینم سابقه­ی پرونده­م.
- نه خیر خانم جان! مهم اینه که سابقه­ی پرونده­ی شما توی کامپیوتر ما باشه که بعد از شیش ماه خودبه­خود پاک می­شه و شده. شما تا حالا چرا نیومدین؟
حالا بیا و همه­ی جریاناتی رو که واسه آنوشا و شماها گفتم، برای این خانم سیاه­پوست که فقط انگلیسی رو مثه قناری قهوه­ای ادا می­کنه، حالی کن! 


قسمت هشتم: مریلند 2

۱۳۸۵ مهر ۱۰, دوشنبه

بله وقتی از ایران برگشتم و پای مجدد به کانون داغ خانواده نهادم، ...
پس از دید و بازدیدها و رتق و فتق مسائل معوقه، (که بعضی­هاش مرتفع نگشت؛ هم­چون از دست دادن دو ترم دانشگاهی، یعنی یه سال تحصیلی، یا شایدم فرصت ادامه­ی تحصیل برای همیشه) در طرفه­العینی برای عرض ادب و تجدید مودت، به اداره­ی راهنمایی­ و راننده­گی مریلند مراجعه فرمودم. آن­ها نیز با خوش­رویی فرمودند: از زمان تشکیل پرونده­ی شما بیش از شش ماه می­گذرد و درنتیجه باید از ابتدا اقدام فرمایین!
گوش­ها آویزان، راهی آشیانه شدم. همسر گرامی­مان سر به سفر گذاشته و ما چندی خود را "بی­سر و سامان" احساس نمودیم.
تا این­که: همین، یا همان آقا رامین مدیر فنی، منو به "تلوزیون اندیشه" معرفی کرد. در نتیجه برای گریز یا پرهیز از مریلند و متعلقاتش، عطایش را به لقایش بخشوده، بهانه­ی مصاحبه با تلوزیون نامبرده را در پیش گرفته، به لوس­آنجلس مشرف شدم؛ نه چندان بی­خبر از آن­که: خود آقا رامین با عذر سیر و سیاحت و زیارت شاه عبدالعظیم، روی هم رفته، به دوبی یا کویت متواری شده!
پس از گفت و گوی کمی تا قسمتی موفق با مدیران تلوزیون اندیشه، بخشی از چمدان را در هتل به امانت گذاشته، برای بستن باقی بار و وداع با یار، عازم خانه­ی ­مریلندی شدم.
مثل این­که بخت تلوزیونی شدن­ام هم بی­شباهت به اقبال گواهی­نامه گرفتنم نیست. هفته­ای نگذشت که خبر رسید: مدیریت تلوزیون اندیشه عوض گشت! (شانس­های دیگرم در این زنده­گانی پربرگ و بار رو فعلاً براتون نمی­گم، مگه زوره؟!) خلاصه همه­ی برنامه­ریزی­های ما نقش بر آسمان شد. لذا باز فرونتانه در مریلند کذا و هاذا مانده­گار و برای پیش­واز یار ِ به سفررفته­مان، راهی فرودگاه دالس ویرجینیا شدم.
(شاید در این­جا برای خواننده­گان غیر مقیم امریکا لازم به توضیح باشد که پایتخت سیاسی ایالات متحده، محدوده­ی دی سی و بخش­های اطراف آن، قسمت­هایی از دو ایالت مریلند و ویرجینیا، یعنی مناطق شمال و جنوب رودخانه­ی پتومک، "منطقه­ی واشنگتن" خوانده می­شود. اینم البته باز با "ایالت واشنگتن" که اون طرف (کدوم طرف؟) امریکاس، فرق می­کنه. کی فهمید چی شد؟).
شب عید بود. خانه بوی نوروزی می­داد از نظافت و گل­های روی میز و سبزی پلو (با سبزی­های مامان پاک و خشک کرده) و ماهی دودی ایرانی (سوغات رضا). قرار بود مسیحا ساعت سه و نیم بیاد. ساعت دو نیم زنگ زد که "من رسیدم"!
و آری از شور دیدار بود یا از شوق به سرآمدن هجران یا از چه (چه­می­دانم چه) با عجله­ی هرچه تمام­تر در خیابان و اتوبان می­تاختم. چه­اندازه دلم برای فرزانه­ام تنگه. یادم هست که خواننده­ی ترک سی دی (نه دی سی) می­خواند: بهار اومده، گل سفیدم، کجایی؟ و صورت گردالو- زردآلو م خیس بود که ناگهان چشمای عسلی تارم به زحمت دید و زینهار داد: آهای زن! عاشقی یا غافل؟ داری از جاده بیرون می­ری! زیادی اومدی چپ!
پس بی­درنگ فرمان را به راست گرفتم. تنها این فرصت را داشتم که به پشت بنگرم تا دیگری را آسیب نرسانم. اتومبیلی نبود و بنده "با وجدانی آسوده و دلی آرام"، با سرعت (بنا بر گزارش پلیس) هشتاد مایل (فکر کنم حدود 120 کیلومتر بشه) بلوک­های بزرگ سیمانی و دیوارین کنار جاده را در آغوش گرفتم. برخورد چنان شتاب­ناک بود که قانون فیزیک به خود آمده، ضربه­ی وارده را به تویوتای مهربانم بازگرداند ( صفت "مهربون" براش خیلی کمه؛ چون خود ایثارگر و جان­نثارش از بین رفت و منو نجات داد). پلیس نوشته "معلق­های متعدد" و من به خاطر می­آورم که هر بار به هوا می­رفتم، با این انتظار به زمین می­خوردم که: الان ماشین منفجر می­شه؛ مثه فیلمای هالیودی.
زمان کش میومد. باور کنین یه دور زندگی­م جلوی چشمم مرور شد. به خصوص در ذهنم اومد: چه قدر غم­انگیزه که فرزانه­ام، بعد از این شش سال دوری، بیاد جنازه­ام رو تحویل بگیره! چه­جوری خبر مرگم رو به مامان بدن؟ گریه­ام گرفت. ولی مگه من همیشه آرزو نمی­کردم قبل از عزیزانم بمیرم. اما اونا چه گناهی دارن؟ راستی حالا کی بره دنبال مسیحا؟
گویا جناب عزرائیل نیز ناز فرموده، یا مشغول جان­ستانی از بینوایی دیگر بودند. بالاخره تالاپ آخر برخاک، برابر شد با ولو شدن تویوتای قدکشیده­ام! زن ترک هنوز می­خواند. "می­شنوم؛ پس زنده­ام!" سویچ رو چرخوندم. ماشین خاموش شد. در را باز کردم تا پیاده شم بینم چه خبره؟ سرم گیج رفت. چند نفر رسیدند. رنگ بیننده­ها پریده:
آره! راستی راستی چیزی نمی­دیدم. چند دقیقه، یا شاید ثانیه، همه جا و همه چیز برام تاریک بود. عجیب این­که من از دیدن یه سوسک واقعاً به سکته نزدیک می­شدم، ولی به جان همان مامان و فرزانه­ام، موقع معلق خوردن­ها اصلاً نترسیدم. فقط به دیگران فکر می­کردم. اما برای از دست دادن چشمام، وحشتی یا اندوهی منو گرفت که انصافاً نصیب دشمنتون نشه...
Are you Ok? How do you feel madam? Don’t move please. Just sit. We are calling the ambulance
Yes, I’m Ok. Don’t worry about me. Just let me call my husband. He is waiting for me. He is … airport… Oh my goodness! I can’t see! Oh mama, I lost my eyes! I lost my eyes! I can't see anything
کم کم دوباره پرده­ی سیاهی از جلوم کنار رفت و یواش یواش، قطره­های سرخ خون پشت دستام رو دیدم. آروم شدم. صدای آجیر آمبولانس و بال­های هلیکوپتر بر هم­همه­ی اون مردم باوجدان بشردوست غلبه کرد.
و ماهمنیر را به سان اجساد مومیایی فراعنه­ی مصر، سرتابه­پا در پوششی سخت پیچاندند؛ چیزی مثه گچ گرفتن همه­ی هیکل! که مبادا جایی شکسته­گی داشته باشد و بندهای وجود این سرکارعلیه از هم بگسلد. می­دونین؟ بعد از اون ماشین طلایی-نقره­ای­م، دلم واسه لباس عید قشنگم سوخت که اولین بار بود پوشیده بودمش؛ به مناسبت دل­ر­بری کردن یا سوزوندن دل آقامون؛ که چرا زن به این دل­ربایی رو یه ماه تنها جاگذاشته بوده؟ تازه دامنی رو هم که خیلی دوسش داشتم و جورابای پشمی خوبی که زکی بهم داده بود ... همه­ش رو آرام (!) قیچی کردن که وقت درآوردن آن­ها، شکسته­گی­ها عمیق­تر نشه.
- ای آقا! والا، بلا من سالم­م! جان مادرتون ولم کنین!
- نه خیر! لابد یه چیزیت هس، خودت حالیت نیس!
- عجب گیری کردیم ها! به پیر به پیغمبر ... ولی آره! انگار قفسه­ی سینه­م درد می­کنه.
هنوز بی­هوش نبودم. چون یکی از مأمورا موبایلم رو دستم داد و پرسید: اسم شوهرتون چیه؟
بعد هم به "مسیحا" زنگ زد: همسر شما تصادف کرده. بیاین بیمارستان ...
اینم پلنگ بلندپرواز ( این لقب رو واسه عقاب شنیده بودم اما به ماشین مرحوم من بیشتر میاد) پس از حادثه.
شمایل پیش از فاجعه ش رو که یادتون میاد؟ عکس موقع سلامتیش در قسمت واشنگتن امده بود.
هر چی نبود، باعث شد ما هلیکوپتر هم سوار شیم. افسوس که اون تو دیگه زیاد چیزی نفهمیدم.
با صدای مسیحا چشم باز کردم که گفت: ماهمنیر! چرا این­همه منو اذیت می­کنی؟ این کارا چیه؟
با هق هق­ هام، نیش دنده­ی نیمه­جاکنده شده، بیشتر به جگر فرو می­رفت.
تنم از سوزن سوزن شیشه­خرده­ها می­سوخت. تکه­های سیاهی و کبودی این­جا و اون­جای بدنم، آدم را از این زار، بی­زار می­کرد. در خواب و خماری پلیسی را دیدم که یک برگه­ی زردی گذاشت بالای سرم. کلمه­ی کلیدی "درایورز لایسنس" را هم یادم هست. چندین بار از سراسر وجود ناقابل ما انواع عکس­ها و آزمایش­ها به عمل آمد و اجازه­ی ترخیص صادر شد. فردای آن روز، دوماد بازگشته، عروس شکسته بسته رو با کلی ناز و کرشمه به خونه برگردوند.
دوره­ی بستری ماندن در تخت هم گذشت و روزگاری بعد، داشتم کیف دستی­ام را مرتب می­کردم که روز وصل دوست­داران یادم آمد و اما هرچه بیشتر جستم، اصلاً نیافتم­ش! تصدیق چکی رو می­گم. نبود که نبود! گم شده بود. به جاش، برگه­های آن مأمور را دیدم: به علت سرعت زیاد و نداشتن گواهی­نامه­ی معتبر (!) به دادگاه مراجعه کنید. ای آقا جان، نه از اون هلکوپتر و رسیده­ گی­ های اورژانس- فوری­تان، نه از این جریمه­ ی کلان.






قسمت هفتم: مریلند 1

۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

پس حالا ما موندیم و ...
زبونم لال، تمرین دست­فرمون و استغفرالله، عادت به "امریکن درایو استایل" و بلا دور، اداره­ی راهنمایی و راننده­گی مریلند که در تمام امریکا به "مدارا و تسامح!" معروفه. به روح پاک پدرم از آن روز که در بند این آخری­ افتادم به بعد، نه تنها هیچ گواهی­نامه­ای از هیچ نقطه­ی دنیا، بلکه هیچ نوع تصدیقی، از جمله خلبانی، دیگه پیش چشم من معتبر نیست؛ حاضرم خودم رو حلق آویز کنم اگه یه مدعی بتونه به سلامت از این هفت خان بگذره! (چی کار دارین که این­همه­ی دیگر اون رو چه جوری به دست آورده­اند؟ اصلاً شاید فقط فکر می­کنند که به­دست آوردند!).
رفع و رجوع امور خانه­ی جدید و پی­گیری­های مکرر در مورد تأخیر رسید اثاث پراگی، گشودن جعبه­ها، مرتب کردن اسبابیه، آن­هم با شکاف شدید سلیقه­ها و طرز فکرهایی که اختلاف عمیق طبقاتی رنج می­برد، خرید کم­ و کسری، از قبیل مبل و میز نهارخوری که پس از بارها و مدت­ها جست و جوی جان کاه برای یافتن اجناسی مناسب، چیزایی خریدیم که از همان روز اول تا کنون با شرکت "مارلو" مسأله داریم، (عجب جمله­ی کمر شکنی!) و خلاصه جا افتادن در این مبارک منزل نو، دست کم دو ماه وقت نفیس را بر باد فنا داد.
تا این­که روزی یادم آمد که ای بابا ما روزگاری راننده شده بودیم، درسته که این تصدیق چکی (که برای یادآوری شأن بالایش، همه­جا اون رو "یوروپین درایور لایسنس" یا گواهی­نامه­ی اروپایی، خطابش می­کردم) تا سال 2010 اعتبار داره، ولی بنا به اقوال متنوع، از سه ماه تا یک سال با اون نمی­شه در امریکا ماشین روند؛ تراکتور یا دوچرخه رو اطلاع ندارم. لذا دیگه وقتشه که مجوز این­جایی راندن اتومبیل رو هم داشته باشیم. چند وقتی هم صرف تهیه­ی مواد لازم شد؛ دو برگه­ی متفاوت رسمی که آدرس محل سکونت را تأیید کند، برگه­ی ثبت ماشین، بیمه، تأییدیه­ی اقامت قانونی در امریکا و ... باری به هر جهت، از هر کدام به مقدار کافی برداشته، خیلی درویشانه به محله­ی اعیان­نشین راک­ویل بردیم. درعوض، مسئولان وظیفه­شناس هم بسیار مهربانانه فرمودند: باید از سکوهایی چند، با سرافرازی بجهی؛ هم­چون: آزمون سلامت چشم، کلاس و امتحان خطرات مشروبات الکلی­خوری هنگام رانند­گی، پرسش­های مربوط به قوانین و اداب و رسوم خاص مریلند و نیز تست خیابان و الی آخر ِ بی­انتهایش. و دو کتاب قطور قوانین راه­نمایی و راننده­گی مریلند ِخاک­طلا را گذاشتند زیر بغل ما تا برویم برای آماده­سازی خویشتن. 1. دست پدر و مادرم درد نکند که بچه­ی سالمی تحویل جامعه داده بودند و مشکل چشم یا حتی نیاز به عینک نداشت. 2. امتحان الکل رو هم یه جوری پاسش کردم. 3. ولی ولی امان از این تست قوانین! یه نگاهی به کتاب­ها انداختم و دل به دریا سپردم و رفتم پای کامپیوتر؛ یکی، دوتا، سه­تا ... وقت تمام! اوا! من که هنوز همه­ی سئوالا رو نخوندم؛ چه رسد به جواب ... هفته­ی دیگه: یک، دو، ... دوازده، ... سرکار خانم، شما باید حداقل به 17 سئوال از این 20 تا رو ظرف 15 دقیقه درست جواب بدی؛ ایشاالله هفته­ی بعد می­تونی.
آخه پدر آمرزیده، لااقل این نوشته­ها رو با حروف معمولی می­نوشتین که تازه­واردی مثه من این­همه مشکل خوندن نداشته باشه. بابا جون ما خودمون از اول راهنمایی شروع کردیم به انگلیسی­خونی، اما هیچ وقت برامون کلاس تندخونی متون و اصطلاحات راننده­گی، اونم متنی تماماً با حروف کاپیتال نذاشتن. تا حالا به ما یاد داده بودن مثه آدم فقط اول جمله­ها و اسامی خاص رو با حروف بزرگ بنویسیم. آقا اجازه! چشممون به این جور متون عادت نداره!
اوکی، پس مشکل من سرعته. یواشکی، بدون این­که کسی بفهمه، از طریق دوست و آشنایان ایرانی پیش­کسوت در پدیده­ی راننده­گی، جست و جو برای یافتن یه مترجم را آغاز نمودم. ولی شبی از شب­های زمستانی سیاه و پرسوز، دیگ عشق آقای مسیحا خان ما فوران کرده از در وارد شده و غافل­گیرانه برای همسر گلش یک سورپریز گرفت: بلیط ایران !
-اوا! عزیزم ولی تا حالا که می­گفتی اگه برم ایران، منو به خاطر تو گرو می­گیرند!
- نه دیگه. خطر رفع شده. آقای احمدی­نژاد وقت این حرفا رو نداره. خودت هم که دیگه توی صدای آمریکا یا رادیو فردا نیستی.
و چشم­تون روز خورشیدگرفته نبینه! ایران رفتن همانا و ...
(تا من باقی قصه رو می­نویسم، بهتون پیشنهاد می­کنم دو قسمت آخر یادداشت­ام رو از ایران دوباره بخونین؛ خیلی بی­ربط نیست. )

قسمت ششم: پایان واشنگتن

خدمت دوستان، آشنایان، ...
بزرگورانی که از راه­های دور یا نزدیک قدم رنجه کردند، اول با پوزش از خواننده­ی پر و پا قرصم "پروانه خانم از تهران"، ما یه مختصر فوت موقت داشتیم و برگشتیم به این دار فانی، در ثانی خدا رفته­گان شما را هم رحمت کند و ثالثاً: طاهی جان، فعلاً این مقدمه (!) رو داشته باش:
اگه یادتون باشه، قصه­ی "من و تصدیق من" رو تا اونجا دنبال کردیم که این حقیرِ یه عالمه تقصیر به پراگ برگشتم برای تمام کردن کار با رادیو و اسباب کشی. دیگه وارد این مقوله نمی­شم که بستن اثاث­ها و سپردن آن­ها به کامیون­ یه شرکت بین­المللی حمل و نقل که اداره­اش را آن­جا چکی­ها به دست داشتند، به تنهایی چه راحت (!) بود. ولی از این نمی­تونم بگذرم که هیچ صحنه­ای سوزناک­تر از وداع من با گلدان­­ها و گل­های نادرم نبود؛ چون ورود هرگونه گیاه به ایالات متحده ممنوع است؛ به علاوه­ی خوراکی: پس داغ کلی نوشیدنی­ حلال (!) و آجیل و حداقل 100 کیلو برنج ایرانی و گوشت و دیگر مواد غذایی بر شکم مبارک ماند. فدای سرتان و نوش جان دوستان.
برگردیم سر اصل "گواهی­نامه". بله! به گوش جان­تان بگویم که تا ما برگردیم، آقای خلجی که تاحالا خدا را بنده نبود، دیگه هیچ راننده­ای را هم به شاگردی قبول نداشت و بلکه خود را یک راننده­ ی مادرزادی ساخته بود. با این حال برای رعایت جانب احتیاط در برابر من، و نه نزد قانون، بدون گواهی­نامه نیامد فرودگاه و من البته هر طور بود، خود را به خانه رساندم؛ خانه ­ای که یک استودیوی حدود 30 متری تشریف داشت و باید ب ه­زودی جای مناسب­تری می­یافتیم. از آن­جا که هر چه به مرکز شهر، نزدیک­تر، باید بهای گزاف­تری می­پرداختیم، به ناگزیر از کاخ سفید دوری گزیدیم و با معرفی دوست نازنین، سهیلا سازگارا رفتیم در همسایه­ گی­شان از مجموعه­ ی "بلرز" (که هیچ ربطی به رئیس انگلیس نداره)­ آپارتمانی یه خوابه رزرو کردیم. بازم انگار برای نیفزودن سردردتان، نباید وارد این­ امر بشم که آقامون گویا یادش رفته بود زمان تخلیه­ی آن استودیو را به صاحب­خانه­ی وقت اعلام کند و در نتیجه جریمه­ی کلانی بر ما بستند؛ هر چند بعدها مثل این­که یادشون رفت پول رو بگیرند! اثاثیه­ی اصلی که هنوز در راه جمهوری چک - امریکا (فکر کنم اون موقع تو کشتی بر فراز اقیانوس­ها) بود و اندک اسبابی را که در واشنگتن داشتیم با همان نازنین تویوتا از این ساختمان به آن ساختمان منتقل کردیم. در دوره­ی گذار از این سو به آن سوی شهر، اتفاق زیادی نیفتاد جز این­که مردمون خیلی به خسته­گی اعتراض کرد و همچنین، هنگام فشردن پای پربرکت بر پدال گاز، یک­باره طناب باربند باز شد و تشک خوش­خواب (!) پرتاب گشت وسط اتوبان! به هر روی اما ما به مقصد رسیدیم. ولی آپارتمانی که قرار بود به ما تحویل دهند، حاضر نبود! گفتند فعلاً وسایلتون رو بذارین تو یه آپارتمان خالی، تا مال خودتون آماده بشه. هنان هنان و کشان کشان خرت و پرت­ها رو بردیم طبقه­ی شانزدهم؛ مگه دیونه بودیم که با پله یا با دست اونا رو ببریم؟ این ساختمان ماورای مدرن، هم آسانسور داشت و هم چرخ دستی مخصوص ­چنین روزایی. با این حال وقتی نشستیم کف اتاق روی موکت کرم­رنگ تمیزش، دریافتیم که انصافاً دیگه حس و حالش نیست که فردا – پس­فردا همین بکش بکش رو تکرار کنیم. پس بنابراین (!) به خودمان توفیق اجباری دادیم که ماهی 400 دلار بیشتر تقدیم صاحب­خانه کنیم و درعوض خیلی شاهانه در یک آپارتمان دوخوابه در مرز واشنگتن - مریلند اقامت گزینیم.
ای داد بی­داد! پس از نظر شهرداری، ما جزء ایالت مریلند محسوب می­شویم؛ یعنی که از نظر گرفتن گواهی­نامه، بدبخت شدم رفت پی کارش.
با جمله­بندی­های بالا جور در نمی­اومد تعریف کنم امتحان آیین نامه در واشنگتن دی سی به این صورت بود که یک جزوه­ شامل (به گمانم) صد سئوال به انضمام جواب­های درست، به دست داوطلبان عزیز می­دادند تا مطالعه فرموده، برگردند آن­ها را پس بدهند. حضرت آقای ما هم در نوبت دوم به ساده­گی از عهده­ی این خطیر برآمده و شش ماه بعد (در همان پایتخت که هرچه آبادتر بادا؛ به ویژه خیابان­های پر چاله چوله­اش!) نوبت تست شهرش به یک افسر افتاد که مسلمان و عرب از آب در آمده و امور با چند "اهلاً و سهلاً" سهل گرفته شد و با یک دور کوتاه در خیابان معمولی، کارت زرین "درایورز لایسنس" پیش کش­اش شد. مبارک است انشاالله. خدا وکیلی اگه می­گین من بعد از اون شیش ماه خون دل خوردن برای تعلیم، بخیلی­م یا حسودی­م می­ومد که اون مدرکش رو بگیره، سخت اشتباه می­کنین؛ خدمتتون متذکر شده بودم که ایشون پیش از خرید تویوتای خوشگل من، یعنی با همون ماشین کرایه­ای قبلی و حتی قبل از دریافت اجازه­ی موقت راننده­گی کنار یه راننده هم به احدی اجازه­ی تکیه زدن بر جای بزرگان، پشت فرمون، ندادند و ما بی­بحث و جدل (همچین چیزی می­شه؟) غزل خداحافظی با راننده­گی رو خونده بودیم.
حالا ما موندیم و ...

فال حافظ

۱۳۸۵ شهریور ۴, شنبه

عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کاخر
هم بر سر حال حیرت آمد
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه اصل
آنجا که خیال حیرت آمد

از هر طرفی که گوش کردم
آواز سئوال حیرت آمد
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد

همین فردا

۱۳۸۵ شهریور ۲, پنجشنبه

دخترم
همين فردا مي آيم

تکذیبیه

۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

نگفتم نهال!؟ نگفتم ما زنا "اهل تمیز" نیستیم؟
چرا راه دور می­ری؟
همین آنوشای خودمون هم، با همه­ی روشن­فکری و تیزهوشی­ و خوش­فکری­ و به­خصوص، زبان­شناسی­ش نتونس "تشخیص" بده! اون هم بعد از گذشت عمری هم­کاری مشروع که در مسائل "جدا" یا "چسبان" ­نویسی داشتیم! صبح کله­ی سحر از من می­پرسه: "پس چرا کسی واسه من بوق نمی­زنه؟" !
می­بینی تو رو خدا؟ مثی که یادش رفته دیگه ایران نیستیم و این­جا از این خبرا پیدا نمی­شه! حالا بازم قربون معرفت­ش که به جای CD گذاشتن پشت سر، رودررو، "مرد و مردونه" این تشکیک­ها رو با خود آدم در وسط می­ذاره. بی­خود نیس که این­قده نمی­تونم ازش دل بکنم. بیا و جای خواهری یه وساطتی بکن و ما رو با هم صلح بده!
(این هم به یاد معین که گاهی با آهنگاش لذت می­برم، ولی از ترانه­های زنجه موره­ای­ش، نه خیلی: "کاشکی یکی بود ما رو با هم آشتی می­داد کاشکی چشامون توی چشم هم می­افتاد ...)
آخه آبجی آنوشا جان! خوبه که دیدی "راست با ماست" هست و سوا کردنی هم نیس. به قول خودت "آدم تو این ولایت غربت دار و ندار ِ اعتماد به نفسش رو از دست می­ده بس­که بی­محلی می­بینه"؛ چه به رسه به بوق! چه به رسه به جوون چارشونه­ی قدورزشی و ال و بل!
آخه اونم که کلی زور زدم تخیل به خرج دادم، برا دل خود تو بود! واسه این­که احتمال بدی ممکنه یه همچین "مرد"ی هم روی این کره­ی خاکی و دنیای دون پیدا می­شه. درسه که به جرم جوانی، چنان به بار اذن ورودم ندادن که غم "گواهی­نامه" و "گرین کارت" از سرم پرید، حقیفت تلخ اینه که از ما گذشته. ولی گفتم شاید هنوز آرزو بر دخترامون عیب نباشه و با توصیف­های من، لااقل شماها بتونین خواب یه چنین شاه­زاده­هایی رو ببین. بد کردم؟ به قول ننه مسیحا: اومدم دورت بگردم نمی­خوای برمی­گردم. زنده باشه مامان همیشه می­گفت "مادر تو اون­ور دنیا هم که بری، اقبال نداری". حالا دیگه می­گی "دلیلی مبنی بر اثبات وجود عشق من نمی­بینی"!؟ این­م از حق­شناسی یه رفیق دیگه! ای بشکنه دست این روزگار بی­نمک.
آخه تو کدوم ادبیات و فلسفه و منطق و تئوری­­های همه­چیزشناسی، یه "عروووس"، می­تونه ریش داشته باشه؟! اون­م از نوع رنگ و وارنگش؟
آخه بعدش­م؛ آخه اگه من می­تونسم یه چنین "جوان­مرد"ی رو تور کنم، دیگه چه نیازی به اون­همه کل-کل کردن با نگهبان بار رو داشتم؟!

نیاز مبرم به یک معلول یا مسن

۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه

حالا "مرد" می­خوام چین و چروک­های زیر چشم­م رو ببینه!
آنوشا یه اتفاق توپ ِ دوباره!
جون من نه، جان این مدت رفاقت، بذار اول اینو بگم و بعد بریم سراغ "من و تصدیق من".
تو که قبلاً "نامردی"­ت رو ثابت کردی، پس حالا هم می­تونی به نهال بگی:
شنبه، (آره بابا، همون روزی که مثلاً زندگی رو حراج کرده بودم. خب شماها نخریدید، منم نفروختم، این که دیگه دعوا و مرافعه نداره) حدود ساعت ده شب (با همون لباسی که از صبح منتظر مشتریان محترم بودم) دیدم خیلی وارفته­م. عُقم گرفت. با یه مشت آب زلال زدم تو گوش مبارک و بعدش یه کمی از اون سایه­هایی که فرزانه از خودش جا گذاشته بود، دور چشام مالیدم تا گودی الکی­ش رو بپوشونه و هویجوری راه افتادم تو خیابون. دفترچه یادداشتم همرام بود. این تجربه رو یه بار دیگه توی لوسانجلس داشتم. تقریباً شش ماه پیش. نتیجه­ی اون ددری رفتن، نوشتن یه نامه بود که کسی نخوندش و نتیجه­ی شنبه شب این شد که فهمیدم "مردا فوری یه زن وارفته رو هم تشخیص می­دن!"
تو رو خدات بذار این­جا یه خاکی معترضه هم برم. نمی­دونم مردا چرا این­همه باهوشن! یا این انبوه ذکاوت رو از کجا آوردن؟ یه مثقال هم گیر ما "نامردا" نیومده، اون­وقت می­گن "تبعیض جنسیتی وجود نداره"! اصلاً به حضرت­ت قسم که من از اونا عقل کل­تر توهیچ زنی ندیدم! حالا چرا می­گم من ِ زن، از این خرد بی­بهره­ام؟ برای این که تا حالا صدبار شده با رسول یا مسیحا تو خیابون راه می­رفتیم که اونا در یک نیم-نظر یا نگاه نخست، یکی رو نشون داده و گفته: اون زنه رو می­بینی؟ بله دیگه ج...! اون پسره رو می­بینی؟ ک...
و اگه بگی یه بارش من تونستم پیش­قدم بشم تا خانم "بله" یا آقای "ک..." رو تمیز بدم، ندادم که ندادم. آخه برادر من! اگه به "ماتیک مالیدن" باشه، که همه می­مالن! اگه به "یه جوری لباس پوشیدن" باشه، که همه همه­جوره می­پوشن! اگه به " رفتار یه­طورایی" باشه، که همه­ هر­طور رفتار می­کنن! خلاصه ما که نفهمیدیم.
برگردیم تو جاده­ی اصلی:
جونم واست بگه که آره: دو قدم از خونه دور نشده بودم که صدای بوق ماشینی گوشم رو خراشید. منم برای انتقام­گیری، سوارش شدم! تند تند نرو! صبر کن باقی­ش رو بشنو! به من چه که اون پسره خیلی خوش­تیپ بود؟ اندام ِ ورزشی! بازوهای هیکلی! سینه­ی سپر! ریشای یه جورای جورواجوری اصلاح شده!... همچین مثه عرووسس!
خانم گلی که شما باشی، رفتیم و رفتیم و تا به یه "بار" رسیدیم. اما اگه گفتی بادی­گارد ِ دم در ِ بار، (مرد سیاه بسیار درشت که من بی­اغراق پیشش قد یه پشه بودم) چی ازم خواست؟ (حالا این­جا متوجه می­شی چرا اسم نهال رو آوردم) درست جواب دادی؟ من که نشنیدم. آیدی کارت یا "گواهی­نامه" خواست!
آخه بابام! ننه­م! تو دیگه چی از جونم می­خوای؟ بنده فاقد کلیه­ی مدارک لازم هستم. چه طور جناب عالی نمی­دونستین؟ مگه مختصر رو نمی­خونین؟ (ای خواهر! این طرف که فارسی زبان مادری رو نمی­دونه، "ماهمنیر رحیمی" و "مختصر" و "ماجراهای گواهی­نامه" و "گرین­کارت" چه سرش می­شه؟!
نزدیک گوشش گفتم: آقا من سی و ... سالمه! همین چند شب پیش با دخترم اومده بودیم این­جا! فرزندم رو راه دادین، حالا از من آیدی کارت می­خواین تا ببینین خودم زیر سن قانونی (18 یا 21) سال نباشم؟!
البته شاید هم این "پرابلم" نه از جوانی صوری من، که از کمبود نور در آن خیابان ناشی بود. چه می دونم والا.
می­خوای باور کن، می­خوای نکن! این حقیر در کمال تواضع و فروتنی و ادب و نزاکت و از این چیزا، بیست دقیقه­ای با آن آقاهه گندهه، چونه زدم؛ آخر هم دست از پا خالی­تر برگشتم خونه! همین.
این بود قصه­ی من درباره­ی "یک شب الواتی خود را چه­گونه گذراندید؟" دیگه چه قدرش راست بود، چه قدرش ماست، بماند. ولی الله وکیلی برای این مدعا، چند شاهد عادل بالغ هم دارم که : مورخ شنبه نوزده آگوست دوهزار شش میلادی، حدود ساعت یازده شب، این خانم متشخص را به یک "بار-دیسکو" در واشنگتن دی سی ایالات متحده راه ندادند!
ولی ماجرا تموم نشده که:
از سوی دیگر: پیرو اطلاعات پیشین، این سراپامقصر در حال حاضر سخت مشغول تهیه­ی مسکن نیز می­باشم. در ضمن این­که ایرادگیر، سخت­گیر، بهانه­گیر، سرعت­گیر (فکر نکنین این یکی به خاطر قافیه بودها؛ هزار حکمت داره) هم هستم، طی مدت ها جست­وجوی نستوه، تنها یک خانه­ نظرم را به خودش چسبوند. که اونم به دست آوردنش یه شرط عمده و بنیادی داره؛ یا بالای 65 سال داشته و یا پا نداشته باشم! راست می­گم به خدا! ببین! فهم این موضوع دیگه خیلی پیچیده نیست.
از اون­جا که من، به یاد مادر نازم، از هرگونه پله­جماعت بدم میاد و از طرفی، خانه­ی نام­برده برای افراد جانباز ساخته شده وهیچ بالا و پایین تندی نداره، عاشقش شدم. برای همین هم، مشکل من الان رفتن به "بار" نیست؛ مسأله­ی حیاتی سقف بالای سره. حالا بگو من چه جوری ثابت کنم که استحقاق این خونه رو دارم؟ هر چی می­گم: "درسته که یه جفت ناچیز پا دارم، ولی لاکردارها با دوتا دونه پله، ضعف می­رن و از بالا رفتن وامی­مونن. پدر جان! اصلاً قلبم ناراحته"، مگه باور می­کنن؟!
تازه این وسط مسطا انداختم که :"مادرم هم که هفتاد سال عمر از آقا گرفته، قرار است بیاید". با شنیدن این ادعای گزاف که دیگه چنان نگاه صادق اندر دروغگو به سرتاپام انداختن که انگار فحش خواهر و خاله بهشون دادم! اگه می گفتم چلاقم، انگار راحت تر قبول می کردن تا بپذیرن رابطه ی ایران-آمریکا انقدر رو به صلح و صفا پیش می ره که مادر ِ خانم ِ ماهمنیر تا ده روز دیگه در ایالت مریلند حضور به هم خواهند رساند!
الغرض: خانم­ها آقایان! اگر کسی حاضر است باقی عمرش را روی ویلچر به سر برد، یا بی­مزاحمت بالای 65 سال داشته باشد، می­تواند قدم رنجه کرده، نزد خانه­ی این­جانب زندگی کند تا من بتوانم مالک آن ملک شوم! از داوطلبان گرامی تقاضای عاجزانه می­کنم اگر پیشنهادی از این قیبل یا غیره دارید، به صندوق ایمیل mahmonirrahimi@gmail.com مبذول فرمایید.