اجنه در سیاست روز ایران

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

يکی از شب های اخير چند بزرگوار در خانهء ما گِرد آمده بودند. در رفت و آمد بين آشپزخانه و پذيرايي و گپ با فرزند نازنين يکي از مهمانان، گوشم به بحث آن سوي ميز تيز شد. صحبت از "وجود يا عدم" جن نبود، بلکه دو دوست همدلانه در "اثبات" مقوله‌اي چون "احضار جن" ،
تجربيات ديده يا شنيده شده را مبادله مي‌کردند؛ از جمله کرامات آقايي به نام «محقق» را. هيجان بر مجلس چيره بود. يکي از آن دو بزرگ‌مرد، رو به چهره‌ي متحير من، تعريف کرد: اتفاقا ما يکي از دوستان را که از شما هم ناباورتر بود برديم خدمت آقاي محقق. تا او را ديد گفت " در کار تو گره‌اي است". واقعا ما مي‌دانستيم که بي‌چاره مدتي است دست به هر کار و تجارتي مي‌زند به بن بست مي‌خورد يا ورشکسته مي‌شود. جلويش نشست. آقاي محقق يک ظرف آب و يک دشنه و مقداري نمک گذاشت بينشان. پاهايش را بست و روي همه‌ي اين‌ها و دو جفت پا، يک پتو انداخت. به دوست ما گفت"هروقت پاهات خيس شد بگو آب، هر وقت چيزي در دست‌ات گذاشته شد، بگو گرفتم. ولي هرچه هست بده به آن يکي دست چون ممکن است بازهم چيزي باشد و جن‌ها برايت بياورند". در ضمن يک منقل هم در اتاق بود که ما وظيفه داشتيم دائما عود و کندور در آن بريزيم. اين مواد را سفارشي از عربستان يا هند از انواع مرغوبش تهيه مي‌کرد تا جن‌ها را با اين خوش‌‌بو کننده‌ها راحت‌تر جذب کند.
کسي در مجلس انداخت: عطرهاي فرانسوي که خوش‌بوتر هستند. لابد آن عطرها جن‌هاي لائيک را جذب مي‌کنند؟!
آقاي... بي‌اعتنا ادامه داد: بعد آقاي محقق شروع کرد به خواندن ورد. پس از اندک زماني ديديم يک دو برجستگي مثل کله زير پتو با شدت بالا و پايين مي‌رفتند. انگار جن‌ها مقاومت مي‌کردند. دوست ما هم هي مي‌گفت آب و دو بار هم گفت گرفتم. خود آقاي محقق خيس عرق شده بود. بعد آرام گرفت و کله‌ها هم ساکت شدند. پتو را کنار زديم ديديم در يک دست دوستمان يک قفل و در دست ديگرش دشنه است. آقاي محقق توضيح داد که " اين قفل همان است که کسي در کار تو بسته بوده و سحر و جادويت حالا باز شد. من از جن‌هام خواستم بروند قفل کارت را هرجاهست پيدا کنند و بياورند و چون چيز ديگري پيدا نکردند، براي اين‌که راحتشان بگذاريم، بار دوم دشنه را در دست‌ات گذاشتند".
داستان البته به اين سادگي که من روايت کردم نبود؛ جزئيات هول‌انگيز ديگري داشت که تعريف آن احتياج به حرکات تئاتري دارد و اکنون بنده از اجراي آن عاجزم. شايد هم در چينش ابزار و اشياي لازم کار (ميزانسن) اشتباهي کرده باشم.
باري آن شب آن دوست خوب به اين جاي نقل رسيده بود که چشمش به مسيحا افتاد. آن بينوا هم با چشم‌هاي از عينک بيرون زده به اين سياست‌مدار مشهور ايران نگاه مي‌کرد. البته همسرش (که در امريکا دوست گرامي‌مان شده است) بي‌درنگ پادرمياني کرد و با شعف به شوهرش يادآور شد: بگو که بعد چه قدر کار و بار طرف خوب شد.
و به عنوان يک دليل محکم ديگر در تاييد مردش ادامه داد: همين الان برو گوشه‌ي بازار تجريش ببين چه چيزا مي‌فروشن؛ ناخن، ...
آقاي ... موضوع را پي‌گرفت: شما فکر مي‌کنيد رمال‌ها و جادوگرها بي‌کار نشستند؟ گاهي اين قفل‌ها کثيف و خاکي هستند. يعني جايي مدفون بودند. حتي گوش روباه، پر از کثافت بچه و خون بکارت دختر و ...
فکر کنم صداي لرزش دندان‌هام را کنار دستي‌ام شنيد. اين دوستانِ عزيز، که از قضا هر دو در رشته‌هاي طبيعي تحصيل کرده‌اند، در ادامه ادله‌ي قطعي‌شان براي وجود موجودات فوق طبيعي، با وجد تمام مرا به طعن گرفت: ماهمنير اگه تو به اين‌ چيزا اعتقاد نداري، چرا مي‌ترسي؟!
مسيحا گفت: خوب مثل يک فيلم ترسناک، هرقدر هم آدم به فيلم بودنش مطمئن باشد، ممکن است وحشت کند.
به بهانه‌ي جمع کردن پيش دستي‌هاي کثيف بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. شرشر آب ظرف‌شويي مرا به بيست و چند سال پيش برد که فاطمه‌خانم زن مش تقي، چه قدر زير گوش مامان مي‌خواند: حاج خانم حالا ما هرچي بگيم که شما گوش نمي‌دين. هي مي‌گم يه بار بيا بريم پيش زهرا فال گير. آخه بابا پسر به اين سن، چيزي هم که کم نداره، چرا زن نمي‌گيره؟ ماشالا اين همه دختر مثل دسته گل! يعني چي که نمي‌پسنده؟! قسم مي‌خورم يکي بخت‌اش را بسته. زهرا خانم فال گير قفل‌ش رو از چال درمياره.
مامان طفلک آهي ‌مي‌کشيد و سرش را ‌مي‌انداخت زير: والا چي بگم؟
ولي من مي‌دونستم ماجرا از چه قرار است. مامان جرات نداشت اين نسخه‌ها را پيش جعفر ببرد. در ضمن گرچه من چند سال از فريده، دختر فاطمه‌خانم همسايه، کوچک‌تر بودم، او گاهي حرف‌هاي بزرگانه را به من هم مي‌گفت. مثلا يک بار مرا کشيد کنار: مادرم مي‌ترسه من دختر ترشيده بشم. به جعفرتون بگو من تا کي صبر کنم؟ بالاخره مياد خواستگاري يا نه؟ مادرم مي گه "بخت ام رو بستن".
سيني چاي را آوردم؛ مسيحا داشت مي گفت: مساله، وجود اين تکنيک‌ها نيست. مشکل، تبعات فلسفي و عملي اين باورهاست. دويد کاپرفيلد هم فنون غريبي مي‌داند. اگر آدم پوزيتيويستي نگاه کند ...
آن دوست عزيز دنباله‌ي حرف را گرفت: اتفاقا آقاي محقق مي‌گفت کاپرفيلد جن‌هاي خيلي قدرت‌مندي دارد.
ايشان را من از ايران مي‌شناسم. بارها او را همراه دکتر عبدالکريم سروش و در کيان ديده بودم. بعدها خبر توقيف مطبوعات و زنداني شدن‌ها و ... را از خارج دنبال مي‌کردم و به ويژه طرح‌هاي پيشنهادي و آراي اين مهمان ارجمند را به سهم خود از رسانه‌اي که بودم بازمي‌تاباندم. البته هنوز هم، با توجه به شناخت محدودم از خطوط گوناگون سياسي خارج کشور، در اين ميان، بينش وي را منطقي‌تر مي‌بينم. به عبارتي يکي از گل‌هاي مطرح سبد اپوزيسيون مي‌دانمش. اما و هزار اما آن شب که شاخ‌هام مثل بيني پينوکيو درازتر و درازتر مي‌شد، طاقت نياوردم، به لحن شوخي اما با ادب گفتم: آقاي ... از شما تعجب مي‌کنم. اگر راستي راستي به "جن" اعتقاد داشته باشيد، بهتون راي نمي‌دم.
ايشان همراه پوزخندي، شايد به معناي ابراز بي نيازي کامل به راي امثال من، گفت : نديد.
دلم مي‌خواست ناراحت نمي‌شدم، خجالت نمي‌کشيدم و مي‌پرسيدم: چه‌گونه شما مي‌توانيد در چندين لايه‌ي عقيدتي و عملي بچرخيد و انتظار داشته باشيد کسي از بيرون به اين تناقض‌ها پي‌نبرد؟ چه‌گونه در تئوري‌هاي سياسي اين همه روشنفکر هستيد؟ مگر همين چند روز پيش، هنگام بحث با مسيحا تاريخ‌مندي اسلام را نپذيرفتيد؟ مگر در سخنراني‌تان اعلام نکرديد اسلام فقاهتي را قبول نداريد؟ حال مومنانه از کرامات مقربان درگاه الهي مي‌گوييد؟! چه‌گونه چنين افکاري کنار هم مي‌نشيند؟! چه‌گونه ممکن است در سر افکاري از اين جنس نگه‌داشت ولي به گونه‌اي ديگر عمل کرد؟
پيش‌تر شنيده بودم که آقاي خامنه‌اي، هنگام تصميم‌گيري‌هاي مهم مملکتي، استخاره مي‌گيرد. ولي به گفته‌ي آن دوست: آقاي خامنه‌اي با جن‌هاي گردن‌کلفتي ارتباط دارد.
دلم مي‌خواست جسارت نمي‌شد اگر از ايشان مي‌پرسيدم: چه‌گونه با چنين نوع نگاه و باوري به جهان، اذعان مي‌کنيد امور دنيا را بايد با مصالح دنيوي اداره کرد؟! اگر کسي بتواند، چرا نبايد از قدرت خارق العاده‌ي اجنه به نفع اهداف سياسي يا نيازهاي مادي ديگر استفاده کند؟ چه گونه مي‌شود با ذهنيت افسون زده از نيروهاي مابعدطبيعي، به گونه‌اي مدرن سياست ورزيد؟ و اگر هم بتوان، حاصل آن آيا دموکراتيک خواهد شد؟
آرزو مي‌کردم گستاخي شمرده نمي‌شد اگر مي‌پرسيدم: انصافا نزد فيلسوفان روشنفکران ديني هم در همين سطح سخن مي‌گوييد؟ که تصادفا، و باز براي مستدل‌تر کردن بحث، ادامه داد: خيلي از علما و متفکرهاي ما هم براي احضار جن نزد آقاي محقق رفته‌اند؛ مثل آقاي اردبيلي، دکتر سروش. شما که نمي‌توانيد بگويد هر چه زير ميکروسکوپ ديده نشود، وجود ندارد. اين بحث قديمي با ماترياليست‌هاست.
اي کاش حاضرجوابي بي‌ادبانه شمرده نمي‌شد اگر مي‌گفتم: من نه فيلسوفم و نه اهل هيچ ايسم‌ي که بخواهم با شما محاجه کنم. ولي ممکن است دانش بشري تاکنون ثابت نکرده باشد "هر چه زير ميکروسکوپ ديده نشود، وجود ندارد"، از آن طرف نيز تا بدين‌جا حجتي خردپذير براي اثبات مابعدطبيعت پيش گذارده نشده. به قول شما دينداران "لا يکلف نفسا الا وسعها". وسع و توان ما آدم‌هاي خاکي نيز بيش از پيش‌رفتن همراه با علم انساني نيست. هست؟ چشم هرگاه ثابت شد، من نيز ايمان مي‌آورم.
آن شب در فکر سرنوشت کشور و جهان انديشه‌ي نخبه‌گان سياسي‌مان گذشت و افسوس از فروشکسته شدن تصوراتم از اين مرد نامدار در مسائل سياسي ايران. هر چند اميد دارم که آن مهماني لعنتي دوستي‌ها را کدر نکرده باشد.
صبح آن شب عزيزي در تهران پرسيد: برنامه نداريد برگرديد ايران؟
گفتم: جان دلم، حتي اگر همين امشب جمهوري اسلامي به هر سببي تغيير کند، به قول هدايت، افکار" مش تقي و مش نقي" در آن کشور ريشه دارتر از امروز و فرداست.
×××
توضيح
دوستي گرامي که گويا مايل نيست نظرش، حتي با نام مستعار، در بخش "نظرها" بيايد، ايميلي فرستاده شامل سه نکته‌ي اصلي. آن‌ها را همراه توضيح مختصر اين‌جا مي‌آورم:
۱. "چرا بحث مهماني خصوصي را عمومي کردم؟" : با توجه به حساسيت موضوع در سرنوشت ملت و مملکت و نيز نياوردن هيچ نام و نشاني از اين روشنفکر ديني، و نه الزاما اصلاح طلب، گمان کردم اجازه‌ي نوشتن اين خاطره را در وبلاگم دارم. در ضمن روش فکر اهل سياست، يا تاثيرگذاران بر سطح عمومي فکر و فرهنگ مردم، يا به عبارتي جهان‌بيني چهره‌هاي جريان‌ساز، حوزه‌ي خصوصي آن‌ها نيست.
۲. "اين سخن ممکن است موجب "يک کلاغ چهل کلاغ"، به خصوص درباره‌ي دکتر سروش، شود." : مسئوليت گفته يا نوشته‌ي ديگران با من نيست. اين نازنين مهمان ما، واقعا گفت "دکترسروش هم پيش آقاي محقق مي‌رود"! راست يا اغراق‌آميز بودن اين حرف به عهده‌ي خودش. گرچه من مراتب تعجب خود را به ويژه به خاطر دکتر سروش نشان داده‌ام.
۳. "يک ديندار، هرچند از دسته‌ي روشنفکر، نمي‌تواند به آيات صريح قران(در اين‌جا در باره‌ي جن) اعتقاد نداشته باشد." : يعني شما نيز سخن آن مهمان را تاييد مي‌کنيد؟

ماه منير رحيمي

متفرقه ها

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه


من هنوز زنده ام 
من هنوز زنده ام
من هنوز زنده ام
زندگی
دوام

فرزانه

عشق همان عشق است

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

عشق را چه‌گونه می‌توان تعریف یا توصیف کرد؟ اگر از گونه‌گونی واژه‌هایی که دوست داشتن را می‌رساند در گذریم، آنچه زمان و مکان را در نوردیده، وجود پیوسته‌ی این مفهوم در فرهنگ و جغرافیاها و دوره‌های تاریخی مختلف است.
در این مقال، اشکال بروز دلبستگی یا تنوع آن در نظر ما نیست؛ از دغدغه‌ی میهن داشتن تا وابستگی به متعلقات مادی مثل یک ملک. تمرکز بحث ما اکنون حتی مهر بین دو فرد انسان نیز نیست؛ محبتی که یک زن به جنین درون رحمش می‌پرورد، و سپس در جایگاه مادر، تا خود زنده است این عاطفه را در سینه نگه می دارد، یا علاقه‌ی بین اعضای یک خانواده یا خویشان یا دوستان یا استاد و شاگرد و غیره.
در این مجال، تنها روی صحبت ما عشق زمینی دو شخصی است که معمولا رابطه‌ی جنسی را هم به همراه دارد. اما این رابطه الزاما بین دو جنس مخالف شکل نمی‌گیرد؛ یک فرد می‌تواند به هر دو جنس توجه داشته باشد، یا با هم جنس خود رابطه‌ی عشقی-جنسی برقرار کند.
در این‌باره با یک لزبین، یک جنس زن که به زن دیگر تمایل نشان می‌دهد، صحبت می‌کنم. و چون هفته‌ی عشق رادیو زمانه است، نخست از او می‌خواهم مفهوم عشق را بین هم‌جنس‌گراها برایمان توضیح دهد.

منبع: رادیو فردا

حرف آخر: «گذرنامه را نمی‌دهیم!»

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

پژمان اکبرزاده
persia_1980@hotmail.com

نازی عظیما، خبرنگار رادیو فردا، در ۵ بهمن ۱۳۸۵ برای دیدار مادر بیمارش به تهران سفر کرد، ولی به محض ورود به فرودگاه مهرآباد مقام‌های مرزی گذرنامهء او را توقیف کردند. از آن زمان تا کنون همه تلاش‌ها برای بازپس‌گیری گذرنامه بی‌نتیجه مانده است.
این خبر تا حدود سه‌ماه مسکوت ماند و در نهایت از طریق رادیو فردا به آگاهی عموم رسید. رییس رادیو اروپای آزاد (RFE/RL) که رادیو فردا بخش فارسی آن است از دولت جمهوری اسلامی خواسته است به نازی عظیما اجازه دهد ایران را ترک کند. «سازمان گزارشگران بدون مرز» نیز در بیانیه‌ای به جلوگیری از خروج نازی عظیما از کشور اعتراض کرده است.
تارنمای رادیو فردا چندی پیش به نقل از دادسرای انقلاب در تهران اعلام کرد که نازی عظیما باید ۱ یا ۲ سال در ایران بماند، ولی سپس اعلام شد که ممکن است این مدت به ۲ یا ۳ سال برسد. خبر در رسانه‌های جهانی نیز بازتاب داشته و به‌و يژه گزارش آسوشیتدپرس در نشریاتی مانند «گاردین»، «واشینگتن پست» و «اینترنشنال هرالد تریبون» منتشر شده است. محمد حسین آغاسی، از وکیلان خانم عظیما، از روند پیگیری این پرونده می‌گوید:
از آنجایی که معمولاً برای تعیین تکلیف یک متهم باید دادسرا هرچه زودتر پرونده را به دادگاه ارسال کند تا دادگاه مبادرت به صدور حکم کند، به همین ترتیب از بازپرس خواهش کردم که خانم عظیما را دعوت کند و از ایشان هر تحقیقاتی لازم است انجام دهد. پس از آن به‌هرحال باید قراری صادر شود. وقتی قرار صادر شد و قرار هم تعیین شد باید متهم آزاد باشد که به هرجای دنیا که می‌خواهد برود، منتها هر وقت که دادسرا یا مراجع قضایی او را خواستند برگردد. این یک رویه‌ی قانونی‌ست، اما در برابر این درخواست قانونی من، بازپرس پرونده اظهار داشتند که ما حالا حالا با ایشان کار داریم و یکی‌ـ دوسالی ایشان هستند و ما هم هستیم. منظور آقای بازپرس در این قضیه در واقع این بود که ما فعلاً کاری به اتهام ایشان نداریم، هدف این است که ایشان را در کشور نگهداریم.
شما پافشاری نکردید که از دلیل این قضیه آگاه شوید؟
طبیعتاً چون مسئله امنیتی و سیاسی است جواب درست و قانع‌کننده‌ای نخواهند داد. باید توجه داشته باشید که ما با یک پرونده قضایی معمولی صرفاً به منظور تعقیب یک متهم مواجه نیستیم.
در ژانویه 2006 این مشکل برای خانم عظیما پیش آمد و تقریباً می‌توان گفت مدت کوتاهی ا‌ست که خبر توقیف گذرنامهء ایشان منتشر شده است. این همه تاخیر برای چه بود؟
زمانی که خانم عظیما برای عیادت مادرشان به ایران آمدند، گذرنامه‌ی ایشان را در فرودگاه ضبط کردند. اما به علت درگیریی‌هایی که خانم عظیما داشتند برای پرستاری از مادرشان، اقدام و مراجعه‌ای به دادسرا و غیره نداشتند. پس از مراجعه به امور گذرنامه‌ ریاست جمهوری بود که به ایشان گفتند برو به دادسرای انقلاب و دادسرای انقلاب هم جواب نامناسب و نه چندان قانونی به ایشان دادند. ما سعی کردیم تا مدتی از طریق مراجعه به این دادسرا و مذاکره با آقایان پیش از اینکه موضوع رسانه‌ای بشود مشکل را حل کنیم. علت اینکه با تاخیر این مطلب عنوان شد، به همین خاطر بود.
اکنون که قضیه هم در رسانه‌های ایرانی و هم در رسانه‌های جهانی منتشر شده، شما هیچ تاثیری می‌بینید؟
در یکی از ملاقات‌هایی که من داشتم این موضوع را متذکر شدم که به هرحال قبل از اینکه رسانه‌ای بشود بیایید این مشکل را مانند دفعهء پیش که مربوط به اسفندماه سال 1384 بود حل کنیم. من با یکی از مسئولان پرونده صحبتی کردم و ایشان گفتند: «ما از این مسایل واهمه‌ای نداریم.» اما باید دید که واقعاً واقعیت امر به چه صورت است. بعید می دانم که با توجه به تابعیت مضاعف خانم عظیما و طبیعتاً پیگیری‌هایی که در حال حاضر قرار شده از مجاری دیپلوماتیک صورت بگیرد، مدت زیادی بشود این پرونده را کش‌اش داد. باید منتظر ماند.
وضعیت کنونی پرونده به چه صورت است؟ اکنون شما چه می کنید؟ صرفاً منتظر جواب هستید از دادگاه در ایران؟
طبیعتاً. در وهله‌ی اول بلافاصله باید از کسی که متهم است تحقیق بشود. پرونده تشکیل شده، اما هیچ تحقیقی از متهم پرونده صورت نمی‌گیرد. مراجعه هم شده، هم من و هم خانم عظیما، ولی تنها پرونده‌ای تشکیل شده و نگهداری می‌شود.
* * *
نازی عظیما پیش از سفر اخیرش بازهم به ایران سفر کرده بود و گذرنامه‌ی وی بطور موقت توقیف شده بود. از او پرسیدم با این حال چگونه دوباره به کشور سفر کرده؟
در واقع من در سال گذشته برای دومین بار می‌آمدم به ایران. اسفند 1384 تصادفاً از طریق دعوتی از کتابخانه‌ی ملی ایران برای شرکت در افتتاح ساختمان جدید کتابخانه به ایران آمدم. چون حدود ۲۲ سال بود که به ایران نرفته بودم، از این فرصت استفاده کردم و فکر کردم که این خیلی فرصت مناسبی‌ست. من قبلاً عضو هیات علمی کتابخانه‌ ملی بودم؛ پیش از اینکه من را اخراج کنند.
چرا شما را اخراج کرده بودند؟
به دلایل سیاسی. در همان سال 1362.
در آن سفر به دعوت کتابخانه ملی هیچ مشکلی برای شما پیش نیامد؟
نخیر، هیچ مشکلی پیش نیامد و اتفاقاً مسئولان کتابخانه ملی از من گله کردند که چرا شما قبلا با ما تماس نگرفتید و گزارش‌های ما را کم پخش می‌کنید و غیره. البته مسئولان جدید بودند که من هیچکدام را نمی‌شناختم. این در سال آخر ریاست جمهوری آقای خاتمی بود. سال بعد من روی همین سابقه‌ای که وجود داشت موقع عید که شد تصمیم گرفتم که به ایران بیایم و زمانی هم که آمدم و از پلیس فرودگاه رد شدم هیچ مشکلی پیش نیامد، ولی روز آخر که می‌خواستم از ایران برگردم، چند نفر آمدند خانه را تفتیش کردند و حکم احضار من را دادند که در نتیجه یک پرونده‌ای تشکیل شد و من در ازای دادن وثیقه‌ی یک سند مالکیت توانستم به خارج برگردم. منتها یک حکمی به اسم «تعلیق در تعقیب» برای سه‌سال برای من صادر کرده بودند. سال بعد که امسال هست من البته فکر می‌کردم که شاید مسئله‌ای پیش بیاید، اما از آنجا که پرونده بسته شده بود و در این یک سال هم مسئله‌ی خاصی پیش نیامده بود، یعنی من همان کار قدیم‌ام را داشتم می‌کردم، نتیجه‌گیری من این بود که برایشان کار کردن من در رادیو فردا مشکلی نخواهد داشت یا نداشته که پرونده‌ء من را بسته بودند و سند را آزاد کرده‌اند. بخصوص که مسئله‌ی بیماری مادرم پیش آمد. او در وضعیت بحرانی شدید بود و به من گفته بودند که حتا شاید برای آخرین‌بار اگر می‌خواهی مادرت را ببینی، بیا.
در برخوردهای اخیرشان به شما چه می‌گفتند؟ دنبال چه چیزی هستند یا اینکه گفتند اساساً چرا گذرنامه را گرفته‌اند؟
متاسفانه برخورد امسال خیلی عجیب است از نظر من. به خاطر اینکه سال گذشته به هرحال در یک چارچوب قانونی من را احضار کردند؛ به من تفهیم اتهام کردند و من وکیل داشتم. اما امسال اصلاً نه هیچ اتهامی، نه حتا دلیلی ذکر شده است. فقط گذرنامهء من را گرفتند و من خودم شخصاً به‌تنهایی بارها رفتم، با وکیلم رفتم. وکیلم به تنهایی رفته و با معاونت امنیتی دادگاه انقلاب که گویا پرونده‌ی من در آنجاست تماس گرفته و آخرین جوابشان این بوده که ایشان باید فعلاً یکی‌ـ دوسالی اینجا بماند و گذرنامه را هم نمی‌دهیم. این حرف آخرشان است.
با توجه به وضعیتی که پیش آمده، شما می‌خواهید از تابعیت مضاعف‌تان که شهروندی آمریکاست استفاده کنید؟
بله. من این موضوع را، از طریق وکیلم، به اطلاع آنها هم رساندم. ما تا بحال نخواستیم از این قضیه استفاده کنیم، برای اینکه دوباره آن انگ «جاسوسی» و غیره را به من نزنند. ولی وکیل من در آخرین دیداری که با معاون امنیتی یا با بازپرس داشت، دقیقا نمی‌دانم، به آنها گفته بود اگر قرار باشد که موکل من ۱ یا ۲ یا ۳ سال اینجا بلاتکلیف باشد، مجبور است از تابعیت آمریکایی‌اش استفاده بکند و با سفارت سوییس در تماس باشد، که البته آن شخص مربوطه هم گفته بود که هرکاری ایشان می‌خواهد برود بکند. من فردای همانروز با سفارت سوییس تماس گرفتم و آنها هم به من گفتند که سعی می‌کنند مسئله را از طریق دیپلماتیک حل بکنند. تا الان من خبری ازشان ندارم.
این پرسش آخر شاید قدری دور از موضوع صحبت باشد، ولی می‌توانم بپرسم در این چهارماهی که در ایران بودید چه کارهایی کرده اید؟
یک کتاب در دست ترجمه دارم که همراه من بود، البته متن فارسی و متن ترجمه‌شده را در فرودگاه همراه با گذرنامه از من گرفتند. من این کتاب را می‌خواهم در ایران چاپ کنم و با ناشر ایرانی، مثل همه کارهایی که قبلا داشتم، دوباره نشستم پرینت‌اش را گرفتم و تصحیح کردم. یک مقاله ترجمه کرده‌ام برای فصلنامه بخارا درباره‌ی خیام و بقیه‌اش هم کارهای اینجوری دارم می‌کنم و بیشتر منتظرم ببینیم چه می‌شود. همه چیز الان پا در هواست. اگر به من بگویند که نمی گذارند از ایران خارج شوم من برای بار چندم همه چیز را از صفر آغاز خواهم کرد. اینبار در مملکت خودم.
* * *
و اما ماه‌منیر رحیمی - از کارمندان پیشین رادیو فردا - نیز در سال ۲۰۰۵ در سفر به ایران با مشکلات مشابهی روبه‌رو شده است:
در همان فرودگاه بلافاصله بعد از گیشه کنترل گذرنامه یک آقایی آمد جلو و گفت: خانم رحیمی؟ گفتم: بله، و این آقا برخلاف بقیه که بعداًً با من گفت‌وگو یا نشست داشتند چندان مودب نبود. گفت پاسپورتت را به من بده و پشت سرم بیا. در اتاق آقایی که نشسته بود و صحبت می‌کرد مقداری مودب‌تر بود. بهرحال آنجا حدود ۴۰ دقیقه‌ای با من صحبت کردند که کجا بودی، ‌ چه می‌کردی، ممر درآمدت چه بوده، هنگام تحصیل چه می‌خواندی، و به همین ترتیب. بهرشکل داشت صحبت مفصل‌تر می‌شد که من گفتم ببینید خانوادهء من الان پشت این شیشه‌ها آمده‌اند استقبال. من نمی‌دانم به چه دلیلی باید اینجا بمانم؛ حالا عنوانش را بازداشت می‌گذارید یا هر چی، دلیلی نمی‌بینم . اگر با من کار بیشتری دارید، بسیار خب بفرمایید من چه زمانی، کجا بیایم دیدارتان. به من گفتند پاسپورتت پیش ما می‌ماند، هفته‌ی بعد بیا در خیابان جردن. آنجا یک ساختمان سنگی بود که بعدها فهمیدم بخشی از وزارت اطلاعات است. من دوسه‌بار به آنجا رفتم و هربار می‌گفتند که مشکلی نیست و هفتهء دیگر ما گذرنامه را برایتان می‌فرستیم، اما همچنان خبری نشد و چون من عجله‌ای نداشتم برای برگشت، حدود دوماه‌ونیم در ایران بودم. بهرحال آنقدر ماندم، تا پاسپورت را دادند و برگشتم.
در طول این مدت که گذرنامه را نداده بودند، بازهم جلسات پرسش و پاسخی بین آنها و شما بود یا اینکه شما صرفاً منتظر بودید؟
سه‌چهاربار برای من، نمی‌دانم، بازجویی، بازخواست یا جلسه‌ی پرسش و پاسخ، برگزار کردند. تمام سوالها کتبی بود. یعنی آقایی که نشسته بود سوالی را می‌نوشت روی کاغذ و بعد می‌گذاشت جلوی من و من بایست جوابش را کتبی می‌نوشتم و به آنها می‌دادم. سوالها عمدتاً شخصی بود، یعنی همان تقریبا سوالهای تکراری داخل فرودگاه...
در زمان خروج در فرودگاه مهرآباد برای شما دیگر هیچ مشکلی پیش نیامد؟
وقتی که در فرودگاه در حال رفتن بودم یک آقایی دائم پشت سر من می‌گفت هواپیمایت دارد می‌رود، چرا نمی‌روی. هواپیمایت دارد می‌رود. آنقدر مرا هول کرد که بخشی از وسایلم را جا گذاشتم.

منبع: رادیو زمانه