گفت و گو با کشیش مسلمان زاده
روابط نامشروع کل کیان با کل جهان
۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه
مَخلص ماجرا:
روزگاری، مردی برای زنی نقش میزند: "من تو را دوست دارم."
اما قانون اسلامی-ایرانی اجازهی وصلت نمیدهد.
سرنوشت، زن را به دوردست ها میبرد و سپس خود، برای رقم زدن بختی دیگر، سویی دیگرمیرود.
سالها بعد، مرد، اینبار از بلندگویی به نام "رادیو" به زن میگوید: "من تو را دوست داشتم."
اما فاصلهای به قطر کرهی زمین امکان وصلت نمیدهد.
ماهها بعد، غریبهای حکم میدهد: وا اسلاما! روابط نامشروع دو نیمکره کشف شد! همه را گردن زنید!
همه سکوت میکنند.
سرنوشت نوشت: نمیدانم.
زن به سرنوشت پیغام داد:
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
مطالب مرتبط
-------------------
به یک خوانندهی زمانه
"علیرضا" ی عزیز
من، به جای مهدی خلجی، تأیید میکنم که: بله، قرارداد رسمی ازدواج ما رسماً فسخ شده است.
اما در جای خودم اصلاح میکنم که: این طلاق حدود چهار ماه پیش انجام شد و نه دو سال پیش. حتی "متارکه" ی ما، به یک سال و نیم نمیرسد.
و میافزایم: نه تنها برادران کیهان (بنا به قاعدهی شغل شریفشان) و آقای خلجی (بنا به قاعدهی عاشق شدن و خواستگاری و ازدواج و بیشاز هفت سال زندگی ِبیست و چهارساعته مشترک و هوشمندی و فراست) از ماقبل و مافی و مابعد آن ازدواج مطلعند و بلکه بر ریزترین جزئیات آن وقوف کامل دارند، که حتی از شمای خواننده و شنوندهی گرامی رادیو زمانه نیز، آن "سرّ نامشروع" را نپوشاندم؛ همان گفتوگو با باسم رسام که تنها سند یا دستاویز "دستگاه مقننه-قضائیه-مجریه و تحقیقاتی- تبلیغاتی- مطبوعاتی کیهان" شد برای اثبات "روابط نامشروع" نه فقط من و باسم، بلکه کل کیان با کل جهان!
دموکراسی خیابان یکطرفه نیست
روزنامه کیهان در یادداشت تازه ای به بازتاب گزارش خود در باره رادیو زمانه پرداخته است و در آن همان حرفهای قبلی را تکرار کرده است. کیهان به نوشته های مهدی خلجی و ماه منیر رحیمی و دیگران پاسخ داده است و در این میان چند کلمه ای هم در باره دو یادداشت من آورده است. من در اینجا چند نکته ای را که مربوط به ادعاهای کیهان با ارجاع به نقد من است پاسخ می دهم و دوستان دیگر هم در صورت تمایل می توانند پاسخ تازه ای به کیهان بدهند. می کوشم بعضی از آنچه می خواستم در نقد سوم خود بنویسم نیز در همین حا بیاورم.
نویسندگان کیهان متن نوشته های دوستان زمانه را بیش از آن که خوانده باشند تفسیر کرده اند و گرنه شماری از ایرادها را مطرح نمی کردند. مثلا در باره مهمترین بخش ادعاهاشان که وابستگی است اگر نامه مدیر پرس نو را بدقت می خواندند در می یافتند که پاسخ چیست. کیهان می نویسد:
«مهدي جامي»، مدير راديو زمانه، در سلسله گزارش هايي كه روزهاي 25 و 27 آذر 1386، به عنوان يادداشت اول اين رسانه اينترنتي منتشر شده است، بدون هيچ گونه پاسخگويي به وابستگي «راديو زمانه» به «سرويس اطلاعات و امنيت هلند»، با رويكردي سياسي به تحليل گزارش روزنامه كيهان پرداخت.»
این برادران چه جور پاسخی می خواهند؟ استدلال بر عهده خود آنها ست که اتهام زده اند. وابستگی به سرویس اطلاعاتی از نطر من نقش خود در آب دیدن است. آنها چون به احتمال زیاد به نوعی به سرویس های اطلاعاتی موازی وابسته اند شیوه دیگری برای ادامه حیات رسانه جز وابستگی نمی شناسند. برای تنویر افکار ایشان و دیگرانی که ممکن است این حرفها را باور کنند می گویم که زمانه را یک هیات سی نفره از وبلاگ نویسان و روزنامه نگاران و رسانه شناسان در کارگاه زمانه در جولای 2006 پایه گذاری کردند. گروهی از صمیمی ترین و فعالترین و باذوق ترین روزنامه نگاران جوان ایرانی که هیچ انگ وابستگی به آنها متصور نیست هم زمانه را همراه با گروهی از فرهیختگان با سابقه و خوشنام ایرانی اداره می کنند. من در نوامبر 2006 پس از یازده سال به تهران رفتم. اگر کوچکترین نشانی از وابستگی ما به یک سرویس اطلاعاتی موجود بود احتمال زیاد از آن سفر بر نمی گشتم. وانگهی من در همان یادداشت اول خود بروشنی نشان دادم که کیهان چنان جمع بزرگی از افراد و گروههای مختلف را به یک چوب رانده که محال است بتوان جز در مخالفت آنها با روشهای کیهانی وجه اشتراک شاخص دیگری میان آنها پیدا کرد.
زمانی گل آقا به حسن حبیبی که گفته بود باید اقشار آسیب پذیر را شناسایی کرد، به شوخی گفت: شما اقشار آسیب ناپذیر را شناسایی کنید که کار ساده تری است و باقی را جزو آسیب پذیرها بگذارید. حال باید به این اتهام زنندگان گفت: شما نشان دهید که چه کسی از نظر شما متهم و وابسته نیست تا معلوم شود دایره غیروابستگان از نظر شما چقدر کوچک است. امری که در نوبت بعدی موید آن خواهد شد که تحلیل من از ایشان به عنوان مانویان جدید تا چه حد درست است. اگر فهم مانویگری برای ایشان دشوار باشد می توانم بخوبی نشان دهم که اندیشه کیهانی یک اندیشه خوارجی است. اندیشه ای که جز گروه بسیار کوچکی همه را منحرف تلقی می کند.
باری اگر پاسخ روشن دوای درد این برادران باشد به صراحت می گویم که اگر کوچکترین نشانی پیدا کنند که زمانه وابسته به این یا آن سرویس اطلاعاتی است اولین نفری خواهم بود که از کار کناره بگیرم. سرمایه زمانه استقلال آن است و واقع این است که دارد هزینه های استقلال خود را می پردازد. دوسوی طیف ذوب شدگان در جمهوری اسلامی و ذوب شدگان در ضدیت با آن مخالف زمانه اند که می خواهد رسانه مردم باشد. هر دو سوی طیف مردم را نادیده می انگارند. یکبار این سوال را مطرح کرده بودم که چه کسی از رادیو زمانه می ترسد. حال باید بگویم: همه کسانی که برای مردم نقشی و وزنی قائل نیستند. این دست سیاست پیشگان فکر می کنند سرنوشت مردم را باید با سرویس های اطلاعاتی معین کرد. اگر با سرویس اطلاعاتی مورد علاقه آنها مرتبط نیستی لابد به سرویس اطلاعاتی مقابل آنها رابطه داری. اما ما رسانه ایم. با مردم رابطه داریم.
کیهان می نویسد: «در قسمت اول اين يادداشت با عنوان «همه متهمان آقاي شريعتمداري» وي «كيهان» را متهم كرد كه براساس ليستي از پيش تعيين شده بر «پرونده سازي»(!) عليه افراد و گروههاي سياسي مي پردازد.»
من درست متوجه نمی شوم که آن علامت تعجب برای چیست. روزنامه کیهان نان اش را از راه پرونده سازی می خورد. چه کسی است که این را نداند؟ بعد هم ادامه می دهد:
«اين در حالي است كه «راديو زمانه» تاكنون هيچ استدلالي را براي برگزيدن خط مشي «اسلام ستيزي» و «اشاعه فحشاي عريان» اقامه نكرده است، بلكه در قسمت دوم يادداشت «مهدي جامي» كوشش شده است كه گسترش فحشا امري موجه جلوه داده شود.»
این مساله فحشا از آن مسائلی است که کیهان باید بکوشد کمتر پایه بحث و طعن هایش قرار دهد زیرا ممکن است ناقدان در جواب خود بر گسترش عظیم فحشای ناشی از مدیریت همفکران ایشان در صحنه سیاست ایران انگشت بگذارند. کسی می تواند دیگران را متهم به اشاعه فخشا کند که خود پاکدامن باشد و از پاکدامنی دفاع کرده و آن را نهادینه کرده باشد. کشوری که دارد به بزرگترین بازار فحشا در منطقه تبدیل می شود و دخترانش را صادر می کند و زیر پرچم دولت اسلامی هیچگونه امنیت جنسی در خیابان و خانواده باقی نمانده است باید کمی فروتن باشد و به دور و بر خود بنگرد. توزیع فیلمهای پورنو یکی از پرسودترین حرفه های مورد علاقه درآن مملکت است. راه دور نمی روم. فقط یادآوری می کنم حرف مقامات انتظامی ایران را که به گردش پول بزرگ چند میلیاردی از فروش فیلم همخوابگی خانم هنرپیشه ای با نامزدش اشاره کرده بودند. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
کار زمانه گسترش فحشا نیست. پاسخ دادن به سوالهایی است که در جامعه موج می زند و زیر حاکمیت سانسور و لاپوشانی بی جواب مانده است.
تازه این فقط اشاره به بخش خاصی از فحشا ست. اگر وارد بحثهای دیگری مانند اختلاس و ارتشا و کار-چاق-کنی و قاچاق و بی قانونی و فشارهای ناروای سیاسی و زندان و مجازاتهای غیرانسانی و بی برنامگی مزمن و اتلاف حرث و نسل و زیر پا گذاشتن شرع و قانون شویم دامنه سخن بسیار فراتر خواهد رفت.
در باره اسلام ستیزی هم پاسخ من مشابه است. باز راه دور نمی روم. به قول مرحوم بازرگان این فریادهای وااسلاما و تبلیغات سبک روسی برای دفاع از اسلام و البته تذبذب دینی در رفتار مدیران و رهبران و تسلط ریاکاری در جامعه اسلامی ایران و بدتر از همه دولتی کردن دین و تقلیل آن به ظواهر بزرگترین عامل خروج مردم از دین - و خروج از کشور دین دولتی شده - بوده و هست. بهتر است مدعیان کمی به خود و نتایج تدبیر مدیران در کارهای داخلی بنگرند و بعد زمانه را متهم کنند. آن نوع اسلام که ایشان می ورزند مطلوب هیج صاحب خردی نیست. در این قول مشهور شده پس از انقلاب بنگرید که هیچکس بهتر از این دست مسلمانان با اسلام ستیز نکرده است و اسلام را بی آبرو نساخته است. من روزگاری با معاون حزب نهضت اسلامی در تاجیکستان در همین باب گفتگو می کردم. از او پرسیدم بزرگترین خطر برای اسلام چیست؟ گفت خود اسلام!
نیاز به استدلال بسیار نمی بینم. باز هم راه نزدیک می روم: نویسندگان و پنهان پژوهان و اسلامخواهان کیهان در این بنگرند که چقدر روش کار و فکر و تبلیغ و روزنامه نگاری آنها مردمان را به سوی اسلام جلب کرده است که می خواهند دیگران هم از راه ایشان بروند؟ من یقین دارم که ایشان اگر گروههای بزرگی را از اسلام فراری نداده باشند کسی را به اسلام خود جلب نکرده اند. کسی که پای در گل خود مانده است خوب است زبان طعن بر دیگران ببندد.
نمونه اسلامخواهی کیهان در همان یادداشت پیشین ایشان بروشنی ثبت است. آنها برای دفاع از آنچه خود صحیح می پندارند به هیچ اصلی پایبند نیستند و مظهر کامل هدف وسیله را توجیه می کنند می شوند. این آن اسلامی است که قرار است ایشان بپراکنند و جهانگیر شود؟ یکبار دیگر این بخش از آن یادداشت را مرور کنید:
«چه سرنوشت لايحه جرائم اينترنتي در هاله ابهام باشد، چه امكان استنتاج و اجتهاد از متن قوانين موجود براي برخورد با شبكه اي كه فحشاي سیاه را مي گستراند، ميسر نباشد، چه ضرورت درك و دريافت آن صبغه سزاوارتر امنيت اجتماعي پديد نيامده باشد، هر چه كه باشد در فقه شيعه و در قانون مجازات اسلامي ايران، فقدان نص قانوني براي پيگرد و محكوميت سايت ها و گروپ هاي خرد و كلاني كه فحشاي سیاه را در سطوح گوناگون تبليغ مي كنند، نمي تواند دليلي براي عدم صدور حكم پيگرد و مجازات قانوني عاملان آن باشد.»
این اسلام است؟ کیهان اسلامخواه چگونه به خود اجازه می دهد حکومت اسلامی را به کار غیرقانونی و غیرشرعی برانگیزد؟ خلاصه سخن بالا این است که درست است که قانون نداریم و فقه شیعه در این باب سخنی ندارد اما این موجب نمی شود که کسانی را که کیهان متهم کرده است بازداشت نکنیم و تحت پیگرد قرار ندهیم! این همان امنیت مطلوب اسلامی است؟ شاهدی بهتر از این هست که نشان دهد کیهانیان به هیچ چیز جز سرکوب هر که مخالف آنها ست نمی اندیشند؟
کیهان با روشی عوافریبانه در پایان یادداشت جدید خود نوشته است: «راديو زمانه» در حالي ژست استقبال از «سياست ديالوگ با كيهان» را برگزيده است، كه عليرغم گذشت هشت روز از انتشار «گزارش تحليلي كيهان از پروژه ناتوي فرهنگي در هلند»، هنوز متن كامل آن گزارش را براي خوانندگان خود منتشر نكرده است و تنها به نشر متوني كه ادله اي بي پايه را در رد گزارش كيهان اقامه كرده اند، بسنده نموده است.
بسادگی باید گفت دموکراسی خیابان یکطرفه نیست. کیهان متهم می کند و پاسخها را درج نمی کند که سهل است خواستار پیگرد متهم شوندگان بر اساس قانون غیرموجود است اما انتظار دارد که حرفهایش عینا در زمانه بازنشر شود! با اینهمه، راه حل ساده است: هیچ دیالوگی یکطرفه نیست. هر گاه کیهان توانست خود را راضی کند که در مقابل داستان پردازی های خود نقدها و پاسخها را درج کند و به حیثیت افراد احترام بگذارد، زمانه نیز با کمال میل نظرات کیهان را منتشر خواهد کرد. ما دست کم قدم اول را برداشته ایم. مدیر کیهان را دعوت کرده ایم. اگر اهل دیالوگ باشند دعوت متقابل خواهند کرد. نتیجه هر دیالوگی که ناشی از چنین دعوتی باشد البته در زمانه منتشر خواهد شد. اما در کیهان هم منتشر می شود؟
مهدی جامی
کیهان معتبرترین و بیغلوغشترین روزنامهی جهان
جناب آقای شریعتمداری
امیدوارم احوال مزاجیهی حضرتعالی خوب باشد و همچنان در خدمت به اسلام و مسلمین موفق و مؤید و منصور باشید.
اخیراً مطلع شدم که روزنامهی وزین کیهان که تحت اشرافِ عالی آن جناب به نشر اخبار و معارفِ حقه اهتمام دارد، برای چندمین بار در مطلبی نام این حقیر را ذکر کرده است. از اینکه افتخارِ بزرگی را نصیب بندهی بیمقدار فرمودید، حقیقتاً جای امتنان و شکرگزاری است و هدف اصلی این مسوده نیز، در اساس، ابلاغ این تشکر وافر است. حقاً بنده خود را لایق آن نمیبینم که نامام در کنار نام بزرگان دیگر بیاید؛ آنهم در روزنامهای که افتخار ملی و بل دینیِ ام القرای جهان اسلام است.
اما استطراداً مناسب دیدم اگر جسارت به آن ساحتِ مقدس نباشد، دو سه نکتهی بیاهمیت را دربارهی شرح حال خود بنویسم که شاید تذکار آن خالی از اشکال نباشد و به مجموعهی تحقیقات و تتبعاتِ پراهمیتِ حضرتعالی دربارهی رعایای خارج از ایران مساعدت کند.
لاشک و لاریب که حضرتعالی در حق بنده حسن ظن داشتهاید که مرا مشاور ارشد موسسهی واشنگتن قلمداد فرمودهاید. آقا بنده کجا و مشاورت ارشد کجا؟ همانطور که در وبسایت موسسه آمده، بنده محقق مهمان این موسسه هستم و مهمان امروز هست و فردا نیست. تراوشات قلمی بنده هم همانهاست که روی همان وبسایت میبینید. بیت:
برگ سبزی است تحفهی درویش، چه کند بینوا ندارد بیش.
همچنین حضرتعالی، موسسهی تحقیقاتی واشنگتن را کارگزار لابی اسراییل مرقوم فرمودید که صحت ندارد. آن فاضل کامل و آن جامع معقول و منقول و آن عالم خفایا و اسرار مستحضر هستند که اسراییل با آمریکا یک رابطهی دوستانهی علی حده دارد. در نتیجه جماعت یهود و اسراییلی در اینجا ناچار نیستند در خفا فعالیت کنند و پولیتیک نمایند. لابی اسراییل خود به طور علنی کار خود را میکند و دفتر و دستک خود را دارد. اگر آن جناب مایل به اخذ اطلاعاتی دربارهی موسسهی واشنگتن باشند، بنده سراپا حاضرم عنداللزوم هر گونه معلوماتی را که دارم در طبق اخلاص بگذارم.
وانگهی، شما نام آدمهای بسیار مهمی را در کنار نام من آوردهاید که این ظن را تقویت میکند که بنده تحت نظر این آقایان کار میکنم و علی الدوام، صباحاً و مساءً با ایشان صبحانه و ناهار و شام تناول مینمایم. البته این حسن ظن شما به این رعیت است که این اندازه بنده را مهم و صاحب تأثیر دانستهاید و بنده این لطف شما را هرگز به طاق نسیان نخواهم سپرد. اما جسارتاً باید عرض کنم که من نام برخی از آقایان مذکور در مرقومهی حضرتعالی را شنیدهام و یا تصویرشان را در تلویزیون دیدهام؛ اما متأسفانه هیچ کدام از این آقایان نه بنده را دیدهاند و نه حتا نام این حقیر را در عمر خود شنیدهاند. اگر باور ندارید میتوانید با خود این آقایان تماس بگیرید و از حال بنده استفسار نمایید.
در همین مرقومهی شریفهی حضرتعالی، که از نظر من جرثومهی تقوا هستید، در پنجشنبهی گذشته، اعنی مورخهی بیست و دوم آذر، آمده است که کسی به نام «م.م.ر.» زوجهی بنده است و ایشان ظاهراً طبق گفتهی حضرتعالی از «روابط جنسی نامشروع» در ماهنامهی کیان راپورتی در رادیو زمانه داده است.
بنده، باید محضر آن عالم ربانی – اعنی شما - عرض کنم که اولاً اگر مراد آن جناب از «م.م.ر» خانم ماهمنیر رحیمی باشد، بنده با ایشان نزدیک دو سال پیش متارکه نمودهام. اساساً آشنایی و ازدواج ما با هم نیز پس از خروج ایشان از نشریهی کیان صورت بسته است. در نتیجه بنده از قبل و بعد ازدواج و طلاق بیخبرم.
حضرتعالی که مراتب شرافت و شریعتمداریتان بر احدی پوشیده نیست، در مورخهی شش خرداد سنهی جاریه، در مطلبی بر این بنده منت گذاشته و نوشتهاید که این حقیر، یعنی مهدی خلجی، پادو دکتر سروش هستم. حتماً مستحضرید که ادب پادویی اقتضا میکند که پادوکننده حضوراً در رکاب پادوشونده به انجام خدمت پادویی مشغول باشد؛ در حالیکه این حقیر سالها، بلکه ده سالی است که استاد فرزانهی خود را ندیدهام و از این باب عذر تقصیر و قصور فراوان دارم. پیش از آنهم به دلیل آنکه بنده قم بودم و ایشان تهران تشریف داشتند، انجام خدمت پادویی به نحو احسن میسر نبود. تنها کاری که از این حقیر برمیآمد این بود که نوشتههای ایشان را بخوانم و گاهی در مدرسهی ایشان تلمذ کنم. حکماً بنده را با یک مهدی خلجی دیگر که پادوی دکتر سروش است اشتباه گرفتهاید، که البته با کثرت مشاغل حضرتعالی خردهای بر شما نیست.
در همان مقال متعمقانه، حضرتعالی قید فرمودهاید که بنده با روزنامههای زنجیرهای همکاری میکردم. لابد سهو لسان بوده است، چون تنها روزنامهای که با آن همکاری کردهام انتخاب بود که زنجیرهای نداشت و در عاقبت با نظارت و رعایت و بصیرت حضرتعالی و اصحاب کیهان سالها بعد مسدود شد. بنده حدود نه ماه پیش از ترک ایران، روزنامهی انتخاب را ترک کردم و از آن زمان، مع الاسف، سردبیر آن روزنامه را نه دیدهام و نه با او تماسی داشتهام.
باز در همان مقال مرقوم فرمودهاید که بنده در هلند اقامت دارم و با رادیوی «ضدانقلابی زمانه» همکاری میکنم. لازم میدانم معروض دارم که بنده، احدی هستم از آحاد رعیت ولایت ایران و دارای جواز سفر ایرانی. تابعیت هیچ کشور دیگر را بحمدالله و المنة ندارم. لابد راپورتچیهای سفارتهای علیهی ایران به حضرت شما راپورت اشتباهی دادهاند. بنده مقیم هلند نیستم و حالیه در ینگهی دنیا به دعای خیر برای حضرتعالی مشغول میباشم. با رادیوی «ضدانقلابی زمانه» هم هیچ رابطهای ندارم و از وجود آن به هیچ حال باخبر نیستم. بنده تنها یک رادیوی «زمانه» میشناسم و گاه گاه، دورادور برای آن مرقومهای میفرستم. در سجلِ این رادیو هم محلی یا صفتی با عنوان «ضدانقلابی» ثبت نشده است.
شش ماه بعد، در مورخهی سوم آذرماه، جناب شما مطلبی دیگر مطبوع فرمودید و در آن نوشتهاید که بنده، اعنی مهدی خلجی، همزمان و با حفظ سمت مشاورت ارشد موسسهی واشنگتن، لابی پژوهشی اسراییل در آمریکا، رادیو زمانه، ارگان سرویس اطلاعات و امنیت هلند، را نیز اداره میکنم.
من کاملاً واقف هستم که تنوع افشاگریهای محققانه و راهبردی و کاربردی و نیز تعدد بیاندازهی اسمها در جریدهی جرارهی کیهان ممکن است مسبب اینگونه خطاهای ریز باشد. اما از آنجا که شما وسواس تحسینبرانگیزی در ثبت تاریخ و سبک خاص خود را در تحقیقات عالیه و عالمانه دارید، وظیفه دیدم که چند نکتهی بیاهمیت را در این باب ایضاح نمایم.
بنده نه اینکه هیچ رغبتی در خود برای داشتن نقشی در ادارهی رادیو زمانه احساس نکنم. نخیر. کاملاً به عکس. ولی شما بهتر از هر کس روی زمین، احوال پنهان من – و ایضاً دیگر رعایا – را میدانید. بنده طلبهای هستم که همچنان مشغول طلبگی و تحصیل علمام و اشتغالات یک طلبه به او اجازه نمیدهد که دنبال جاه و مقاماتی که شما مکررا نسبت دادهاید، برود. من هر جا به اطراف خود نگاه میکنم مشتی کتب قدیمه میبینم و مقداری کتاب به السنهی اجنبیه. مدام مشغول تحریر و تقریر و مطالعه هستم و متأسفانه هیچ مجالی برای کسب این مقامات دلخواه ندارم.
ثانیاً شما از مرقومات این حقیر در وب سایت رادیو زمانه شاید مستحضر نباشید. اگر شایق باشید بنده یک پاکت بزرگ از این مرقومات برای شما بفرستم تا بالعیان مشاهده بفرمایید که اینگونه مکتوبات به درد هیچ دستگاه اطلاعاتی نمیخورد. آنها درست مانند سربازان گمنام امام زمانِ خودمان، علاقهای به دانستن تاریخ اسلام و مباحث حکمت و فلسفه ندارند و آن را علی الظاهر و مع الاسف اتلاف عمر میدانند و به معقولاتی که شما بیشتر از آنها سررشته دارید، مشغولاند.
القصه، نوع کاری که بنده میکنم، هرآینه تحقیق و طلبگی است و متأسفانه به بنده اجازهی ایاب و ذهاب و تشرف زیاد به حضور بزرگان نمیدهد. همسایگان بنده که همه از برادران و خواهران مظلوم سیاهپوست هستند، کاملاً تصدیق خواهند کرد که چراغ این اتاقی که همین نامه را برای شما مینویسم بیشتر شبها حتی الصباح روشن است و این حقیر مشغول تورق کتب و توغل در علوم قدیمه و فلسفه هستم. کار بنده در موسسهی واشنگتن به همان معلومات و مطبوعاتی که روی وبسایت ملاحظه میفرمایید مختصر و مقصور میباشد و بنده هیچ نوع فعالیت سیاسی را نه در عهد ماضی مرتکب شدهام و نه الیوم ارتکاب دارم. اصولاً عافیتطلبی بنده اجازهی مبارزه به آن معنا که حضرتعالی مدام مشغول آن هستید، نمیدهد.
اساساً این استطاعت معجزهآمیز آن جناب مستطاب و آن پیامبر بیکتاب - که امور عالم و آدم را همزمان از محبس اوین گرفته تا کاخ سفید، از وزارت اطلاعات ام القرا تا همهی سرویسهای اطلاعاتی جهان، با دقت تمام زیر نظر دارید و همزمان اسلامشناس و ایرانشناس و آمریکاشناس و اروپاشناس و تجددشناس و سنتشناس و عارف به علوم اولین و آخرین هستید و هر جا که بحث مبارزه و فعالیت سیاسی و انتخابات و انتصابات هست، حضرتعالی در صف اول صحنه تشریف دارید - قوهای است الاهی که فقط و فقط در وجود مقدس شما به ودیعت نهاده شده است و دیگران و از جمله بنده از آن بالکل بینصیبایم. حقیر، اگر خیلی هنر کنم قدری به مطالعه و نوشتههای خود برسم و متأسفانه هر حرفی بزنم، باید سند و مدرک ارائه کنم و دست آخر، جملهای بگویم با هزار تردید و اما. مقایسهی خودتان با دیگران حقاً خضوع و خشوع و تواضع بیش از اندازه است.
البته بنده هم نتیجه تحقیقات شما را در مطبوعهی وزین کیهان که الحق آن را معتبرترین و صادقترین و بیغلوغشترین روزنامهی روی زمین میتوان دانست که حتا نظیر آن در ممالک راقیه یافت نمیشود، میخوانم و به طور ممتع، مستفید و مستفیض میشوم؛ از جمله، مرقومهی اخیر حضرتعالی را دربارهی «ناتوی فرهنگی در هلند» و رادیو زمانه.
فرموده بودید که این نتیجهی چندین پژوهش راهبردی و کاربردی است که متن آنها در آینده منتشر خواهد شد. بنده احتراماً خواستم عرض کنم که چرا حضرتعالی در مرقومههای خود این اندازه شکستهنفسی به خرج میدهید و آنچرا که آن ذهن ثاقب و رأی صائب از راهِ طی الارض و علم لدنی یافته است، به طور تحقیق دستهجمعی وانمود میفرمایید؟ ما میدانیم که شما به تنهایی ملتی هستید برای ملت ما؛ و اساساً ذات مقدس شما که منزه و مبرای از هر گونه جهل و تردید است، میتواند بدون تحقیق و تتبع معلوماتی را منتشر کند که جمیع اولوالباب را انگشت به دهان و لب گزان نماید. مثلاً کیست که نداند که این ملاحده، لعنهم الله علی حده، چه در هلند و چه در هر جای دیگر شب و روز در کار ناتوگری علیه اسلام ناب محمدی و نمایندهی راستین آن، شخص حضرتعالی هستند؟ آیا فکر میکنید که این امور نیاز به تحقیقات دارد؟ شما لب را به آب دهان مبارک مرطوب بفرمایید، همه خلایق بغتة و بدون دلیل و برهان از شما خواهند پذیرفت. من واقعاً نمیدانم بدون رهنمودهای شجاعانهی حضرتعالی - که فقط به اتکای قلم و بدون داشتن هیچ قدرت و قوهی قهریه از قبیلِ حبس و زندان و دیگر امور خفیه، یکتنه همهی ملاحده و ضدانقلابها را حریف میباشید – تقدیر بلاد ایران چگونه بود و رعیت چه حال رقتباری داشتند.
معالی و محاسن و فضایل آن جناب مستطاب به اینجا ختم نمیشود. شاهد آن، آخرین مرقومهای است علیه روزنامهی کیهان که چند ماه پیش از ترک کشور، در روزنامهی ایران از بنده صادر شد. از کراماتِ حضرت شریعتمدار شما این است که ابداً بابت آن نوشته از این حقیر کینهای به دل نگرفته و کاملاً و بالجمله آن را فراموش کردهاید. کیست که نداند روح لطیف و شاعرانهی حضرتعالی همهجا در مکتوباتِ شما حی و حاضر است؟
نشانی و نمرهی تلفن محل کار بنده، روی اینترنت هست. از حضرتعالی که نمایندهی عظیم الشأن مقام عظمای ولایت و رهبر مسلمین جهان هستید تقاضامندم هر وقت به اطلاعاتی دربارهی زندگی شخصی بنده نیاز بود، از تماس با این حقیر مضایقه نفرمایید. امیدوارم در سفر به طهران که انشاء الله قریب الوقوع خواهد بود، شخصاً به خدمت برسم و از سعادت لقای حضرتعالی که از عطای دوجهان فضیلت بیشتر دارد و هر دقیقهی آن معادل هفتاد سال عبادت است، نصیب ببرم.
بعد التحریر: همکار اجنبی بنده، جناب آقای پاتریک کلاسون، که حقاً مرد نازنین و ایراندوستی است، مقالهی شما را خوانده بود و حضوراً نزد این جانب آمد. ایشان گلایه داشتند که حضرتعالی که نام این همه آدم را در مرقومات خود میآورید، چرا هیچ وقت اسمی از ایشان ذکر نمیکنید. بنده عرض کردم که این سهو، عمدی نیست و جناب شریعتمداری از بس نامهای فراوان در ذهن دارند و از بس ناتوی فرهنگی موضوع مهمی است، خب، طبیعی است که چند نام هم از قلم بیفتند. ولی بنده محرمانه خدمت شما معروض میدارم که من بعد، گوشهی چشمی نیز به پاتریک داشته باشید؛ خاصه آنکه ایشان بسیار مشتاق دیدار شما هستند و اگر شما اجازه بفرمایید همین امروز بلیط طیاره میگیرند و در طهران به خدمت میرسند.
در خاتمه، استدعا دارم بندهی ناچیز را از دعای خیر، علی الخصوص، در مظان استجابت دعا فراموش نفرمایید.
العبد الفقیر، مهدی الخلجی، القمی المولد، الواشینغطنی المسکن، المتوطن فی الغربة الغربیة
مهدی خلجی
----------------------
زادن و زادهشدن
۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه
هر بار امروز را با یاد این تجربهی سزاوار سپاسگزاری میکنم
هر سال دوبار زنده میشوم
یک روزش پنجم آذر است
زیباترینم
تولدت مبارک
من زن هستم
زاییدن
کمترین توانم است
قدرتی از این قویتر؟
هر سال دوبار زنده میشوم
یک روزش پنجم آذر است
زیباترینم
تولدت مبارک
من زن هستم
زاییدن
کمترین توانم است
قدرتی از این قویتر؟
خشم و خاطره
۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه
ه میتوان از خشم نوشت و نه از خاطره گفت. وقتی کسی اسمی دارد، یا با کسی که اسمی دارد، سر و سری دارد، دیگر انگار خود ندارد؛ باید آن اسم را پاس بدارد.
دوست خوبم
"مسیحا" از پاریس، شروع شد به تمام شدن. در پراگ، خیلی کم شد. و در واشنگتن، تا سر به آخر رسید.
شرح ماجرا در من و مرد میآید اما آنچه هر از گاهی بر این مختصر میرود، جز خاطری خیالین از یک "نبودآباد" نیست.
بارها گفتهام و بار دگر میگویم ...
او مدتهاست برای من، تنها یک اسم است؛ مهدی خلجی. تمام.
نام من ماهمنیر است
امام زمان
۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه
یکی بود و هیچکی دیگه نبود.
آخه ابراهیم صنم رو شکسته بود
اونوقت، یه روزی دل آدم خیلی گرفت. دیگه نمیدونست به کی رسیدهگی کنه؟ دستک کیو ببوسه و پایک کیو بماله؟ حوصلهش مثه سگ توسری خورده، پوزهش رو بالا میداد و زوزه میکشید. خلقش هم انصافاً سگی شده بود. پاچهی هر بهونهای رو میگرفت؛ از بیپولی گرفته تا بیسوادی! بیجهت دلتنگ میشد. واسه کی؟ هی با خودش هم بدعنقی میکرد که چه قدر تکرار میشه! چندتا فکرای صد من/ یهغاز!؟ امروز این طرح به کلهش میزنه، شب پروژهی تازهای به ذهنش میاد و فردا یه فکر جدید، دیروز و دیشبش رو درو میکنه! همهش هم بیحاصل! چرا؟ چونکه بهکل افلیج شده. یا مثه وقتی حوا ویار داشت، هر لحظه یه تمایلی پیدا میکنه! ترشی، شیرینی، شوری و حتی تلخی. یادمه یه نصفهشب: من هوس نمک بلور کردم. - آخه قربون شکلت! من حالا تو هوا، دریا از کجا بیارم که یه دونه بلور نمک واسهت صید کنم؟ یه بار هم راست وایساد تو چشمم نگاه کرد و رک گفت: اصلاً من تا کی باید اخلاقی زندگی کنم؟ دارم میمیرم. نگا کن قلبم رو با چسب چسبوندم. وگرنه تا حالا ... حالا خاک میخوام.
خاک؟
دویدم مُهر مامانجون رو از جانمازش ورداشتم، با چاقو یه لایه از روش تراشیدم و از قسمت ِ ایشالا تمیزش، یه تیکه براش کندم. مزمزه و تف کرد. بعدش هم رفت که رفت. بعدها خبر آوردن که با یه تپل مپل داره رو زمین ِخاکی، زندگیشو میکنه. گاهی هم به هوا، اونجایی که مردش معلق مونده بود، پیغام میده: آهای آدم! زندگیتو بکن!
زندگی؟
آدم وایساده بود جلوی در خونهش. از گند دود توی اتاق، زده بود بیرون. هی پک میزد و دستش رو هم با همون آتیش کوچولوی سیگار گرم میکرد. هر نوری از تو خیابون نزدیک میشد میگفت: یعنی این داره میاد دیدن من؟ حوای منه؟ بچهمه؟ حتی راضیام قابیل باشه. ولی یه خودی سراغی ازم بگیره. و نور، جلوتر از ماشین، از جلوی خونهش رد میشد. ستاره که سهله، حتی یه دونه از اون شهابسنگهای سرگردون، پیش ِ پاش یه ترمز نمیزد. چندبار دستش رفت رو موبایلش تا با کسی حرف بزنه. به کی زنگ بزنه؟ از بین این میلیاردها همنوع، کدومشون الان حوصلهی چسنالههای این فراموششده رو داره؟ هم نسلهای خودش که دچار میلیونها عیالواری هستن. جوونترها هم قربونشون برم، دنبال جنس جدیداند. بالاخره هر کسی خودش به اندازهی اون عالم پایین گرفتاری داره. میره ایمیلش رو باز میکنه. چندتا خبر: سفرهای دور دنیای دولتمدران. خب به من چه؟ واسه بازداشت روزنامهنگارها و فعالان حقوق زنان هم که نمیشه کاری کرد. ما که از خدا رونده شدیم، دعا و وساطتمون کار رو بدتر نکنه، قطعاً بهتر نمیکنه. جانشینان همون خدا لابد مجوز دارن چندتا از همجنسهای نافرمان رو دار بزنن، به حبس بندازن، سنگسار کنن یا لااقل به خودکشی بکشونن. من چی بگم والا؟ لابد دیدهبان حقوق "بشر" داره میبینه دیگه. حرف منِ ِ"آدم" رو دیگه کی میشنوه؟!
کی میشنوه؟
از اون طرف خونه، رفت توی بالکن. سرخی، توی اون غروب، بیش از رنگای زرد و نارنجی، تو چشم میزد. دیشب به دوستش گفته بود: پاییز مثه یه زن زیبا و رنگارنگآرایششده میمونه که به قول تقی، همیشه یه اندوهی ته چشمهاش دودو میزنه.
چه دوست بردباری! چه انسانی! چه پرطاقت! چه باگذشت! چه دوستداشتنی! چه شریف! چه بامعرفت! چه وفادار! لعنتی، مگه همینو نمیخواستی؟
چه سرده!
اَه! آخه آدم ِ ناحسابی! تا کی میخوای به ناکجاآباد موعود یا بهشت پشت سر فکر کنی؟! چشمت کور! اون موقع که خودت رو توی مدینهی فاضله میدیدی، به خاطر اون یه دونه میوهی مال خودت، اونقدر خیال بافتی و رمانتیکبازی درآوردی که ... حالا هم داری همون غلط رو میکنی. تازه جرأت داری، دیگه اسم اون "جهنم" رو بذار بهشت! (به عبارت پسرهای بیادبت) تخمش رو داری، دوباره اون اسم غدقن رو بیار! مگه صدبار نشنیدی اون یه "خائن ِ جنایتکار ِ وطنفروشه هرزه"؟ مگه بهخاطر همینچیزا از بهشت پرتش نکردن بیرون؟ مگه بهت نگفتن تو یه "گهپسندی"! بدبخت! مگه خودش نگفت: ببین! من اینم؛ و اگه انقدر بَدَم، چرا هنوز دوستم داری؟! - پس من بَدَم که دوستت دارم؟ تازه، مگه همه باید "گلپسند" باشن؟ کی گفته همهش باید "خوب"ها رو دوست داشت؟ مگه فقط گلپسندی و خوبخواهی هنره؟ اصلاً ببینم، گل یا گه بودن رو کی تشخیص میده؟
تشخیص؟
احمق جان! تو یه مخزن عشق داشتی که پای نالایقش ریختی و خودت حالیت نبوده. خالق و منبع اون عشق خود تو بودی، نه اون. حالا هم میتونی نثار یه سزاوارش کنی.
سزاوار؟
حالا چی؟ کدوم یک از اینهمه سزاواره؟ گیرم این آدم ِ نجیب ِ ابله ِ امل ِ ذلیل ِ سنتی ِ فلان، دهها و دهها عاشق ِدلخستهی جانسوختهی سینهچاک ِ بهمان داشته باشه. خب که چی؟ چه دردی از همین الانش دوا میکنه؟ به فرض که قرنها بعد،صدها سازمان مدرن دفاع از حقوق "بشر" ساخته بشه، چه غمی از الان ِ دل ِ من ِ "آدم" ورمیداره؟ هزارتا بلندگو با آخرین سیستمهای رسانهایشون، چه جوابی برای امروز ِ آدم دارن؟ راستی اگه یه روزی-روزگاری همه آزاد باشن تا از همون میوهی ممنوعه که حوا خورد و رفت روی خاک، خروار خروار بخورن، رنج ِ امروز ِ من چهجوری جبران میشه؟ ببخشید، اگه شانس ِشاشی ِ ماست، یه موقعی میگن اصلاً اون سیب یا انار یا زیتون یا گندم یا هر کوفتی که بوده، خیلی هم خوب بوده و واسه سلامتی مفیده، بلکه مایهی حیات و لذته! اما در حال حاضر که من هزاران هزار ساله دارم به تنهایی تاوان یه دونهاش رو میدم چی؟ اینهمه تحمل واسه حوا میارزه؟
میارزه؟
آخی! یادش به خیر! یه موقع میگفت: وقتی نسل من همهی زمین رو بگیرن و همهجای جهان آینده، جفت جفت بگردن، یکیشون، حتی یه دونهشون، به اندازهی من همسرش رو دوست خواهد داشت؟ حوا هم میبوسیدش و میگفت: مهربونی از دوستداشتن بهتره. گاهی هم که میخواس نق زدنش کم بشه میگفت: دل تو از زبونت خیلی مهربونتره. میدونم که من هر کاری کنم، تو آسیبی به من نمیزنی. حداکثر میشینی آبغوره میگیری. یا درنهایت (به قول بچههای بیتربیت) ترتیب خودت رو میدی.
مرگ؟
یعنی شه راست میگفت؟ حوا زندونی ِ چیزی بود که کتابنویسها اسمش رو گذاشته بودن "عشق"؟ آنقدر بیحد بود که هرجا میرفت، بازم خودش رو توش میدید. برای همین، همون آدمی که رویای دیگرونه، دیگه برای حوا ملال انگیز مینمود. اونو تصور کن وسط یه باغ بزرگ. و حالا تنها وسوسهای که واسهش مونده، اینه که دیوارش رو پیدا کنه! توی یه گستردهگی بیسر و بیانجام، هیچی خوشحالش نمیکنه؛ مهربونیت. قربون صدقههات. قدرشناسیت. وقتی مرز آزادی معلوم نیست، فکر میکنه اگه بره اونورترها، اون پشت و پسلها، لابد یه چیز قلنبهای میبینه و کشف میکنه که این "آزادی"ست. یعنی حوا باید یه جوری یه کاری میکرد که براش شعف می اورد.
شعف؟
آره. یادته کشرفتن یه کتاب نو چه هیجانی داشت!؟ یا یه دفترچه یادداشت با دیزاین فانتزی فرانسوی؛ ورقهای کاهی که بویِ کاغذ میدن؛ جلدش هم انگار کاهگلیه؛ از کاغذهای خردشده، نه خمیرشده، و به هم چسبیده درست شده. آخ که چه میچسبه وقتی از در ِ اون فروشگاه زنجیرهای و پاساژ چندطبقه بگذری و ماشینهای مراقب، بوق نزنن! پا که بیرون میذاریم، از تو سینهش، از زیر پالتوی چرم تبریز (که چهقدر هم بیخودی سنگین و سرد بود!) درش میاره و نشونم میده! میزنیم زیر قهقهه. دستم رو میبرم زیر بازوی گرمش و مثل یک جفت مادام- موسیو ی بورژوا، شیک، محترم، آدابدان و اخلاقی، قدمزنی در شانزهلیزه را ادامه میدهیم! لابد همون تالاپ و تلوپ دل، خودش میارزید به صدتا دفتر سفید نفیس تو قفسهی خونه.
قفسه؟
خونه؟
القصه. بعد از صنم، وقتی آدم زورش به تنهایی نرسید، اول یه خدا واسه خودش ساخت؛ یه قدرت لایتناهی؛ یعنی خیلی خیلی بزرگ؛ انقده گنُده که زورش به تموم اونایی برسه که سر راهش قلدری میکردن. با یه اجی-مجی، هر گرهی رو واکنه. هرجا هم عقلش کم میآورد، میسپردش به همون دانای کل که لابد به مصلحت آدم نمی دونست یه چیزایی رو بدونه! لابد یه صلاحی توش بو که براش کاری نمیکرد! و شروع کرد به ذکر گفتن: خدا خیلی بزرگه. و خیلی حکیمه. و خیلی رحیمه. و خیلی عاقله. و همهی همون خیلیها و صفتها و اسمهایی که توی کتابهای دعاها چاپ شده.
ولی آدم طفلی، وقتی دید خدای آسمونیش هم نتونست نیازهای زمینیش رو برآورده کنه، تنهاییش رو بغل کرد. لحاف کوتاه زندگی رو کشید رو سرش و یه بت عینیتر تراشید؛ یه شخصیت از رگ و ریشهی خودش تا با قوای بدنیش حسش کنه؛ از نوع خودش تا براش باورپذیرتر باشه؛ اما البته به اندازهای دم ِ دست و دستیافتنی نباشه که به توانایی ِ بیکرانش شک کنه.
بعد برگشت و همونطوری وایساد جلوی در خونهش چشمبهراه تا بالاخره یه روزی اون پرسوناژش بیاد و از اون همه جور و جفا نجاتش بده! یا لااقل یه نامه از حوا براش بیاره! اسمش رو هم گذاشت مسیح یا مهدی.
این جوری شد که آدم مسیحی شد و به امام زمان ایمان آورد.
آخه ابراهیم صنم رو شکسته بود
اونوقت، یه روزی دل آدم خیلی گرفت. دیگه نمیدونست به کی رسیدهگی کنه؟ دستک کیو ببوسه و پایک کیو بماله؟ حوصلهش مثه سگ توسری خورده، پوزهش رو بالا میداد و زوزه میکشید. خلقش هم انصافاً سگی شده بود. پاچهی هر بهونهای رو میگرفت؛ از بیپولی گرفته تا بیسوادی! بیجهت دلتنگ میشد. واسه کی؟ هی با خودش هم بدعنقی میکرد که چه قدر تکرار میشه! چندتا فکرای صد من/ یهغاز!؟ امروز این طرح به کلهش میزنه، شب پروژهی تازهای به ذهنش میاد و فردا یه فکر جدید، دیروز و دیشبش رو درو میکنه! همهش هم بیحاصل! چرا؟ چونکه بهکل افلیج شده. یا مثه وقتی حوا ویار داشت، هر لحظه یه تمایلی پیدا میکنه! ترشی، شیرینی، شوری و حتی تلخی. یادمه یه نصفهشب: من هوس نمک بلور کردم. - آخه قربون شکلت! من حالا تو هوا، دریا از کجا بیارم که یه دونه بلور نمک واسهت صید کنم؟ یه بار هم راست وایساد تو چشمم نگاه کرد و رک گفت: اصلاً من تا کی باید اخلاقی زندگی کنم؟ دارم میمیرم. نگا کن قلبم رو با چسب چسبوندم. وگرنه تا حالا ... حالا خاک میخوام.
خاک؟
دویدم مُهر مامانجون رو از جانمازش ورداشتم، با چاقو یه لایه از روش تراشیدم و از قسمت ِ ایشالا تمیزش، یه تیکه براش کندم. مزمزه و تف کرد. بعدش هم رفت که رفت. بعدها خبر آوردن که با یه تپل مپل داره رو زمین ِخاکی، زندگیشو میکنه. گاهی هم به هوا، اونجایی که مردش معلق مونده بود، پیغام میده: آهای آدم! زندگیتو بکن!
زندگی؟
آدم وایساده بود جلوی در خونهش. از گند دود توی اتاق، زده بود بیرون. هی پک میزد و دستش رو هم با همون آتیش کوچولوی سیگار گرم میکرد. هر نوری از تو خیابون نزدیک میشد میگفت: یعنی این داره میاد دیدن من؟ حوای منه؟ بچهمه؟ حتی راضیام قابیل باشه. ولی یه خودی سراغی ازم بگیره. و نور، جلوتر از ماشین، از جلوی خونهش رد میشد. ستاره که سهله، حتی یه دونه از اون شهابسنگهای سرگردون، پیش ِ پاش یه ترمز نمیزد. چندبار دستش رفت رو موبایلش تا با کسی حرف بزنه. به کی زنگ بزنه؟ از بین این میلیاردها همنوع، کدومشون الان حوصلهی چسنالههای این فراموششده رو داره؟ هم نسلهای خودش که دچار میلیونها عیالواری هستن. جوونترها هم قربونشون برم، دنبال جنس جدیداند. بالاخره هر کسی خودش به اندازهی اون عالم پایین گرفتاری داره. میره ایمیلش رو باز میکنه. چندتا خبر: سفرهای دور دنیای دولتمدران. خب به من چه؟ واسه بازداشت روزنامهنگارها و فعالان حقوق زنان هم که نمیشه کاری کرد. ما که از خدا رونده شدیم، دعا و وساطتمون کار رو بدتر نکنه، قطعاً بهتر نمیکنه. جانشینان همون خدا لابد مجوز دارن چندتا از همجنسهای نافرمان رو دار بزنن، به حبس بندازن، سنگسار کنن یا لااقل به خودکشی بکشونن. من چی بگم والا؟ لابد دیدهبان حقوق "بشر" داره میبینه دیگه. حرف منِ ِ"آدم" رو دیگه کی میشنوه؟!
کی میشنوه؟
از اون طرف خونه، رفت توی بالکن. سرخی، توی اون غروب، بیش از رنگای زرد و نارنجی، تو چشم میزد. دیشب به دوستش گفته بود: پاییز مثه یه زن زیبا و رنگارنگآرایششده میمونه که به قول تقی، همیشه یه اندوهی ته چشمهاش دودو میزنه.
چه دوست بردباری! چه انسانی! چه پرطاقت! چه باگذشت! چه دوستداشتنی! چه شریف! چه بامعرفت! چه وفادار! لعنتی، مگه همینو نمیخواستی؟
چه سرده!
اَه! آخه آدم ِ ناحسابی! تا کی میخوای به ناکجاآباد موعود یا بهشت پشت سر فکر کنی؟! چشمت کور! اون موقع که خودت رو توی مدینهی فاضله میدیدی، به خاطر اون یه دونه میوهی مال خودت، اونقدر خیال بافتی و رمانتیکبازی درآوردی که ... حالا هم داری همون غلط رو میکنی. تازه جرأت داری، دیگه اسم اون "جهنم" رو بذار بهشت! (به عبارت پسرهای بیادبت) تخمش رو داری، دوباره اون اسم غدقن رو بیار! مگه صدبار نشنیدی اون یه "خائن ِ جنایتکار ِ وطنفروشه هرزه"؟ مگه بهخاطر همینچیزا از بهشت پرتش نکردن بیرون؟ مگه بهت نگفتن تو یه "گهپسندی"! بدبخت! مگه خودش نگفت: ببین! من اینم؛ و اگه انقدر بَدَم، چرا هنوز دوستم داری؟! - پس من بَدَم که دوستت دارم؟ تازه، مگه همه باید "گلپسند" باشن؟ کی گفته همهش باید "خوب"ها رو دوست داشت؟ مگه فقط گلپسندی و خوبخواهی هنره؟ اصلاً ببینم، گل یا گه بودن رو کی تشخیص میده؟
تشخیص؟
احمق جان! تو یه مخزن عشق داشتی که پای نالایقش ریختی و خودت حالیت نبوده. خالق و منبع اون عشق خود تو بودی، نه اون. حالا هم میتونی نثار یه سزاوارش کنی.
سزاوار؟
حالا چی؟ کدوم یک از اینهمه سزاواره؟ گیرم این آدم ِ نجیب ِ ابله ِ امل ِ ذلیل ِ سنتی ِ فلان، دهها و دهها عاشق ِدلخستهی جانسوختهی سینهچاک ِ بهمان داشته باشه. خب که چی؟ چه دردی از همین الانش دوا میکنه؟ به فرض که قرنها بعد،صدها سازمان مدرن دفاع از حقوق "بشر" ساخته بشه، چه غمی از الان ِ دل ِ من ِ "آدم" ورمیداره؟ هزارتا بلندگو با آخرین سیستمهای رسانهایشون، چه جوابی برای امروز ِ آدم دارن؟ راستی اگه یه روزی-روزگاری همه آزاد باشن تا از همون میوهی ممنوعه که حوا خورد و رفت روی خاک، خروار خروار بخورن، رنج ِ امروز ِ من چهجوری جبران میشه؟ ببخشید، اگه شانس ِشاشی ِ ماست، یه موقعی میگن اصلاً اون سیب یا انار یا زیتون یا گندم یا هر کوفتی که بوده، خیلی هم خوب بوده و واسه سلامتی مفیده، بلکه مایهی حیات و لذته! اما در حال حاضر که من هزاران هزار ساله دارم به تنهایی تاوان یه دونهاش رو میدم چی؟ اینهمه تحمل واسه حوا میارزه؟
میارزه؟
آخی! یادش به خیر! یه موقع میگفت: وقتی نسل من همهی زمین رو بگیرن و همهجای جهان آینده، جفت جفت بگردن، یکیشون، حتی یه دونهشون، به اندازهی من همسرش رو دوست خواهد داشت؟ حوا هم میبوسیدش و میگفت: مهربونی از دوستداشتن بهتره. گاهی هم که میخواس نق زدنش کم بشه میگفت: دل تو از زبونت خیلی مهربونتره. میدونم که من هر کاری کنم، تو آسیبی به من نمیزنی. حداکثر میشینی آبغوره میگیری. یا درنهایت (به قول بچههای بیتربیت) ترتیب خودت رو میدی.
مرگ؟
یعنی شه راست میگفت؟ حوا زندونی ِ چیزی بود که کتابنویسها اسمش رو گذاشته بودن "عشق"؟ آنقدر بیحد بود که هرجا میرفت، بازم خودش رو توش میدید. برای همین، همون آدمی که رویای دیگرونه، دیگه برای حوا ملال انگیز مینمود. اونو تصور کن وسط یه باغ بزرگ. و حالا تنها وسوسهای که واسهش مونده، اینه که دیوارش رو پیدا کنه! توی یه گستردهگی بیسر و بیانجام، هیچی خوشحالش نمیکنه؛ مهربونیت. قربون صدقههات. قدرشناسیت. وقتی مرز آزادی معلوم نیست، فکر میکنه اگه بره اونورترها، اون پشت و پسلها، لابد یه چیز قلنبهای میبینه و کشف میکنه که این "آزادی"ست. یعنی حوا باید یه جوری یه کاری میکرد که براش شعف می اورد.
شعف؟
آره. یادته کشرفتن یه کتاب نو چه هیجانی داشت!؟ یا یه دفترچه یادداشت با دیزاین فانتزی فرانسوی؛ ورقهای کاهی که بویِ کاغذ میدن؛ جلدش هم انگار کاهگلیه؛ از کاغذهای خردشده، نه خمیرشده، و به هم چسبیده درست شده. آخ که چه میچسبه وقتی از در ِ اون فروشگاه زنجیرهای و پاساژ چندطبقه بگذری و ماشینهای مراقب، بوق نزنن! پا که بیرون میذاریم، از تو سینهش، از زیر پالتوی چرم تبریز (که چهقدر هم بیخودی سنگین و سرد بود!) درش میاره و نشونم میده! میزنیم زیر قهقهه. دستم رو میبرم زیر بازوی گرمش و مثل یک جفت مادام- موسیو ی بورژوا، شیک، محترم، آدابدان و اخلاقی، قدمزنی در شانزهلیزه را ادامه میدهیم! لابد همون تالاپ و تلوپ دل، خودش میارزید به صدتا دفتر سفید نفیس تو قفسهی خونه.
قفسه؟
خونه؟
القصه. بعد از صنم، وقتی آدم زورش به تنهایی نرسید، اول یه خدا واسه خودش ساخت؛ یه قدرت لایتناهی؛ یعنی خیلی خیلی بزرگ؛ انقده گنُده که زورش به تموم اونایی برسه که سر راهش قلدری میکردن. با یه اجی-مجی، هر گرهی رو واکنه. هرجا هم عقلش کم میآورد، میسپردش به همون دانای کل که لابد به مصلحت آدم نمی دونست یه چیزایی رو بدونه! لابد یه صلاحی توش بو که براش کاری نمیکرد! و شروع کرد به ذکر گفتن: خدا خیلی بزرگه. و خیلی حکیمه. و خیلی رحیمه. و خیلی عاقله. و همهی همون خیلیها و صفتها و اسمهایی که توی کتابهای دعاها چاپ شده.
ولی آدم طفلی، وقتی دید خدای آسمونیش هم نتونست نیازهای زمینیش رو برآورده کنه، تنهاییش رو بغل کرد. لحاف کوتاه زندگی رو کشید رو سرش و یه بت عینیتر تراشید؛ یه شخصیت از رگ و ریشهی خودش تا با قوای بدنیش حسش کنه؛ از نوع خودش تا براش باورپذیرتر باشه؛ اما البته به اندازهای دم ِ دست و دستیافتنی نباشه که به توانایی ِ بیکرانش شک کنه.
بعد برگشت و همونطوری وایساد جلوی در خونهش چشمبهراه تا بالاخره یه روزی اون پرسوناژش بیاد و از اون همه جور و جفا نجاتش بده! یا لااقل یه نامه از حوا براش بیاره! اسمش رو هم گذاشت مسیح یا مهدی.
این جوری شد که آدم مسیحی شد و به امام زمان ایمان آورد.
نامه ی بی نام -تمام
۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه
در نهایت یک روز
که مجبور شدی به خودت در آینه خیره شوی و چیزی جز سایه ات در کنار نبود. دست ات می اید که از آن همه تب و تاب قرن در گذر عمر کوتاه ات چیزی به جز تنهایی دست گیرت نشده...
چیزی شبیه همان حس غریبی که در پی جدایی از زهدان مادر به گریه و شیون وادارت کرد. اما اینبار هیچ نداری تا برای از دست دادنش مویه کنی. تمام آن جزبه ی کهربایی ات را به خط رنج در چرتکه ی پیشانی کشیدی. خط هایی که درازای سال مرگ ات را چوب خط می کند. درخت هم اگر بودی باید خشک می شدی از این همه جراحت رنج، جان هزار سگ لابد در روح تو حلول کرده که تنها به واق واقی بسنده ای.
نه گمان نکنم که حتی حکایت عشق به چیزی بیش از روایتی رنگا رنگ منتهی شود. داستانی ساده و دم دستی که گرمت می کند و بعد دروغ ها ، حصار ها، خود خواهی ها و سکوتی سرد و دوباره تنهایی و باز یک خریت بزرگ تاریخی ... درست از سر سطر و الی آخر...
همان معامله منصفانه ی! دوست داشتن که در آن، این فعل غم زده در تمامی زمان های مضارع و ماضی صرف می شود تا آنقدراز خود خواهی ها انباشته شوی که فراموش کنی دیگری کجاست و خانه ات سال هاست که ویران است
با این همه گریزی نیست از تنهایی گریزی نیست. تنها یک چیز جان مرا به آتش می کشد، یک کلمه:
یا عشق دروغ بزرگی است یا ما دروغ گویانی بزرگ
باور کن
19 مهر - تهران
نامه ی بی نام -شانزده
می گویند، وقتی که انگشت اشاره ات، رو به سوی دورترین سمت جهان باشد
و بادها کنایت عریانی بی بدیل ات را از بند بند جامه بگشایند، آنگاه که هیچ کس در پیرامونت نیست و تموزی زل آفتاب در برج سرطان نشسته است، به میوه ای رسیده مانندی که عطش عابران خسته را با ذره ذره ی جان خویش سیراب می کنی و هرکسی به طعم دهانش، به تعبیر تو نشسته است.
می گویند، وفتی تنت خیس می شود در نم نم بارش بارن و تو همچنان عریان، سرد می لرزی و نام های مقدس زمین را مومنانه بر لبانت زمزمه می کنی، فرشتگان در حسرت گناه می سوزند در حسرت کفر تو، و رهگذارن گم شده از تاریک ترین راه ها ی دور، به گرد تو باز می آیند. بسان شعله در شبی تاریک که رنج تنهایی را فروکش کند.
با اینهمه چیزی به من مگوی، چشمی به من مدار، دستی به سوی رازهای من مبر، جهان برای ما بیابانی بیش نیست...و چیزی به جز استخوان در گلوی خاک، آشیانه نکرده است...
تو اشاره کن، تنها اشاره کن...
ششم آبان هشتاد و شش
نامه ی بی نام- پانزده
۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه
آقایان، خانمها، هم سایه های!
از این همه تحقیر خسته ام، از این همه هیاهوی پوچ، از این همه بیرق تزویر بر فراز، از این همه توضیح و تفسیر، از این همه کلمه گنگ که باید مسلسل شود لابد به جای شاعرانه شدن. از دست های شما خسته ام.
آقایان، خانمها، هم سایه های! محترم
نشانی به اشتباه گرفتید. دیگر قلب من درون سینه نیست، خنجرتان را در گلویم فرو برید در نبض واژه ام، چرا که من از کلمه، خدا گشته ام. معبود بی همتایی که نه به فخر نیازش است و نه به تعزیه و چشم های کبودم در حسرت چیزی روینه تن نشده، نه نام و نان تان و نه لبخندی که از سر منت تهفه ی پیشکشی کردید.
من، با احترام از من، یاد می کند، با غرور و شانه هایش اگر چه در زیر بار هیمه های رنج، قوس کمان شده، تیری برای شما به زه نکشیده، نه شما و نه خدایتان.
حالا بروید در سایه خیال، آسوده بخسپید. چیزی میان ما نمانده است جز طرح خاطره ای مغموم که عطایش به لقایش...
می خواهم صلیب ام بر شانه های خودم حمل شود
می خواهم سرودم بر لبهای خودم ترانه بماند
می خواهم تنها یی ام بر پیشانی خودم خط رنج کشد
می خواهم دست هایم برای خودم هم داستان شود
تر جیح می دهم که به جای دم مسیح، تن به گناه یهودا جاودان کنم. شاید شما را نیز، رسالت عقیم کارگر شود....
آری بی تردید
من، زیبا ترین یهودای جهانم...
نامه ی بی نام- چهارده
۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه
از اینجا بخوان، آهسته و شمرده
طوری که بیش از پچپچه و نجوا نباشد. انگار که سرم در عطر مو هایت در خوابی ابدی است و لبهای تو آخرین سرود گنجشکی بی پناه که نغمه های بخشایش را در گوش مردان نیمه جان زمزمه می کند.
ای کاش آخرین خاطره ،آخرین تصویر، آخرین کلام، زندگی باشد:
صدای تو...
نم نم بارانی که بر پوست صورتم می نشیند و عطش قرن را سیراب می کند.
رنگ هوا سربی است، دهان ام گس است ، نفسم بوی خاک نم گرفته می دهد و حفرهایی ژرف تمام تنم را در بر کشیده. چشم هایم در گودی کبود ، ساکت و خاموش، خیره است. خیره به بلندای پیشانی ات و سایه ی عریان زنی در تکثر نجوای باران...
نجوای تو
بی تردید
نجوای باران
بالا ترین بهانه ی زنده ماندن.
ای کاش من نمرده بودم...
پچپچه کن، پچپچه کن، پچپچه...
باران باش
از اینجا
درست بر بالای پیکره ی نیمه جان من.
وقتی هنوز نمرده بودم....
؟ مهر - تهران
نامه ی بی نام- سیزده
۱۳۸۶ آبان ۱۵, سهشنبه
تا صبح نیامده بانو
چشم هایت را از من دریغ مکن، پیش از آنکه تیغه ی آفتاب پلک نازک شب را بدرد، گیسوی بلند ت را به باد بده...
در ژرفای شب زاده شدم انگار و سرزمین ام جایی میان کوه قاف، پشت حصار افسانه گم شده. نشنیده ، نا خوانده. راست میگفتی ، قصه های فراموش شده بی شک پشت سنگ چین دهان کسی مجبوس نی اند اما، پیش خودت باشد شهر بی عابر نفس نمی کشد. داستان آن دو خط موازی یادت هست که هیچ وقت قرار نیود تا ابد، به تلاقی آغوش هم رسند؟ خواب دیدم : صدای پا کسی، چون گذر ثانیه از عقربه ی کوچه، عبور می کند و گهگاه میان تلاقی اندوه چهره در چهره به نی نی چشم هایم خیره می شود موازی تا ابد درست مثل گذر آسمان از آب ، هنگام که در ژرفای شب، ستاره ها را تکثیر می کنند تا از رنج سکوت بکاهند، تا از طلسم این فاصله فرار کنند تا برای شانه کردن گیسو، آینه باشند برای هم...،
چشم هایت را از من دریغ مکن بانو، گیسوی بلندت را شانه کن...دست های ما موازی است و آسمان من ستاره ندارد
دلم تکید
۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه
قطار ميرود
تو ميروي
تمام ايستگاه ميرود
و من چقدر سادهام
كه سالهاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستادهام
و همچنان
به نردههاي ايستگاه رفته
تكيه دادهام!
دستور زبان عشق
این سالها که بیرون گود بودم، چند بار از مرگ خبر شنیدم؟ بسیار. پاریس بودم که مرگ گلشیری سررسید و تا امشب که خبر قیصر را دیدم. چه زود! چه دیر! چرا دو سال پیش نرفتم دیدنش؟! من که تهران رفتم و خیلی ها را دیدم! ولو در مجلس ختم مرتضی ممیز.
دلم چه اینبار تکید!
آخرین بار، به گمانم هفتادوهشت بود، بعد از تصادفش، به خانهاش رفتم. و دیگر هیچ.
و مثل همیشه همهی اشکها آمادهی ریختن در پیرفتهها هستند و تا هستند، کجا بودند؟
لبخند اون چهرهی سایه - روشن، اون گندم گون ِ جو- گندمی، اون موهای پر و بلندش وقتی با حرکت ظریف گردن میریختند سرجاشون، بالای اون قد ِ بلند وقتی از در کیان میآمد تو، از کلهی دیوراهای کاذب و کوتاه ِ فاصل ِ تحریریه و سالن ورودی، گل از گل ما را میشکفت.
گلها حال ِ پژمردن بر پیکرش را ندارند ...
- خانم رحیمی! مشق امروز ما چیه؟
- این هفته فقط چند تا شعر برامون اومده آقای امینپور. این پوشه. ولی خیلی تازه نیست.
- آی آی آی! خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
...
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای نظارهی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بینظیر!
آیه آیهات صریح، سوره سورهات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بیامان
مثل لحظههای وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!
این تویی در آن طرف، پشت میلهها رها
این منم در این طرف، پشت میلهها اسیر
دست خستهی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خستهام از این کویر!
آینههای ناگهان
نامه ی بی نام - دوازده
۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه
مربوط به روزهایی است که ماه منیر نبود
این سه نوشته مربوط به روزهایی است که ماه منیر نبود
و من برای هچ کس می نوشتم
برای خودم
شاید یک روز همه اش یکجا در دفتری جمع شد تقدیم به تو
--------------------------------------------
از شما دورم. قطار، شب را شیار می زند و نت های فلزی و سرد بر روی خطوط موازی ریل به ترانه ای بدل می شود: خشک و خشن.
دالان تاریک است. دود سیگار را با ولع تمام می بلعم و ستار گان اندک آسمان را شماره می کنم: یک ، دو ، سه ، چهار ...
از شما دورم. ریسه های خنده، واگن ها را به هم گره می زند و من در گوشه ای تاریک چهره ام را از مسافران خواب آلود پنهان می کنم. نام ها را فراموش کرده ام. کلمات مقدس از حافظه ام گریخته. تنها و تنها شب است و من از شما دورم. تنها و تنها شب است و کوپه ها انباشته از عطر زنان و پچپچه و بستر و هم آغوشی.ساق هایشان بلور ستاره، لبهایشان شکفتگی شکوفه ی انار و پستان هایشان شیر و عسل...
قطار، بی وقفه شب را شیار می زند و غریزه ی گنگ من به لکنت افتاده. تنم می لرزد، پوستم مور مور می شود، سردم است و حسرت آغوش گرم زنی را، به آهی بلند در ژرفای تاریکی پنهان می کنم. در رعشه ی چرخ و فلز و بی نهایت راه و تنهایی سفر...بغضم را می بلعم، صدایم را خفه می کنم و رقص شعله را در شولای آتش نادیده می گیرم. رگم را می گشایم، خونم را هبه می کنم.
از شما دورم، دور...، قطار، شب را شیار می زند و فرشته ی سیاه ارابه آهنین را به پیش می راند...
---------------------------------------------------------
دیر زمانی است که نجوای تو چون آوازی در خیال می پیچد؛ نوسان زمانی گمشده که خیره ام به ساعت و سایه و سکوت، دهانم گس است، هوا تب دارد، پلکهایم سنگین شده ... شیطان در زیر گوشم خمیازه می کشد و کلماتی عتیق را چون اورادی هزاره یکا یک باز می شمارد. نفیری سحر آمیز در واپسین شب ماضی...
- دخترک آی دخترک، پستانهای عریانت را آشکاره کن و مرا به سکر نان و شراب به پایکوبی بکش...
باد سرگردان یکسره می تازد. ناکام مانده از بوسه و عطش، افسرده از یاد های دور...
- آی دخترک، دخترک...
گیتارها به صدا در آمدند و زجه های ابدی خویش را در جویباران رگانم چنان گریز وحشی اسبان، به تاخت تازید اند. تو بر ایوان خانه می رقصی، می رقصی... عریان، یکسره عریان و باد، باد سمج، نجوا کنان و پی در پی به دور تو می پیچد و عطر تن تو را به قداست مریم ترجیح می دهد. مسیحی در کار نیست. روح القدس خود صلیب است و آیه هایش میخ هایی که پیکر مرا به مرگ می دوزد.
- آی دخترک، دخترک، بگذار با تو برقصم، بگذار با تو بخوابم، بگذار در برت گیرم، بگذار رگم را بگشایم، بگذار صلیبم را بشکنم
-----------------------------------------------------------
بعضی شب ها دیوانه وار ساعت ها در اتاق راه می روی آنقدر که وقتی به خودت می آیی، می بینی که چیزی از تاریکی و شب نمانده و طلوع روز همه جا را روشن کرده است.
- من اما هنوز در تاریکی مانده ام . خسته و دلشکسته و اندوه ناک با چهره ای آشفته و چشم هایی سرخ ومتورم . به خودم نهیب می زنم که بس است دیگر چیزی عوض نمی شود دنیا دارد کار خودش را می کند برو بتمرگ، با این اوصاف به چهل هم نمی رسی که باید ریق رحمت را سر بکشی ...
بعد ناگهان هول برم می دارد. نه...، نه از تر س مرگ، راستش هر روز تاری از مو های نمانده سرم سپید می شود تا آن وقت حتما شده ام آدم برفی و سط زمستان زندگی خودم. عجب تندیس مزحکی...! فقط نمیدانم که آیا دل کودکی هم از دیدن این آدم برفی مغموم شاد می شود؟ شیطنت اش گل می کند و یک دکمه از در نوشابه برای پیراهن همیشه گشادم می دوزد یا یک دماغ هویجی روی پیشانیم می کارد تا خنده ای بر گوشه ی لبش بنشیند...
فقط خدا کند آن روز آفتاب زود تر بیرون بزند و آبم کند ورنه ممکن است کلاغ ها با دیدنم به یاد مترسک بیفتند و پر بکشند بروند ... آخر من کلاغ ها را خیلی دوست دارم
نامه ی بی نام -یازده
۱۳۸۶ آبان ۵, شنبه
ورود ممنوع چت که روشن بود
دلم گرم بود که هستی
حکایت غریبی است سکوت
چون قاطع تر از هر زمان، تیر خلاص را در سر شلیک می کند
تا یادت نرود که سایه ای که همیشه به دنبال می کشی
تنهایی است...
چقدر حرف نگفته مانده بود برایت
که به زبان نیامده سقط شد
به دلت بد راه مده
تقصیر این روزهای لعنتی است شاید
که هر چه پلشتی است، یک جا نصیب حوصله ام کرده
بگذریم
فقط بخند و یادت باشد که هنوز هم
در خلوت و خلسه ام
خط خیال لبخندات
از رحمت خدایان
خوشایند تر است
دلم گرم بود که هستی
حکایت غریبی است سکوت
چون قاطع تر از هر زمان، تیر خلاص را در سر شلیک می کند
تا یادت نرود که سایه ای که همیشه به دنبال می کشی
تنهایی است...
چقدر حرف نگفته مانده بود برایت
که به زبان نیامده سقط شد
به دلت بد راه مده
تقصیر این روزهای لعنتی است شاید
که هر چه پلشتی است، یک جا نصیب حوصله ام کرده
بگذریم
فقط بخند و یادت باشد که هنوز هم
در خلوت و خلسه ام
خط خیال لبخندات
از رحمت خدایان
خوشایند تر است
نامه ی بی نام - ده
۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه
کلمه نطفه نبست
کلام آخر شد. باران نیامد و خواب خاک، بوی نم نگرفت. گیسو در این نسیم عقیم نرقصید، ستاره ی پروین به شراب ننشست. شب بود. خسته شده بودم. چشمهای خیره ام پیر شد، پوسید، ذره ذره ریخت و حفرهای کبود، گور خدایان شد. تقدیر پتیاره، در برج عقرب است و بی تخفیف، هر فرصت کوتاه بودن را تحریم می کند با اشتهایی ابدی عریان، به مثلثی ممنوع اشاره می کند و حفره ای تاریک را زنانه می کند.
اما مرا دیگر یارای خوابیدن با زنان نیست، هزار حفره ی تاریک در من است. هزار اشتهای زنانه، هزار مثلث ممنوع ، هزار پدر، پسر، هزار روح القدوس، هزار نان نخورده، هزار بطن دریده، هزار صلیب عبث، هزار مریم قدسی که به حیله ی خدا، بکارتی ازدست داده است. پچپچه نیستم. مرگ خدایانم، نفرین انسانم...
30 مهر - تهران
بی نام
نامه ی بی نام - نه
۱۳۸۶ مهر ۳۰, دوشنبه
این ساعت نحس را فراموش نکن
این دقایق سراسر رنج را ماه منیر...، نه، چیزی مپرس، حرفی نزن، بگذار نگفته بمانم. فردا حالم خوب نمی شود.
تا حالا دلت آنقدر گرفته که بمیری ؟ تا حالا دیوانه شده ای ماه منیر؟ شده که بخواهی که بخوابی برای ابد بخوابی بانو؟ شده طاعونی سیاه روحت را در خود فرو کشد؟ شده زمانت زنگار بگیرد؟ سرت را به دیوارهای تاریکی کوبیده ای؟ تا حالا حراج شده ای ماه منیر؟ شده غارت ات کنند؟ شده بهانه هایت تمام شوند؟ تا به حال تحملت را قی کرده ای ماه منیر؟ روزی هزار بار مرده ای ماه منیر ؟ آره ماه منیر؟ شده؟
آه ماه منیر..
دلم برای سکوت لک زده. برای فراموشی، برای گم شدن ، باید از اینجا بروم، بروم جایی دور، به دور از همه ی کسانی که می شناسم، حتی دورتر از تحمل خودم ، دور از هر معصومیت مزخرف تارا ج شده، آنوقت اگر مرگ هم آمد ملالی نیست. بگذار کمی زود تر هم شده لالایی بخواند. انگار این جنگ بی ثمر را پایانی نیست.
کجایی مرگ؟ حالا به این رسالت بیهوده فکر نکن..
خدای دور
۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه
انسان خالق خدایی است آسمانی. دور از دسترس. در دوردستها. ورنه، الهههای زمینی ِنزدیک، ای بسا، یقین را سزاوارترند.
از خانه بیرون زدم. هیچ شناسایی را تاب ندارم؛ اسباب و دیوارها را. طاقت تحمل پروندههای وظیفه را هم.
"گردهمایی" را فرصت کردم. تا "تنهایی" را بهتر بینم. بر تن. در جان.
سوزی میخزد تو که نگو.خزان است و آنسوترک، تورنتو؛ شهری که انگار سپیدهی سیاهی بر پیشینم دمید.
از خانه بیرون زد. ناهنگام. کوچگردی را گزید. هتل را. راه را. سفر را.
در مسافرخانهای هستم. چونانکه اکنون زائیده شدهام. برهنه. بیپرده. هرچه بادا باد.
شب است. تاریک. شکر که آینهای هست. بلندتر از قامت من. چشمهایی در آن میدرخشند. روشن.
"مبادا که ترک بردارد" شیشهی تنهایی من
کجا دیدم آن فیلم را؟ کِی؟ خوب به یاد میآورم. حالا. هزار و هزار باره همین پیام را گرفتم: انسان ذاتاً تنهاست. کسی، هیچکس، گناهکار نیست. "دوستت دارم"ها آه چه کوتاهند!
و باقیش، سراسر، نمایش والای پیچشهای ناهمگون همان آدم است: بکشد یا بمیرد؟ دوست بدارد یا بیزاری را بپذیرد؟ بماند یا برود؟ مسیح را باور کند یا به ایمان، کفر ابدی بورزد؟ که "هنوز زندانی این ندانی" مانده.
آهان. وعدهی توضیح چاپ نامههای "بینام" را دادهام؛ بر این مختصر عریان که کم-کم ک جای دفترچههای پستوهام نشسته.
فرق زیاد است. زیاد. شباهت اما اینکه آشکارش کردم. با همان درک که صدای باسم را از متن نقشهاش بیرون کشیدم. بلند.
بیراه رفتم؟ مسیح را من، تنها من، ایمان آوردم. به این دلیل ساده که دستم را گرفت. "در ملأ عام". او را نیز فریاد میکنم. روزی.
"سادهلوح"؟ شاید. "نارسیست" ؟ شاید. "خودباور؟ شاید. "ناباور"؟ شاید. "آرزومند"؟ شاید. "گره دار"؟ شاید. "فتنهانگیز"؟ شاید. "جویای نام"؟ شاید. "شیفتهی شور؟ شاید.
شیشه. شفاف ِ شکننده. شاید.
مبادا که تکهاش
ببرد دست کسی را
یا عاشق ِعشق شاید. حرفم را پس میگیرم: مزمزه یا زمزمهی این "کلمه" کفایت نمی کند؛ یک "اسم خاص" میجوییم. و یگانهپرستی را انگار صرف میکنیم وقتی تکبیر میگوییم. بلند. غیرازاین، پر از شرکیم. ولو زیر ستون "عزیزم" هر خواننده را بخوانیم. باری صاحب این صفحه بسیار نظر دید، اما حیرت آنکه خود ِنامه ها کامنتی دریافت نکرد. تا امروز که تفسیری رسید: "چهقدر ما سرگشتهایم!" و تنها.
بینام بزرگ
سلام
صدایی رادیویی از من سراغ داری یا تصویری اینترنتی. همین و بس؟ هیچ از بدخلقیهام، تلخیهام، از کج-و-کوژهای "ماهمنیر" خبر شنیدی؟ مگر هنوز، چه گونه، میتوان موجودی مجازی را سرود و ستود؟ دورادور؟ نه! نه! شماتتی در کار نیست؛ چنانکه تو را "بینام" نمودم و صحبت عشق هم نیست. نبود. هرگز. نه در مستی و نه در راستیات. فقط فهمیدم، باردیگر، "انسان ذاتاً تنهاست. و کسی، هیچکس، گناهکار نیست." و تو چهاندازه "تنهایی"ات را زیبا مینگاری. لخت.
حیف! حتی نمیتوانم آزادی ِ از آن را برات آرزو کنم! چه، انسان ذاتاً تنهاست. کسی، هیچکس، گناهکار نیست. باورم کن.
ماهمنیر رحیمی
راستی، جملهای هم روی آگهی آن فیلم بود: Freedom Always Comes with a Price
نامه ی بی نام -هشت
۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه
می دانی ماهمنیر
گاه زمان در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و تصویری شگرف آنچنان جادویت می کند که بی خیال جهان، تنها سرت را به روی شانه خم میکنی و آهسته و آرام نفس می کشی درست مثل یک گنگ خواب دیده که خودش نیز درک دستی از آانچه می بیند ندارد. جادو ترا تسخیر می کند. چیز نهفته ای در خلاء جان می گیرد و حجم سنگین سرت را به تهی عدم می برد.
- دختری دوازده ساله بود حتی وقتی که در حیاط چهل سالگی قدم میزد. روبان قرمزی به گیسو بافته و لی لی کنان از روی خط کشی ها می پرید و سنگ ها برایش قلب بودند
می دانی ماه منیر، گاه خاطره ای در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و ترسی عظیم آنچنان به جانت می افتد که بی خیال شرم، تنها سرت را به زیر ملحفه ای فرو می بری نفس نمی کشی درست مثل مرده ای که حفره های تنش را با پنبه و کافور مستور می کنند. تنهایی تو را تسخیر می کند چیز نهفته ای در رگها منجمد شده و در بخار نفس ات اشباح به تاریکی های وجودت خیره می شوند.
- زنی چهل ساله بود حتی وقتی که در حیاط دوازده سالگی قدم می زد. گیسو نداشت پایش روی هیچ خطی نیود قلب ها ولی چه سنگ بودند و چارخانه دهانی برای بلعیدن.
سوختی ماه منیر
سوختم
20 مهر - تهران - بی نام
گاه زمان در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و تصویری شگرف آنچنان جادویت می کند که بی خیال جهان، تنها سرت را به روی شانه خم میکنی و آهسته و آرام نفس می کشی درست مثل یک گنگ خواب دیده که خودش نیز درک دستی از آانچه می بیند ندارد. جادو ترا تسخیر می کند. چیز نهفته ای در خلاء جان می گیرد و حجم سنگین سرت را به تهی عدم می برد.
- دختری دوازده ساله بود حتی وقتی که در حیاط چهل سالگی قدم میزد. روبان قرمزی به گیسو بافته و لی لی کنان از روی خط کشی ها می پرید و سنگ ها برایش قلب بودند
می دانی ماه منیر، گاه خاطره ای در نقطه ی گنگی ثابت می ماند و ترسی عظیم آنچنان به جانت می افتد که بی خیال شرم، تنها سرت را به زیر ملحفه ای فرو می بری نفس نمی کشی درست مثل مرده ای که حفره های تنش را با پنبه و کافور مستور می کنند. تنهایی تو را تسخیر می کند چیز نهفته ای در رگها منجمد شده و در بخار نفس ات اشباح به تاریکی های وجودت خیره می شوند.
- زنی چهل ساله بود حتی وقتی که در حیاط دوازده سالگی قدم می زد. گیسو نداشت پایش روی هیچ خطی نیود قلب ها ولی چه سنگ بودند و چارخانه دهانی برای بلعیدن.
سوختی ماه منیر
سوختم
20 مهر - تهران - بی نام
نامه ی بی نام- هفت
۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه
می خواهی بدانی چه مرگم شده ماه منیر؟
سیاه مستم - همین
درست مثل تمام روز و شبی را که از ترس سیاهی به مستی می رسم
تنم می لرزد، استخوان هایم می لرزد و سردم است. فکم لق می زند بانو و تو هنوز فکر می کنی که اگر صدایم در نمی آید از روی بی اعتمادی است؟
می خوهی کدام صدای مرا بشنوی ماه منیر؟ من که یکسره فریاد بودم برای تو...
ای لعنت به من که هنوز نتوانسته ام در وازه های اعتمادت را فتح کنم
لعنت به من
گفتم سردم است و تو نشنیدی
گفتم سردم است و ناله ای جانکاه از ژرفای درون بر نفس بریده ام جاری است
این من هستم ماه منیر ، ... که دگر انقدر خسته است که تاب و توان تحمل تردید های تو را هم ندارد
عاشق اگر باشی ماه منیر خوب می فهمی که تحمل گاه چقدر نازک است
نه حالم خوب نیست
مرده ام انگار، سی وسه سال است که مرده ام ماه منیر، و کل شاد زی ام بیش از یک ربع ساعت نبوده است
آن پانزده دقیقه را هم از خود محروم ام مکن
مهم نیست که دلداده ات چه می گوید
سرنوشت انسانی در دست های توست
و بی تردید هیچ عشقی از رعایت انسان بالاتر نیست
حتی اگر مردد باشی و من هزار و یکمین نفر باشم که کاسه ی گدایی در دست گرفته ام
می خواهم سر بر شانه ات نهم
و به هیئت خدایان بر خیزم
به هیئت انسان
تنها
تنها تر از تنهایی و مرگ
ای کاش انقدر دور نبودی ماه منیر
ای کاش انقدر دور نبودم تا باورم کنی...
نامه ی بی نام - شش
۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه
بگو باشد، همین نزدیکی ها بماند
می خواهم خواب ات را ببینم بانو و خیال تو اگر برود ، همان کابوس های همیشه ویرانم می کند...
عطر تن زنان را دگر از یاد برده ام ، باور نمی کنی ؟ طعم دهان شان را به خاطر نمی آورم و حسرت خوابی که از بلور بوسه بر پشت پلک هایم می نشست، نیمه شبان از دهلیزهای آه، قی می شود. نفس ام به شماره می افتد دهانم باز می ماند و بغضی جانکاه، راه گلویم را می بندد.
اکنون هزار ساله ام من و هنوز مثل کودکان، جهان را به چشم تیله می بینم: سرد و شیشه ای و قمار...
با اینهمه چیزی نهانی برای تو دارم : گهگاه بی خبر، آبستن واژه می شوم و به افق های دور خیره...، رگهایم را می گشایم و هزار پرنده ی غبار در بی کران تهی، فواره می شود...
نه، به آسمان نگاه مکن. نگاه مکن، اندوه های من ابدی است، و می ترسم این آسمان سربی، آن خیال اندک ات را نیز از من دریغ کند.
به خوابم بیا بانو
به خوابم بیا...
اگر چه سال هاست که چشم های من بیدار است...
14 مهر 86 - تهران
نامه ی بی نام - پنج
۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه
باران اگر بیاید بانو.
آن نیم تکه نانی که گفتم ات با شراب می نوشم
برای تو...
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید.
من خوب می دانم در باران، آنقدر زیبا می شوی که خدا هم، در حسرت دوباره ی بوسیدن مریم، زانوی غم در آغوش می کشد.
پیشانی بلندت را
می بوسم
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید.
باران اگر بیاید بانو...
و رنگ ها در شیشه های شراب از خواب هفت ساله بر خیزند
و قطرات آب، در شرم نگاه تو برقصد
بلغزد
بریزد
از گونه تا گوشه ی لبخند
تا تکه نان من
تا شرابم...
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید...
باران اگر بیاید بانو...
آن نیم تکه نانی که گفتم ات با شراب می نوشم
برای تو...
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید.
من خوب می دانم در باران، آنقدر زیبا می شوی که خدا هم، در حسرت دوباره ی بوسیدن مریم، زانوی غم در آغوش می کشد.
پیشانی بلندت را
می بوسم
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید.
باران اگر بیاید بانو...
و رنگ ها در شیشه های شراب از خواب هفت ساله بر خیزند
و قطرات آب، در شرم نگاه تو برقصد
بلغزد
بریزد
از گونه تا گوشه ی لبخند
تا تکه نان من
تا شرابم...
بگذار هیاهو هر چه می خواهد بگوید...
باران اگر بیاید بانو...
نامه ی بی نام - چهار
۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه
اگر ننویسم دق می کنم ماه منیر
من اگر ننویسم دق می کنم ماه منیر همین منت ی که بر من گذاشته ای و شریک شنیدنم شنده ای کفایت ام می کند بانو بعضی آدم ها از دور قشنگند من شاید از این جمله باشم چرا که این روزها کسی تحمل شاعرانه زیستن را ندارد شاعر بودن که جای خود دارد گاهی آدم ها می آیند کنار حوصله ات می نشینند بعد که حرف های زیبای خورجین شان تمام شد می روند پی کار خودشان عوض ات می کنند فراموش می شوی شاعرانه زیستن به دور از هر ادا و افاده ای، عمل می خواهد و هر کسی تحمل قدم زدن با تو را بیشتر از یکی دو گام نخواهد داشت چون آنوقت باید دور خیلی چیز ها را خط بکشد و اگر قرار باشد تو تنها تجربه ی شان باشی زندگی کمی کسالت آور می شود به خصوص در این جغرافیای قحطی، که رویا فروشی هم شکم ات را سیر نمی کند. برای همین است که من و ما بیگانه با خدا و جهان شده ایم ابر انسان هایی کوتوله ای که انگار باید تمام رنج های جهان را بر شانه های نحیف شان تاب بیاورند تا دیگران را فرصتی برای لذت بردن از زندگی فراهم شود. اما تو خوبی ما ه منیر از جنس قریبی هستی که احتیاج به کلنجار رفتن نیست تا در وازه های مهرت را گشود تو خود مهری درست مثل هوایی که بی منت ریه هایم را از زندگی پر می کند همین مرا کافی است ، همین مقدار این کولی در به در را کفایت می کند حد اقل می دانم که تو بی مقدمه به قضاوت نمی نشینی دست کم می دانم که می توانم بی پرده با تو سخن بگویم احتیاج به توضیح و تفسیر نداری بانو از لطف ات هم سپاسگزارم این نوشته ها هم برای توست، با نام یا بی نام فرقی نمی کند هر طور دلت خواست خرج اش کن من برای نوشتن از کسی اجازه نکرفته ام تا بدهکارش باشم راحت باش بی نام
نامه ی بی نام - سه
۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه
گاه که دلتنگی سخت خفتم را می چسبد.
نا خود آگاه لال می شوم دست خودم نیست ذهن ام به گنگی میرسد و چشم های گود رفته ام بیشتر شبیه جانور محزونی است که از ترس خودش را میان حفره ای تاریک پنهان کرده. خیره به ثانیه تاب می خورد سوسو میزند اما خواب برش نمی دارد.
- ساعت چند است بانو؟ تو چند ساعت از من جلوتر نشسته ای؟ من چند قرن از تو عقب ترم؟
اینجا شب است خوب من. نه، از ماه خبری نیست. طرف شما چطور؟ آیا زنان هنوز بازوان عریان شان را به گرد مجمر خورشید حلقه می کنند و آواز می خوانند؟ بوسه به آفتاب یادت نرود! شاید فردا از پس این آسمان گرفته، تیغه ی آفتاب سرکی کشید و گونه ی سرد مرا هم گرم کرد...
کجا بودم من؟ میان کدام ساعت و سال و قرن گیر کرده بودم؟ ها ! داشتم از دلتنگی می گفتم. چقدر طول کشید... من زیادی صبور بودم یا چینه ی تحمل ام سوراخ شده بود؟ راستی انگشت تو توانست شبیه انگشت پتروس جلوی آوار سیل دلتنگی ات را بگیرد هیچ وقت، وقتی در نا کجا آباد اندوه ت می شوی معلق شدی لابد کی...؟
من انقدر معلق ماندم که دیگر نمی دانم، معلق کدام طرف م، شرق و غرب و شمال و جنوب کجاست و از آن بد تر یادم نمی آید که انگشتم را در چه سوراخی فرو کرده ام و چرا؟ برای همین گاه تو را با خودم اشتباه می گیرم و گاه خودم را با تو و گاه او را با هر چهارمان و آنها را با هر هفت مان و شب را با روز و خورشید را با ماه و سقف را با کف و خدا را با شیطان و ...
مهم نیست، نه؟ چه فرقی می کند که کی کجاست یا اصلا بالا و پایین کدام طرف است و باقی طرف ها کجایند و ... مهم این است که من بالاخره یک جایی ایستاد ه ام لنگ در هوا یا هوا در لنگ و انگشتم را در حفره ای فرو کرده ام که نمی دانم چیست و چرا ست!.
تو کجایی بانو؟ باید خودم را به وقت گرینویچ ات تنظیم کنم. ورنه به جای همین چند ساعت، چند قرن پس و پیش می شویم. دست هایت را گرد مجمر خورشید حلقه کرده ای؟ بوسه یادت نرود. گونه هایم را گم کرده ام...
1 مهر – هشتاد و شش- تهران
نامه ی بی نام - یک
۱۳۸۶ مهر ۵, پنجشنبه
خسته تر از آنم که به گوشه ای بخزم سیگاری روشن کنم
و سرم را تا خرخره به میان کتاب فرو ببرم و هی کلمه نشخوار کنم و ذهن گیج و گنگم اراجیف ببافد و دلم خوش باشد که این همه رنج و دلتنگی را پایانی است. آخر من باید چقدر پوستم کلفت باشد تا نزول این همه نکبت و بلا را تاب بیاورم و هی بخندم و امید داشته باشم و سرم را راست بالا بگیرم که تف و لعن روزگار به ککم هم نیست اصلا اتفاقی نیفتاده! چه کسی گفته ؟ از کجا شنیده ای؟
من که دلم می گرفت به پسرم { ... } شب بخیر می گفتم و سرم رو می بردم زیر لحاف و لبم و گاز می گرفتم و بی صدا مثل بچه ها به حال خودم و این زندگی...
راستش ماه منیر عزیزم، آدم ها بعضی وقت ها آنقدر دلشان می گیرد که که اگر با کسی حرف نزنند دق می کنند. و من محکوم به سکوت شدم لابد که از ترس آوار شدن این همه اندوه بر سر { ...} هم ، باید خموش بمانم درست و قتی که حال خودم خراب تر از هر وقت دیگریست، به او امید دهم تا دلتنگی اش را فراموش کند و وادارش کنم که بخندد. تازه از یکی دو روز دیگر کار دشوار ترهم می شود. پسرم { ...} تعطیلات تابستانی اش را{ ... } به پایان رسانده و تا چند روز دیگر به خانه بر می گردد و من مانده ام که شادی و خوشحالی حضور دوباره اش را با چه کسی قسمت کنم و از طرفی نگرانم که نکند پدر سوخته کشیک مرا بکشد که کی در غار تنهایی فرو می روم و خنده از صورتم محو می شود و "پدر"، این قهرمان شکست ناپذیر دوران کودکی اش پاشنه ی آشیل خود را در این نبرد نا برابر به دست پیکان تقدیر می سپارد و نکند که از دلتنگی ام دلش بگیرد....
پسرم در راه است تا دوباره سکوت خانه را بشکند و تنها، در کنار پدر داستان این سال زندگی اش را هم به خاطره ای برای فردا بدل کند... باید سعی کنم که دلتنگ نشوم! حداقل تلاش کنم که به روی خودم هم نیاورم که دلم گرفته...
در این برهوت بی کسی،
کسی صبور تر از تو برای شنفتن نداشتم ماه منیر نازنینم
بی نام
نامه ی بی نام - دو
۱۳۸۶ مهر ۴, چهارشنبه
مرد جان به لب رسیده را چه نامند ؟ بانوی من
به همت نوشیدن ویسکی در این ماه مبارک! ذهنم لق میزند
خودم هم لق می زنم بانو
کلماتم لق می زند
واژه ناسور شده
میان ماندن و رفتن
میان مرگ و حیات
کجایی بانو با من ی یا دور دور
اگر بگویم دلم برایت تنگ شده به من می خندی ؟
اگر بگویم باز مثل بچه ها اشک به مشک شده ام چه؟
اگر بگو یم که می ترسم
اگر بگویم که ...
جانا چه گویم شرح فراغت
چشمی و صد نقش
...جانی و صد آه
بانو ، بانو ، بانوی من
بگذار به حساب مستی ام ، راستی اش را خود دانی
مرد جان به لب رسیده را چه نامند بانوی من؟
به همت نوشیدن ویسکی در این ماه مبارک! ذهنم لق میزند
خودم هم لق می زنم بانو
کلماتم لق می زند
واژه ناسور شده
میان ماندن و رفتن
میان مرگ و حیات
کجایی بانو با من ی یا دور دور
اگر بگویم دلم برایت تنگ شده به من می خندی ؟
اگر بگویم باز مثل بچه ها اشک به مشک شده ام چه؟
اگر بگو یم که می ترسم
اگر بگویم که ...
جانا چه گویم شرح فراغت
چشمی و صد نقش
...جانی و صد آه
بانو ، بانو ، بانوی من
بگذار به حساب مستی ام ، راستی اش را خود دانی
مرد جان به لب رسیده را چه نامند بانوی من؟
بین ما
۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه
بین ما
هنوز نمیدانم حسرت برم یا حیرت یا نفرین فرستم بر آن روزگار که چنان بود "بین ما"
یا که بگذارم حال دیگر وجودم را ترانههای نفرینی فراگیرند
هنوز در این ندانی زندانیام
بگذار بگوید او "خوب" است
بگذار پایمردی این همه بیبها شود
بگذار همان نوستالژی شانهام را بخشکاند
بگذار همه همین را بگویند
راست میگویند؛ من همینام و تا به انتهای بیانتها از این عشق در امان نخواهد ماند.
Entre nous,
C'est l'histoire
Qui commence au hasard
De nos yeux qui se cherchent
Entre nous
Entre nous,
De nos bras
C'est le temps qui donnera
Un premier rendez-vous
Entre nous
Entre nous, c'est le temps qui s'enfuie qui s'en fout
C'est la vie qui me prend dans son poult
C'est le coeur qui avoue
Entre nous,
Entre nous,
C'est l'aveux qui nous brûle en dessous
De nos peaux que l'on frôle, jaloux,
De nos moindres secondes sans nous
Entre nous,
C'est toujours
C'est le contraire
D'un jour
Un voyage sans détour
Entre nous
Entre nous
C'est le fort, la raison et le tord
C'est l'envie qui nous mord dans le cou
Entre nous,
C'est l'amour qui nous brûle en dessous
De nos peaux que l'on frôle, jaloux
De la moindre seconde sans nous
Entre nous,
C'est toujours
C'est le contraire
D'un jour
Un voyage sans détour
Entre nous.
هنوز نمیدانم حسرت برم یا حیرت یا نفرین فرستم بر آن روزگار که چنان بود "بین ما"
یا که بگذارم حال دیگر وجودم را ترانههای نفرینی فراگیرند
هنوز در این ندانی زندانیام
بگذار بگوید او "خوب" است
بگذار پایمردی این همه بیبها شود
بگذار همان نوستالژی شانهام را بخشکاند
بگذار همه همین را بگویند
راست میگویند؛ من همینام و تا به انتهای بیانتها از این عشق در امان نخواهد ماند.
Entre nous,
C'est l'histoire
Qui commence au hasard
De nos yeux qui se cherchent
Entre nous
Entre nous,
De nos bras
C'est le temps qui donnera
Un premier rendez-vous
Entre nous
Entre nous, c'est le temps qui s'enfuie qui s'en fout
C'est la vie qui me prend dans son poult
C'est le coeur qui avoue
Entre nous,
Entre nous,
C'est l'aveux qui nous brûle en dessous
De nos peaux que l'on frôle, jaloux,
De nos moindres secondes sans nous
Entre nous,
C'est toujours
C'est le contraire
D'un jour
Un voyage sans détour
Entre nous
Entre nous
C'est le fort, la raison et le tord
C'est l'envie qui nous mord dans le cou
Entre nous,
C'est l'amour qui nous brûle en dessous
De nos peaux que l'on frôle, jaloux
De la moindre seconde sans nous
Entre nous,
C'est toujours
C'est le contraire
D'un jour
Un voyage sans détour
Entre nous.
دوست بزرگوار
۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه
دوست بزرگوار
آقای محسن سازگارا
اول. تأکید و تکرار می کنم که از همان سالهای کیان تا همین حال، در چشم من عزت و احترام ویژهای دارید؛ هم در مقام استاد و دوستی خردمند و مشفق و هم در جایگاه یک منتقد و مخالف سیاستهای حاکم بر ایران؛ میهن مشترک.
دوم. شاید این یادداشت را سرگشاده کردن امری خصوصی بخوانید، اما به گمان من، دشوار مینماید که شخصی به شأن شما، در دادگاهی علنی برای دو روزنامهنگار شناختهشده شهادتی بدهد و کسی از آن چیزی نگوید. و از سویی، وقتی یک زن، حتی در این سرزمین تمدن و قانون، دستش به انصاف انسانی نرسد، راهی نمییابد جز آنکه لااقل در صفحهی شخصیاش درددلی کند. پس از جسارت من با مدارای خود درگذرید.
سوم. دیروز در جایگاه شاهد دادگاه، ایستادید، دست راست خود را بلند کردید و سوگند خوردید که حقیقت را بگویید؛ نه کمتر و نه بیشتر.
گفتید پانزده سال است مهدی خلجی را میشناسید.
گفتید در جریان اختلاف ما هستید.
گفتید با هر دوی ما صحبت کردید.
گفتید هر دو موافق به طلاق هستیم.
عجالتاً همینها برای طرح چند پرسش کافیاست:
1. بیشک شما چند ترجمه و مقاله از مهدی خلجی در مجلهی کیان دیدهاید. تا جایی که به خاطر دارم، اولین دیدار او، وقتی شوهر من بود، با شما سال 2004 در لندن انجام شد. سپس در واشنگتن چندماهی در موسسهی واشنگتن همکار بودید و در سیلوراسپرینگ همسایه شدیم که این هر دو به واسطهی لطف شما صورت گرفت. اما این آیا به معنی شناخت شخصیت او از پانزده سال پیش است؟
احتمالاً فکر سیاسی او را مطلوب شناخته باشید اما موضوع دادگاه، از قضا مربوط به بینش او دربارهی نهاد "خانواده" و رفتار او در خانهی من و او بود.
2. شما در این قلمرو از او چه اندازه میدانید؟ اگر دو طرف اصلی نزاع، او و من بودیم، شنیدن یکسویهی روایت خود او یا دیگرانی غیر از من، برای شناخت کامل کافی است؟
3. شما چه زمانی با من، راوی دوم، درمورد کردار همسری او، و ماجراهایی که منجر به جدایی شد صحبت کردید؟
4. من مدتها پیش به خود او نوشته بودم که اگر آنگونه که شده بود ادامه دهد، بیتردید عطای "مسیحا"ی نخسیتن را به لقای مهدی خلجی کنونی میبخشایم و میروم (با کشتن خود یا کوچ که البته هیچ کدام را تاب نیاورد) اما شخص شما کی از من شنیدید که با طلاق موافقم؟
البته دیروز به من گفتید از شما خواستهاند تنها به منظور تأیید این که ما فرزند مشترکی نداریم در دادگاه حاضر شوید! شاید دوستان مشترک دیگر به همین سبب نیامدند که میدانستند موضوع بیش از ایناست. به هر روی شما از حیثیت خود ایثار کردید و تا ابد ما را مدیون.
باقی قصه بماند.
ارادتمند تا همیشه
ماهمنیر رحیمی
یکی بود
۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه
کاغذهام کو؟ یکی بود یکی نبود ...
تاریخ طلاق عوض شده. هشت صبح سیام بیا دفتر با هم بریم ...الف
بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...
"داد"رسی تمام شد؟ به همین سادهگی؟
پیراهن سیاهش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمیخواستی؟ مگه اونهمه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...
میم هنوز بر آخرین صندلی مانده بود.
وکیل راضی، کاغذها را میآورد.
سین از پشت در، جلو آمد؛ یک دست، دسته گلی سرخ و یک دست جعبهای کوچک؛ یک زانو بر زمین: مرا به زندگیات میپذیری؟
تاریخ طلاق عوض شده. پیش از آن بیا هر کاغذی لازم است را تنظیم کنیم.... الف
بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...
"داد"رسی تمام شد؟ به همین ساده گی؟
پیراهن سیاهش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمیخواستی؟ مگه اونهمه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...
میم از آخرین صندلی برخاست.
گلها، شاخه شاخه از دست سین ریخت.
کاغذها از دست الف.
تاریخ طلاق عوض شده. پیش از آن بیا دفتر هر کاغذی لازم است را تنظیم کنیم... الف
بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...
"داد"رسی تمام شد؟ به همین ساده گی؟
پیراهن سیاهش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمیخواستی؟ مگه اونهمه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...
میم هنوز بر آخرین صندلی مانده بود.
سین با بهترین لباسش به پیشواز آمد. یک دست، دسته گلی سرخ ...
الف کاغذها را به یک دست داد.
کاغذهام کو؟ هی چکس نیست.
تاریخ طلاق عوض شده. هشت صبح سیام بیا دفتر با هم بریم ...الف
بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...
"داد"رسی تمام شد؟ به همین سادهگی؟
پیراهن سیاهش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمیخواستی؟ مگه اونهمه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...
میم هنوز بر آخرین صندلی مانده بود.
وکیل راضی، کاغذها را میآورد.
سین از پشت در، جلو آمد؛ یک دست، دسته گلی سرخ و یک دست جعبهای کوچک؛ یک زانو بر زمین: مرا به زندگیات میپذیری؟
تاریخ طلاق عوض شده. پیش از آن بیا هر کاغذی لازم است را تنظیم کنیم.... الف
بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...
"داد"رسی تمام شد؟ به همین ساده گی؟
پیراهن سیاهش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمیخواستی؟ مگه اونهمه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...
میم از آخرین صندلی برخاست.
گلها، شاخه شاخه از دست سین ریخت.
کاغذها از دست الف.
تاریخ طلاق عوض شده. پیش از آن بیا دفتر هر کاغذی لازم است را تنظیم کنیم... الف
بنا بر این حکم، شما دیگر "زن و شوهر" نیستید. ختم دادگاه...
"داد"رسی تمام شد؟ به همین ساده گی؟
پیراهن سیاهش روی زمین کشیده می شد. مگه تو نمیخواستی؟ مگه اونهمه جفا ندیدی؟ نگاهش کن ...
میم هنوز بر آخرین صندلی مانده بود.
سین با بهترین لباسش به پیشواز آمد. یک دست، دسته گلی سرخ ...
الف کاغذها را به یک دست داد.
کاغذهام کو؟ هی چکس نیست.
سراسر در وهم خود
۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه
"این شرافت به چه کار من میآید؟
حتی آن رفیق و درماندهگیاش به چه کار من میآید؟
درماندهگی خودم بیپایان است و تمام هستی در برابرش هیچ."
(با اندکی ویرایش، از کتاب حکم مرگ، موریس بلانشو، برگردان احمد پرهیزی. در بارهی این کتاب بیشتر خواهم نوشت)
این آیا همان درماندهگی همهگانی است که همه شب به جان من میریزد؟
چه دارم؟ یک چارچرخه؟ یک چاردیواری؟ جایگاه؟ خود؟ تن؟
همهاش ابلهانه.
از آن نمیهراسم که آنچه ناامیدی است، زندهگی چه میشود؛ امشب از آن لرزیدم که دیگر نوشتههای کتاب از چشم میگریزند و تنها چند واژه از کل، پرتابم میکنند به تمام تاریکی تردید.
چه قدر گفت و چه اندازه گفتم!
شرم دارم از که این همه شب سراغ مداد و کاغذی نرفتم؛ از این بدن که فسرده میشود؛ از این ذهن که یک واپسگرای پست میگردد.
میدان نامیستی میرو، پراگ، جمهوری چک؛ با فلاحتی بودیم. دامان خورشید چنان رنگ داشت که نگو! زرد، چهرهای، ارغوانی، نارنجی،قرمز، سرخ سرخ، خونی شاید.
- کسی جرآت ندارد این غروب را نقاشی کند، با همین رنگها.
- واقعیت گاه بهگونهای است که سخت ساختهگی مینماید اگر بیان شود. خاصه اگر کلمهی عشق باشد.
همیشه، همواره شکی شگرف و شگفت به امید مرا گرفته و به اینجا کشانده. از این میترسم.
به مام میهنم؛ سیمین بانو
۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه
سرنوشت سیمین بانو بهبهانی، نامدارترین شاعر زنده ی فارسی، به صدای گورای خودش
نکته ها:
این گفت وگو را، سال گذشته، برای رادیو صدای امریکا و برنامه ی زن امروز ضبط کردم. اما فقط فرصت پخش از رادیو شد.
به رامین برای گذاردن آن بر مختصر، مدیونم.
از کیفیت ناباب این آرشیو صوتی، متاسفم.
از صدای چون جوجه اردک مصاحبه کننده (که نه گمانم به واقعیت ِ صدای بم و خش دار خودم نزدیک باشد) خجالت نمی-کشم؛ چه، آن که این پرونده را آبرو می دهد، آوای آن بلند قامت شیر دل و شعر مجسم است.
و آن ها اکنون، آن تن تکیده را، آن یک متر و هفتاد صدم ِ هشتاد و سه ساله را در وطن خود حبس کرده اند! ورنه، بیت - بیتش را جوانان برومدنش، بیرون هر مرزی، از برند. چه در رنجی ای آزادی !
از او که کعبه ی غزل است، خواستم، به نام "تولد"، با سروده ای سخن بیاغازد.
: ... زمانی که "رنجیده" از اوضاع زمان خود این شعر را سروده بودم ...
نکته ها:
این گفت وگو را، سال گذشته، برای رادیو صدای امریکا و برنامه ی زن امروز ضبط کردم. اما فقط فرصت پخش از رادیو شد.
به رامین برای گذاردن آن بر مختصر، مدیونم.
از کیفیت ناباب این آرشیو صوتی، متاسفم.
از صدای چون جوجه اردک مصاحبه کننده (که نه گمانم به واقعیت ِ صدای بم و خش دار خودم نزدیک باشد) خجالت نمی-کشم؛ چه، آن که این پرونده را آبرو می دهد، آوای آن بلند قامت شیر دل و شعر مجسم است.
و آن ها اکنون، آن تن تکیده را، آن یک متر و هفتاد صدم ِ هشتاد و سه ساله را در وطن خود حبس کرده اند! ورنه، بیت - بیتش را جوانان برومدنش، بیرون هر مرزی، از برند. چه در رنجی ای آزادی !
از او که کعبه ی غزل است، خواستم، به نام "تولد"، با سروده ای سخن بیاغازد.
: ... زمانی که "رنجیده" از اوضاع زمان خود این شعر را سروده بودم ...
شنیدن مصاحبه
من هنوز زنده ام
۱۳۸۶ خرداد ۳۰, چهارشنبه
من هنوز زنده ام
چشم بازتر نمیشود. پرز گونی کورم میکند. هنوز از روزنههاش میبینم. تکه تکه. عکسهایی قیچی قیچی. مربع، مستطیل، بیشکل. اینها ...
اینها مردمند؟ مسلمانان؟ خانوادهام کجایند؟ فرزانه چه میکند؟ آخ خ خ. چه به شانهام خورد؟ چند دقیقه قبل, امام جماعت چه سخنرانی میکرد؟ این آيههاي کتاب مقدس است که از بلندگو منتشر ميشود؟ اینها که تکبير میگویند مؤمنند؟ درد توی دست راست است که میپيچد؟ چه میخواهد؟ چه میجوید؟ آه! چرا دست چپم تکان نمیخورد؟ زیر خاک گیر کرده؟ این دستها مگر چه کردند؟ ضربه زد؟
ضربهای دیگر. گونه گرم میشود. گرما پایین راه میافتد. در شیار گردن جاری شد. آی ی ی. پیشانی سوز میکشد. ابرو خیس میشود. گودی چشم گر میگیرد. من که گریه نمیکنم. گونی میچسبد به پوست. صورت نعره میزند: من هنوز زندهام مسیحا! بردار این سنگ را!
زیر سنگ مدفون شدم؟
این چشمها. ابروها. گونهها.
گونههای برجستهي خاله رضی سوخت؟ چشمهای آبی فرزانه را موج برد؟ ابروهای کمان ننه لیلا در قبر پوسید؟ این چشمها گناه دیدند؟
دیدند. لب تبسم زد. انگشت شسصت دست راست، دستگیره را فشار داد. در ماشین را باز کرد. خانوم تو رو خدا هر شب واسه این ابروها اسفند دود کنید.
این دود از کجاست؟ آتیییشش ...
خانهام آتش گرفت. دود خانه را پر کرد.
بوی دود میآید. چشم میسوزد.
از سوزش، چشمهای شوهر باز میشوند: خدیجه؟ کجایی؟ زن؟
از زن صدایی نمیآید. لحاف را کنار میزند. بچهها خوابند. عضلهها جمع میشوند. پاها میلرزند. هیکل مردانه به زحمت خود را روی دو پایه نگه میدارد. میرود کنار در. فقط پنجرهی حمام روشن است. آن طرف حیاط. نور لامپ نیست. کم و زیاد میشود. دود همراه تق و ترق سوختن چیزی از درز در میخزد به حیاط و بعد به اتاق.
خدیجه است يا رضي؟ کرج یا شهریار؟
...
تاکستان؛ این ماجرا موجب شد در آرشیو بگردم و صفحههای خاک گرفته "من و مرد" را بیابم (پراگ، 2003). امیدوارم بتوانم
چشم بازتر نمیشود. پرز گونی کورم میکند. هنوز از روزنههاش میبینم. تکه تکه. عکسهایی قیچی قیچی. مربع، مستطیل، بیشکل. اینها ...
اینها مردمند؟ مسلمانان؟ خانوادهام کجایند؟ فرزانه چه میکند؟ آخ خ خ. چه به شانهام خورد؟ چند دقیقه قبل, امام جماعت چه سخنرانی میکرد؟ این آيههاي کتاب مقدس است که از بلندگو منتشر ميشود؟ اینها که تکبير میگویند مؤمنند؟ درد توی دست راست است که میپيچد؟ چه میخواهد؟ چه میجوید؟ آه! چرا دست چپم تکان نمیخورد؟ زیر خاک گیر کرده؟ این دستها مگر چه کردند؟ ضربه زد؟
ضربهای دیگر. گونه گرم میشود. گرما پایین راه میافتد. در شیار گردن جاری شد. آی ی ی. پیشانی سوز میکشد. ابرو خیس میشود. گودی چشم گر میگیرد. من که گریه نمیکنم. گونی میچسبد به پوست. صورت نعره میزند: من هنوز زندهام مسیحا! بردار این سنگ را!
زیر سنگ مدفون شدم؟
این چشمها. ابروها. گونهها.
گونههای برجستهي خاله رضی سوخت؟ چشمهای آبی فرزانه را موج برد؟ ابروهای کمان ننه لیلا در قبر پوسید؟ این چشمها گناه دیدند؟
دیدند. لب تبسم زد. انگشت شسصت دست راست، دستگیره را فشار داد. در ماشین را باز کرد. خانوم تو رو خدا هر شب واسه این ابروها اسفند دود کنید.
این دود از کجاست؟ آتیییشش ...
خانهام آتش گرفت. دود خانه را پر کرد.
بوی دود میآید. چشم میسوزد.
از سوزش، چشمهای شوهر باز میشوند: خدیجه؟ کجایی؟ زن؟
از زن صدایی نمیآید. لحاف را کنار میزند. بچهها خوابند. عضلهها جمع میشوند. پاها میلرزند. هیکل مردانه به زحمت خود را روی دو پایه نگه میدارد. میرود کنار در. فقط پنجرهی حمام روشن است. آن طرف حیاط. نور لامپ نیست. کم و زیاد میشود. دود همراه تق و ترق سوختن چیزی از درز در میخزد به حیاط و بعد به اتاق.
خدیجه است يا رضي؟ کرج یا شهریار؟
...
تاکستان؛ این ماجرا موجب شد در آرشیو بگردم و صفحههای خاک گرفته "من و مرد" را بیابم (پراگ، 2003). امیدوارم بتوانم
من هنوز زنده ام
چشم بازتر نمیشود. پرز گونی کورم میکند. هنوز از روزنههاش میبینم. تکه تکه. عکسهایی قیچی قیچی. مربع، مستطیل، بیشکل. اینها ...
اینها مردمند؟ مسلمانان؟ خانوادهام کجایند؟ فرزانه چه میکند؟ آخ خ خ. چه به شانهام خورد؟ چند دقیقه قبل, امام جماعت چه سخنرانی میکرد؟ این آيههاي کتاب مقدس است که از بلندگو منتشر ميشود؟ اینها که تکبير میگویند مؤمنند؟ درد توی دست راست است که میپيچد؟ چه میخواهد؟ چه میجوید؟ آه! چرا دست چپم تکان نمیخورد؟ زیر خاک گیر کرده؟ این دستها مگر چه کردند؟ ضربه زد؟
ضربهای دیگر. گونه گرم میشود. گرما پایین راه میافتد. در شیار گردن جاری شد. آی ی ی. پیشانی سوز میکشد. ابرو خیس میشود. گودی چشم گر میگیرد. من که گریه نمیکنم. گونی میچسبد به پوست. صورت نعره میزند: من هنوز زندهام مسیحا! بردار این سنگ را!
زیر سنگ مدفون شدم؟
این چشمها. ابروها. گونه ها.
گونههای برجستهي خاله رضی سوخت؟ چشمهای آبی فرزانه را موج برد؟ ابروهای کمان ننه لیلا در قبر پوسید؟ این چشمها گناه دیدند؟
دیدند. لب تبسم زد. انگشت شسصت دست راست، دستگیره را فشار داد. در ماشین را باز کرد. خانوم تو رو خدا هر شب واسه این ابروها اسفند دود کنید.
این دود از کجاست؟ آتیییشش ...
خانهام آتش گرفت. دود خانه را پر کرد.
بوی دود میآید. چشم میسوزد.
از سوزش، چشمهای شوهر باز میشوند: خدیجه؟ کجایی؟ زن؟
از زن صدایی نمیآید. لحاف را کنار میزند. بچهها خوابند. عضلهها جمع میشوند. پاها میلرزند. هیکل مردانه به زحمت خود را روی دو پایه نگه میدارد. میرود کنار در. فقط پنجرهی حمام روشن است. آن طرف حیاط. نور لامپ نیست. کم و زیاد میشود. دود همراه تق و ترق سوختن چیزی از درز در میخزد به حیاط و بعد به اتاق.
خدیجه است يا رضي؟ کرج یا شهریار؟
...
تاکستان؛ این ماجرا موجب شد در آرشیو بگردم و صفحههای خاک گرفته "من و مرد" را بیابم (پراگ، 2003). امیدوارم بتوانم بازنگری و چاپش کنم.
بگذار سنگسار شوم
من هنوز زندهام! پس میتوانم یک بار دیگر سنگباران شوم. بی تردید اگر آنجا بودم، سپر نحیفی برای آن زن و مرد میشدم تا سنگ پیش روی سنگها شوم. اگر بدانم این حکم هنوز قصد اجرا دارد، سوگند میخورم همین اکنون میروم تاکستان یا هرجای این کرهی لعنتی زندگی
برای دوام
۱۳۸۶ خرداد ۸, سهشنبه
جز یک دوست، هنوز از کسی درباره ی بخش هفتم سلسله برنامه ی "جنسیت و جامعه" چیزی نشنیدهام؛ همین امروز روی سایت آمده.
پیش دستی کنم و باز فاش بگویم "تقدیم به پایداری، شهامت و آشکارگی".
از این مختصر نیز بهره میگیرم تا بگویم حتی اگر نقدی تند و گزنده دریافت کنم، شنیدن یا خواندن دریافت تک تک شنوندهها و خوانندههای این رشته برنامه برایم بسیار ارزشمند و جذاب است.
در اساس، کار رادیو زمانه از این زاویه برایم پسندیده است که ابزار گفتوگو بین برنامهساز و مخاطب را بدین شکل، یعنی برای هر گزارش یا برنامه جداگانه، فراهم دارد.
از شما میخواهم مرا از نظر خود بی خبر نگذارید. سپاسگزارم.
مهربونی همون پهلونیه
۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه
امشب دوستی ازم پرسید آیا میتونم براش یه آدرسی تو شهر پیدا کنم؟ دو دوست دیگه به ذهنم اومدن که یکی شون مشترک بود. گفت: اون تا شنید لازمه پای حرفش رو امضا کنه، به اِن و مِن افتاد.
به دومی زنگ زدم. قبل از این که توضیحاتم تموم بشه، گفت: اجاره نامه کارشو راه میندازه؟
همزمان داشتم فیلم "جهان پهلوان" رو میدیدم. گفتم: به قول مَشتیها: دمت گرم، ایولا، مرد هم مردای قدیم.
چندی پیش از روی دلتنگی برای دوستی نازنین نوشته بودم: " آخ که در میان ازدحام ادعاهای روشنفکران مدرن ایرانی، گاه چهاندازه حسرت آن جوانمردیهای سنتی را میخورم!".
پاریس که بودم یه روز احسان گفت: به من میگن "چرا به دیگران کمک میکنی؟ چهطور اعتماد میکنی؟" گفتم: از جوونیم تا حالا همین بودم. از بین اون همه آدم که منو میشناسن، گیرم دوتاشون هم ناتو از آب دراومدن. آخه من که نمیتونم به خاطر اون دوتا هم خودمو عوض کنم و هم جورشو دیگران بکشن. همیشه هم در ِ خونهم وازه.
روان پدرم شاد که میگفت: در ِ خونهی "مرد" نباید بسته باشه.
پریروز رفته بودم سلامی به سعدی کنم. خودش کار داشت و گفت برم پیش اسی. این دوتا رو هم من طی این دو سال جزء همونایی شناختم که از این به بعد کم پیدا میشن! دیگه اگه همچین جونمردایی ببینیم، خیلی تعجب میکنیم و فوری میپرسیم "واسه چی این کارو میکنه؟" دیگه وقتی یهذره از یکی مهربونی ببینیم، اگه حیرت نکنیم، توطئهاندیش میشیم. "حتماً کاسهای زیر نیمکاسهس. لابد یه خودش یه نفعی از این کمک میبره".
راستی راستی کاش منم میتونستم از این سودها ببرم؛ لذت جونمردی. برای این، یعنی حس زنده بودن برای من، نیازی به جسم یا جنس مردونه نیست. پدرم اینجور "آدم"ها رو "باوجود" میخوند.
میدونی؟ داشتم به این نظر فکر میکردم که انقلاب اخلاقیای که در جوامع در حال گذار میافته، بسیار ویرانگرتر است؛ همهی الگوها و ارزشها و معیار و ملاکها به هم ریخته ولی یا هیچی جایش نیومده یا چیز قابل و بهتر از قبل نیست. ما معمولاً برای خراب کردن کلنگهای محکمی داریم اما ابزار ساختن رو نمیشناسیم. هنوز هم جایگزین مناسبتر نیافته، از آنچه هست ملول میشیم و سقفش رو میریزیم رو سرمون؛ زیر آوار چه به دست میآریم؟ آیا با ترمیم ستونهایی که عمقی دارن، کمهزینهتر به اونچه میخواستیم نمیرسیم؟
برخی البته تنها راه رسیدن به مدرنیته را تخریب بیخ و بن سنت میدونند. نمیدونم. من هنوز روشنفکر نشدم.
مثه همیشه شدم؟ در ِ دلم که وا میشه، همهی دردها یه ساز و سوزی سر میدن؟ چه بد!
آره امشب اون جوانمرد با محاسن جوگندمیش ثابت کرد که هنوز ادب پهلوانی یا به زبان امروزی "جنتل منی" نمرده؛ چه فرقی میکنه که تختی خودکشی کرده یا به قتل رسیده باشد؟ مهمتر اینه که خیلیها خودکشی کردن و خیلیها هم کشته شدن، ولی نام چندتاشون تو تاریخ امور انسانی جاودان مونده؟ تختی بیشتر به اخلاق پهلوونی معروفه تا کشتیگیر.
فکر کردم شاید مهربونی همون پهلونیه. فقط فرقشون اینه که یکیش رو اسم دخترونه میدونن یکیشو پسرونه. پس گور پدر "فمینیسم" و "مردسالاری". زنده باد انسانیت و شهامت؛ معرفت و شجاعت؛ مروت و جرأت؛ مرام و دلاوری؛ شرافت و دلیری؛ انصاف و بیباکی...
Here Is All by LEONARD COHEN and Sharon Robinson
۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه
Here is your crown
And your seal and rings;
And here is your love
For all things.
Here is your cart, And your cardboard and piss; And here is your love For all of this.
May everyone live, And may everyone die. Hello, my love, And my love, Goodbye.
Here is your wine, And your drunken fall; And here is your love. Your love for it all.
Here is your sickness. Your bed and your pan; And here is your love For the woman, the man.
May everyone live, And may everyone die. Hello, my love, And, my love, Goodbye.
And here is the night, The night has begun; And here is your death In the heart of your son.
And here is the dawn, (Until death do us part); And here is your death, In your daughter’s heart.
May everyone live, And may everyone die. Hello, my love, And, my love, Goodbye.
And here you are hurried, And here you are gone; And here is the love, That it’s all built upon.
Here is your cross, Your nails and your hill; And here is your love, That lists where it will
May everyone live, And may everyone die. Hello, my love, And my love, Goodbye.
دمپاییهای چوبی
۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سهشنبه
خوابم نمیبره. امشب شاید هنوز به خاطر درهمریختهگی زمان است. آخه به مرکز زمانه آمدم.
هلند رو، وقتی بچه بودم، با قول پدرم، به "گاوهای هلندی" یا اصلاحنژاد شدهاش، و بعد از عکس توی یه کتاب درسی شناختم؛ زنی که دمپاییهای چوبی سنتی به پاش داره، پیرهنی چیندار به تنش با یه لایهی دیگه مثه پیشبند روی دامنش، و یه دسته گل لاله توی دستاش.
ولی از شش سال پیش، هلند برای من شد چاهی که یوسفم رو در اون گم کردم. پیش از این، دو بار برای یافتن و دیدنش اومده بودم هلند.
پریروز اما فرزانهام در فرودگاه آمستردام به پیشوازم اومد. چه خوشدل آمدم اینبار!
قصه تمام نیست. از فراخوان دوست فرهیختهمان، مهدی جامی شش ماهی گذشت تا من توانستم امکان سفر مهیا کنم و به دفتر اصلی رادیو زمانه بیایم. چه از این مطلوبتر؟ زیارت شه و دیدار یار!
امشب، با اطمینان از این که هیچ تپقی نزده، یا به قول بچهها گافی نداده و موقر بودم، از آقای جامی پرسیدم اجرای زندهی برنامه چه طور بود؟
خیلی بیرحمانه گفت: خب! تو هنوز توی سبک رسمی رادیو بی بی سی و رادیو فردا و صدای آمریکا و اینهایی. باید با لحنهای خودمونی زمانه آشنا بشی.
مجبور شدم اعتراف کنم که هنوز فرصت نکردم منشور زمانه رو روی سایتش بخوندم. پذیرفتم که برنامه و گفت و گو را چنان اجرا و تهیه کردم که تاکنون فراگرفته بودم.
خلاصه فهمیدم شرط همراه زمانه شدن اینه که تقریباً همهی اون آموزشهای کلاسیک رو ببوسم و کنار بگذارم.
تازه روم نشد بگم فقط یه ماهه که میتونم رادیو رو آنلاین بشنوم (گرچه حالا که اینجام، فقط میرسم به برنامههای خودم بپردازم)، اما انصافاً میشنیدم. به خودش هم گفتم که: این رادیو زمونه، مثه تخمه میمونه.
لبخندش رو جمع کرد و نگاه استاد اندر ماهمنیر انداخت (یعنی که "منظورت چیه؟").
یه بار که با دخترای همسایه نشسته بودیم به گپ زدن و تخمه شکندون، مامان تعریف کرد: یه زنه داشت اتاقش رو جارو میکرد، هی گله به گله تخمه پیدا میکرد و میشکوند. خلاصه ظهر شد و شوهرش اومد خونه. دید بویی از نهار که نمیاد هیچ، اتاق هم کثیفتر از صبحه. زنشو طلاق داد. مادر! تخمه زنو بیشوور میکنه.
حالا من شانس آوردم که مجردم، اما زنای دیگه چی که این برنامههای وسوسهانگیز زمانه، داره بیخانمونشون میکنه؟
بگذریم و تا نگفتین دارم تملق زمانه رو میگم، بگم که (به قول پژمان) از پا و قدم من، هفتهی "عشق زمانه" شروع شد. گفتم منم (به قول نوجوونا) از خودم یه عشقولانهای در وکنم یا (به قول خودم) عشق رو زیر سئوال ببرم.
درست هشت سال پیش، یه همچین شبایی گفتم: چه طور باور کنم که این حرفا مثه باقی عاشقانههایی نیست که شنیدم؟
گفت: تقصیر من چیه که بدل رو از روی اصل میسازن؟
گفتم: میگن عشق مثه یه شاخه گل توی لیوان میمونه و عمرش کوتاهه. من دلم میخواد گلم توی آب ریشه بده، ببرمش تو باغچهی خونه بکارمش. یه درخت تنومند بشه که با هیچ بادی نشکنه. من یه عشق جاودانه آرزو میکنم.
گفت: تا دنیا دنیاست میخوام باهات زندگی کنم.
دیشب دیدم یه گاو به سمت دختر بچهای حمله میکنه. گلهای لاله از دستش میریزه زیر لگدهای گاو. دمپاییهای چوبی سنتیش رو پرت میکنه تا بتونه بدوه. میدوه ته باغ. پشت درخت تنومند نارون پنهان میشه. یادش اومد یکی از دخترای همسایه گفته بود: هر شاخهای تو آب ریشه نمیده.
داستان کوتاه
۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه
SMS: خوبی؟
SMS: آهان. کجایی؟
SMS: الان کلاسم تموم شد.
SMS: بیا اینجا
SMS: خوشحال میشم ببینمت.
SMS: راهت دوره.
SMS: باشه. میام.
سه دقیقه بعد
پشت چراغ قرمز، آهنگ شادی را گذاشت که در مسیر سفر قبلی گوش کرده بودند. از داشبورد، عطر مطلوب او را برداشت؛ یک قطره اینطرف گردن، چند قطره سمت چپ، زیر یقهی اسکی خردلی رنگش.
چراغ قرمز بعدی، در آینه، خستهگی چشمهاش را تمیز کرد. همرنگ بلوزش شده بودند. صدای سی دی را بلندتر کرد. چهارچرخ ماشین جاکن شد. روی آسمان اتوبان راند.
چهل دقیقه بعد
وقتی پارک میکرد، وقتی اتوموبیل را خاموش میکرد، وقتی در را بست، مراقب بود حرکاتش، همه، موقر و دلنشین باشد. خود را روی سن میدید که یک تماشاچی، پشت پنجره، منتظرش است.
بیرون تاریک شده بود. او روی کاناپه دراز کشیده. صورتش به سمت مخالف، رو به تلوزیون است. با حلقه، دو تقه به شیشهی در زد: سلام.
- لباست خیلی کوتاه نیس؟ اونم وقتی من باهات نیسم. یادت باشه تو فقط و فقط مال منی.
لبخندی زد. دستهاش را شست: وای چه قدر تشنهام!
- چای بذار.
سه دقیقه بعد
پردهی آشپزخانه را کنار میزند: آب جوش اومد. چای نداری.
- قهوه که داریم.
چهار دقیقه بعد
فنجان را روی میز میگذارد؛ بین تلوزیون و او. با دلبری روی پایش مینشیند. راستی گوشت چه نرمه!
نیم دقیقه بعد
او موبایل را برمیدارد. به SMS ها جواب میدهد.
پانزده دقیقه بعد
لرزش موبایل را در جیبش حس میکند: بله. اگه نفروشمش، اجاره میدم.
- ...
- بله؟ ... ببخشید نمیشنوم ...
عزیزم میشه لطفاً تلوزیون رو کمتر کنی؟
عرض کردم، اون خونه برای من تنها بزرگه. نامزدم میخواد یه جای کوچکتر بگیره، با هم ...
- ...
بسیار خب. پس خبر با شما.
ده دقیقه بعد
انگشتهاش موهای ابریشمی او را جلو- عقب میبرند: این چشمها اگه به من نگاه کنن، چهقد جذابن!
- راستی؟ مخلصت هم هستم.
لاک ناخنهاش از تارهای موی جو- گندمیاو برق میزند. دستش میلغزد و میآید زیر چانهی او. صورت او را به سمت خود برمیگرداند. با دست دیگرش تلوزیون را خاموش میکند. لبهاش را قلوهای میکند: خستهای؟
- خیلی. امروز دوتا دوتا مشتری داشتم. درآمد این هفته بد نبود. انگار خوش قدمی.
سیگاری آتش میزند: میدونی؟
- برو بیرون بکش.
دو دقیقه بعد
دستهاش را زیر بغلش گرم میکند: عزیزم، تو بیرون از خونه واقعاً یه جنتلمنی. آقایی. آدم خیری هستی. با کارمندات خوشبرخوردی. ولی میخوای بدونی من تو خونه چی دوست دارم؟
- هان؟ دیگه چیه؟
1. من لبریز از عشقم. فقط میتونم با مردی زندگی کنم که صادقانه عاشقم باشه؛ با خانواده فروتن و مهربون ولی با بقیه مغرور. من ببری قوی میجویم آرام بر دستانم.
2. من آرزو دارم با مردی باشم که بتونم تا زندهام،همهجوره بهش تکیه کنم.
3. من نیاز دارم مَردم بهم اعتماد کنه.
4. من دوست دارم روی حرف مَردم حساب کنم.
5. من مایلم شریک زندگیم به سلامتی خودش هم اهمیت بده.
6. من نمیتونم رفتارهای با زاویهی تند رو تحمل کنم.
7. من دلم میخواد مََردم به تواناییام توی تدبیر و مدیریت زندگی اطمینان کنه.
8. من یه مرد عادل میطلبم؛ حتی توی بستر.
9. من مردی رو میستایم که زیبایی رو بفهمه، خوشپوش و خوشاندام و شیرینبیان باشه.
10. من آقای مسئولیتپذیر، خوشفکر، هوشمند، با درایت و البته هنرشناس میخواهم.
- ده فرمان؟! هیچ کس عوض نمیشه. من همینیام که هستم. همهی دخترا منتظرن یه شاهزادهی زمردین از دوردورا بیاد و ایشون رو سوار کالسکهی زرین به کاخ بلورین ببره. لباس فردای من حاضره؟ نهار دارم؟
- مردا چی خوان؟
او با جدیت توی چشماش نگاه میکنه. مچش را در دست درشتش محکم میفشرد و با خود میبرد.
ده دقیقه بعد
خود را زیر پتو میپوشاند. دستش را روی شانهی او میاندازد. تا سقف رفته. ساقهای ترد بر دیوار میآویزد: وقتی این طور میخوابی، گریهم میگیره.
- کمرم در میکنه. اصلاً من از بچهگی رو به کسی نمیخوابیدم. پشتم رو بخارون. لالایی بخون تا بخوابم.
آخ! یکی بود یکی نبود
یه عاشقی بود که یه روز
بهت میگف دوست داره
آخ که دوست داره هنوز
وای که دوست داره هنوز
- راستی اینایی که گفتم، خیلی افسانهای و آسمونی بودن؟ هیچ مردی اینجوری نیست؟
جوابی نمیآید.
چند ثانیه بعد
خُرخُر بلندی میشنود.
آرام از تخت پایین میآید.
تکه کاغذی مییابد: با مهر و دوستی.
حلقه را از انگشتش درمیآورد. روی یادداشت میگذارد.
پالتوی بلندش را روی لباس خواب تور سبز میپوشد.
در را بیصدا میبندد.
تا نزدیک خانه پا از پدال گاز برنمیدارد.
پشت چراغ قرمز، زیر چشمهاش را پاک میکند. طرح داستان کاملتری به فکرش میرسد: نه. این اصلاً خوب نشد. باید رمانم رو ادیت کنم.