يکی از شب های اخير چند بزرگوار در خانهء ما گِرد آمده بودند. در رفت و آمد بين آشپزخانه و پذيرايي و گپ با فرزند نازنين يکي از مهمانان، گوشم به بحث آن سوي ميز تيز شد. صحبت از "وجود يا عدم" جن نبود، بلکه دو دوست همدلانه در "اثبات" مقولهاي چون "احضار جن" ،
تجربيات ديده يا شنيده شده را مبادله ميکردند؛ از جمله کرامات آقايي به نام «محقق» را. هيجان بر مجلس چيره بود. يکي از آن دو بزرگمرد، رو به چهرهي متحير من، تعريف کرد: اتفاقا ما يکي از دوستان را که از شما هم ناباورتر بود برديم خدمت آقاي محقق. تا او را ديد گفت " در کار تو گرهاي است". واقعا ما ميدانستيم که بيچاره مدتي است دست به هر کار و تجارتي ميزند به بن بست ميخورد يا ورشکسته ميشود. جلويش نشست. آقاي محقق يک ظرف آب و يک دشنه و مقداري نمک گذاشت بينشان. پاهايش را بست و روي همهي اينها و دو جفت پا، يک پتو انداخت. به دوست ما گفت"هروقت پاهات خيس شد بگو آب، هر وقت چيزي در دستات گذاشته شد، بگو گرفتم. ولي هرچه هست بده به آن يکي دست چون ممکن است بازهم چيزي باشد و جنها برايت بياورند". در ضمن يک منقل هم در اتاق بود که ما وظيفه داشتيم دائما عود و کندور در آن بريزيم. اين مواد را سفارشي از عربستان يا هند از انواع مرغوبش تهيه ميکرد تا جنها را با اين خوشبو کنندهها راحتتر جذب کند.
کسي در مجلس انداخت: عطرهاي فرانسوي که خوشبوتر هستند. لابد آن عطرها جنهاي لائيک را جذب ميکنند؟!
آقاي... بياعتنا ادامه داد: بعد آقاي محقق شروع کرد به خواندن ورد. پس از اندک زماني ديديم يک دو برجستگي مثل کله زير پتو با شدت بالا و پايين ميرفتند. انگار جنها مقاومت ميکردند. دوست ما هم هي ميگفت آب و دو بار هم گفت گرفتم. خود آقاي محقق خيس عرق شده بود. بعد آرام گرفت و کلهها هم ساکت شدند. پتو را کنار زديم ديديم در يک دست دوستمان يک قفل و در دست ديگرش دشنه است. آقاي محقق توضيح داد که " اين قفل همان است که کسي در کار تو بسته بوده و سحر و جادويت حالا باز شد. من از جنهام خواستم بروند قفل کارت را هرجاهست پيدا کنند و بياورند و چون چيز ديگري پيدا نکردند، براي اينکه راحتشان بگذاريم، بار دوم دشنه را در دستات گذاشتند".
داستان البته به اين سادگي که من روايت کردم نبود؛ جزئيات هولانگيز ديگري داشت که تعريف آن احتياج به حرکات تئاتري دارد و اکنون بنده از اجراي آن عاجزم. شايد هم در چينش ابزار و اشياي لازم کار (ميزانسن) اشتباهي کرده باشم.
باري آن شب آن دوست خوب به اين جاي نقل رسيده بود که چشمش به مسيحا افتاد. آن بينوا هم با چشمهاي از عينک بيرون زده به اين سياستمدار مشهور ايران نگاه ميکرد. البته همسرش (که در امريکا دوست گراميمان شده است) بيدرنگ پادرمياني کرد و با شعف به شوهرش يادآور شد: بگو که بعد چه قدر کار و بار طرف خوب شد.
و به عنوان يک دليل محکم ديگر در تاييد مردش ادامه داد: همين الان برو گوشهي بازار تجريش ببين چه چيزا ميفروشن؛ ناخن، ...
آقاي ... موضوع را پيگرفت: شما فکر ميکنيد رمالها و جادوگرها بيکار نشستند؟ گاهي اين قفلها کثيف و خاکي هستند. يعني جايي مدفون بودند. حتي گوش روباه، پر از کثافت بچه و خون بکارت دختر و ...
فکر کنم صداي لرزش دندانهام را کنار دستيام شنيد. اين دوستانِ عزيز، که از قضا هر دو در رشتههاي طبيعي تحصيل کردهاند، در ادامه ادلهي قطعيشان براي وجود موجودات فوق طبيعي، با وجد تمام مرا به طعن گرفت: ماهمنير اگه تو به اين چيزا اعتقاد نداري، چرا ميترسي؟!
مسيحا گفت: خوب مثل يک فيلم ترسناک، هرقدر هم آدم به فيلم بودنش مطمئن باشد، ممکن است وحشت کند.
به بهانهي جمع کردن پيش دستيهاي کثيف بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. شرشر آب ظرفشويي مرا به بيست و چند سال پيش برد که فاطمهخانم زن مش تقي، چه قدر زير گوش مامان ميخواند: حاج خانم حالا ما هرچي بگيم که شما گوش نميدين. هي ميگم يه بار بيا بريم پيش زهرا فال گير. آخه بابا پسر به اين سن، چيزي هم که کم نداره، چرا زن نميگيره؟ ماشالا اين همه دختر مثل دسته گل! يعني چي که نميپسنده؟! قسم ميخورم يکي بختاش را بسته. زهرا خانم فال گير قفلش رو از چال درمياره.
مامان طفلک آهي ميکشيد و سرش را ميانداخت زير: والا چي بگم؟
ولي من ميدونستم ماجرا از چه قرار است. مامان جرات نداشت اين نسخهها را پيش جعفر ببرد. در ضمن گرچه من چند سال از فريده، دختر فاطمهخانم همسايه، کوچکتر بودم، او گاهي حرفهاي بزرگانه را به من هم ميگفت. مثلا يک بار مرا کشيد کنار: مادرم ميترسه من دختر ترشيده بشم. به جعفرتون بگو من تا کي صبر کنم؟ بالاخره مياد خواستگاري يا نه؟ مادرم مي گه "بخت ام رو بستن".
سيني چاي را آوردم؛ مسيحا داشت مي گفت: مساله، وجود اين تکنيکها نيست. مشکل، تبعات فلسفي و عملي اين باورهاست. دويد کاپرفيلد هم فنون غريبي ميداند. اگر آدم پوزيتيويستي نگاه کند ...
آن دوست عزيز دنبالهي حرف را گرفت: اتفاقا آقاي محقق ميگفت کاپرفيلد جنهاي خيلي قدرتمندي دارد.
ايشان را من از ايران ميشناسم. بارها او را همراه دکتر عبدالکريم سروش و در کيان ديده بودم. بعدها خبر توقيف مطبوعات و زنداني شدنها و ... را از خارج دنبال ميکردم و به ويژه طرحهاي پيشنهادي و آراي اين مهمان ارجمند را به سهم خود از رسانهاي که بودم بازميتاباندم. البته هنوز هم، با توجه به شناخت محدودم از خطوط گوناگون سياسي خارج کشور، در اين ميان، بينش وي را منطقيتر ميبينم. به عبارتي يکي از گلهاي مطرح سبد اپوزيسيون ميدانمش. اما و هزار اما آن شب که شاخهام مثل بيني پينوکيو درازتر و درازتر ميشد، طاقت نياوردم، به لحن شوخي اما با ادب گفتم: آقاي ... از شما تعجب ميکنم. اگر راستي راستي به "جن" اعتقاد داشته باشيد، بهتون راي نميدم.
ايشان همراه پوزخندي، شايد به معناي ابراز بي نيازي کامل به راي امثال من، گفت : نديد.
دلم ميخواست ناراحت نميشدم، خجالت نميکشيدم و ميپرسيدم: چهگونه شما ميتوانيد در چندين لايهي عقيدتي و عملي بچرخيد و انتظار داشته باشيد کسي از بيرون به اين تناقضها پينبرد؟ چهگونه در تئوريهاي سياسي اين همه روشنفکر هستيد؟ مگر همين چند روز پيش، هنگام بحث با مسيحا تاريخمندي اسلام را نپذيرفتيد؟ مگر در سخنرانيتان اعلام نکرديد اسلام فقاهتي را قبول نداريد؟ حال مومنانه از کرامات مقربان درگاه الهي ميگوييد؟! چهگونه چنين افکاري کنار هم مينشيند؟! چهگونه ممکن است در سر افکاري از اين جنس نگهداشت ولي به گونهاي ديگر عمل کرد؟
پيشتر شنيده بودم که آقاي خامنهاي، هنگام تصميمگيريهاي مهم مملکتي، استخاره ميگيرد. ولي به گفتهي آن دوست: آقاي خامنهاي با جنهاي گردنکلفتي ارتباط دارد.
دلم ميخواست جسارت نميشد اگر از ايشان ميپرسيدم: چهگونه با چنين نوع نگاه و باوري به جهان، اذعان ميکنيد امور دنيا را بايد با مصالح دنيوي اداره کرد؟! اگر کسي بتواند، چرا نبايد از قدرت خارق العادهي اجنه به نفع اهداف سياسي يا نيازهاي مادي ديگر استفاده کند؟ چه گونه ميشود با ذهنيت افسون زده از نيروهاي مابعدطبيعي، به گونهاي مدرن سياست ورزيد؟ و اگر هم بتوان، حاصل آن آيا دموکراتيک خواهد شد؟
آرزو ميکردم گستاخي شمرده نميشد اگر ميپرسيدم: انصافا نزد فيلسوفان روشنفکران ديني هم در همين سطح سخن ميگوييد؟ که تصادفا، و باز براي مستدلتر کردن بحث، ادامه داد: خيلي از علما و متفکرهاي ما هم براي احضار جن نزد آقاي محقق رفتهاند؛ مثل آقاي اردبيلي، دکتر سروش. شما که نميتوانيد بگويد هر چه زير ميکروسکوپ ديده نشود، وجود ندارد. اين بحث قديمي با ماترياليستهاست.
اي کاش حاضرجوابي بيادبانه شمرده نميشد اگر ميگفتم: من نه فيلسوفم و نه اهل هيچ ايسمي که بخواهم با شما محاجه کنم. ولي ممکن است دانش بشري تاکنون ثابت نکرده باشد "هر چه زير ميکروسکوپ ديده نشود، وجود ندارد"، از آن طرف نيز تا بدينجا حجتي خردپذير براي اثبات مابعدطبيعت پيش گذارده نشده. به قول شما دينداران "لا يکلف نفسا الا وسعها". وسع و توان ما آدمهاي خاکي نيز بيش از پيشرفتن همراه با علم انساني نيست. هست؟ چشم هرگاه ثابت شد، من نيز ايمان ميآورم.
آن شب در فکر سرنوشت کشور و جهان انديشهي نخبهگان سياسيمان گذشت و افسوس از فروشکسته شدن تصوراتم از اين مرد نامدار در مسائل سياسي ايران. هر چند اميد دارم که آن مهماني لعنتي دوستيها را کدر نکرده باشد.
صبح آن شب عزيزي در تهران پرسيد: برنامه نداريد برگرديد ايران؟
گفتم: جان دلم، حتي اگر همين امشب جمهوري اسلامي به هر سببي تغيير کند، به قول هدايت، افکار" مش تقي و مش نقي" در آن کشور ريشه دارتر از امروز و فرداست.
×××
توضيح
دوستي گرامي که گويا مايل نيست نظرش، حتي با نام مستعار، در بخش "نظرها" بيايد، ايميلي فرستاده شامل سه نکتهي اصلي. آنها را همراه توضيح مختصر اينجا ميآورم:
۱. "چرا بحث مهماني خصوصي را عمومي کردم؟" : با توجه به حساسيت موضوع در سرنوشت ملت و مملکت و نيز نياوردن هيچ نام و نشاني از اين روشنفکر ديني، و نه الزاما اصلاح طلب، گمان کردم اجازهي نوشتن اين خاطره را در وبلاگم دارم. در ضمن روش فکر اهل سياست، يا تاثيرگذاران بر سطح عمومي فکر و فرهنگ مردم، يا به عبارتي جهانبيني چهرههاي جريانساز، حوزهي خصوصي آنها نيست.
۲. "اين سخن ممکن است موجب "يک کلاغ چهل کلاغ"، به خصوص دربارهي دکتر سروش، شود." : مسئوليت گفته يا نوشتهي ديگران با من نيست. اين نازنين مهمان ما، واقعا گفت "دکترسروش هم پيش آقاي محقق ميرود"! راست يا اغراقآميز بودن اين حرف به عهدهي خودش. گرچه من مراتب تعجب خود را به ويژه به خاطر دکتر سروش نشان دادهام.
۳. "يک ديندار، هرچند از دستهي روشنفکر، نميتواند به آيات صريح قران(در اينجا در بارهي جن) اعتقاد نداشته باشد." : يعني شما نيز سخن آن مهمان را تاييد ميکنيد؟
ماه منير رحيمي